Sunday, August 30, 2009

بوسه‌های ربوده













....دلم سخت برات تنگ شده...سخت

زندگی‌ام بدون من

این مطلب را اسفند ماه ۸۶ نوشته‌ام. تصمیم گرفته بودم هر چه اینجا و آنجا نوشته‌ام یا ترجمه کرده‌ام توی وبلاگ آرشیو کنم , برای همین دنبالش گشتم.

***
فکر می‌کنم چگونه می توانم نفس آخر را تاب بیاورم؟ پس از اینگونه زیستن چگونه می توانم جدا شدن از آن را تاب بیاورم؟ حس می کنم خیلی کارها مانده که باید انجام بدهم. حس می کنم خیلی کم زندگی کرده ام. بعد در فکر فرو می‌روم ولی غمگین نمی شوم.

از حرفهای کوروساوا دربارهء فیلم زیستن

یک- آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟

اولین تصویری که آن می‌بیند بعد از اینکه می‌فهمد به زودی خواهد مرد, مردی‌ست که کنار خیابان دارد با چند لیوان نیمه‌پر موسیقی می نوازد. اولین سکانس فیلم. کلوزآپ های چهرهء او, باران و لکه های محو نورهای رنگی در اطراف. واگویه های ذهنی‌اش را می شنویم: تو کی هستی؟ ذهنت پر از سوال است. سوالهای کتابهایی که تو هیچوقت فرصت خواندنشان را نداشتی.

و همهء داستان همین مکاشفه است. همین جستجوی ساده و اولیهء دلیل و معنای زندگی.

دو- مردن سخت تر از آن است که به نظر می‌رسد

فقط تصور مرگ و پایان است که می‌تواند تک تک لحظه های زندگی را به عنوان یک کل بامعنا کند. آنچه به چشم انداز پیش‌رو شکل می دهد خط افق است. اما مرگ‌آگاهی و واکنش انسانها در برابر آن موضوع تازه ای نیست. شاهکارهای زیادی در تاریخ ادبیات, سینما, و هنرهای دیگر به آن پرداخته‌اند. فیلم زیستن(کوروساوا) از درخشان‌ترین نمونه‌هایی است که بلافاصله به ذهن می رسد. یک نمونهء مهم دیگر داستان مرگ ایوان‌ایلیچ(تولستوی) است که مراحل پذیرفتن مرگ را به تصویر می کشد. انکار, خشم, معامله, افسردگی و پذیرش. این داستان درواقع از پیشگامان ادبیات اگزستانسیالیستی(نمونه هایی مثل بیگانهء کامو و داستان دیوار سارتر که دربارهء مرگ‌آگاهی عذاب‌آوری هستند بدون هیچ امکانی برای ایمان به یک دستاویز معنایی) است و پرسشی که هنگام مواجهه با شوک مرگ مطرح می‌شود نه فقط پرسشی وجودی, که اخلاقی هم هست. اینکه چه راهی می‌تواند به زیستن مان معنا ببخشد و وجدان را در لحظهء مرگ سبک تر کند یا به عبارت بهتر چگونه باید زیست؟ اگر در زیستن, آن کارمند سالخورده با مرور زندگی‌اش که در بیهودگی روزمرگی گذشته تصمیم می گیرد خود را با انجام عملی فارغ از هر خودخواهی کشف کند و بسازد, وضعیت آن که دختری منطقی, مسئولیت‌پذیر, و دارای توانایی درک دیگران است ظاهرا فرق می‌کند. شخصیت‌پردازی او به گونه‌ای است که باور می کنیم آن قدر اخلاقی و درست زندگی کرده که خیلی راحت‌تر می تواند به مرحلهء پذیرش برسد. کارهایی که پیش از رفتن باید انجام بدهد و لذتهایی که می خواهد تجربه کند زیاد نیستند. و این برمی گردد به نگاه مهربانانه و خطاپوش و انسانی فیلمساز به شخصیتی که آفریده. اما نکتهء مهم اینجاست که طرح این موضوع فلسفی بسیار ساده و ملموس شکل می گیرد.

سه- زنان در آستانهء فروپاشی عصبی

نگاه زنانه‌ای که در تاروپود فیلم تنیده شده صرفا به خاطر زن بودن فیلمساز و شخصیتهای محوری اش نیست. زنانگی قدرتمندی که نشانه هایش صبوری, عشق, سخاوت, و ایثار است. حتی زنهایی که دچار نوعی تزلزل روانی‌اند مثل مادر و دوست ٍ آن, در نهایت انگار می توانند به شکلی غریزی با زندگی کنار بیایند. این نکته اگر نقشی را که پدروآلمودووار در تهیهء فیلم داشته به یاد بیاوریم روشن تر می‌شود. نشانه های دنیای آلمودووار همه جا دیده می‌شود. از زنانی محکم و متکی به نفسی(البته به همراه ضعف‌هایشان) که به نوعی آلمودوواری هستند تا ویژگیهای بصری نماها. جزئیات, قاب‌بندی‌ها و طراحی‌صحنه و رنگهای زنده‌ای که به فیلم سروشکلی متفاوت و اروپایی می بخشد. استفاده از دوربین روی دست و پر از تکان در اکثر نماها هم(که البته ممکن است کمی زیادی به نظر برسد) همراه با نورپردازی و لنزهای تله ای که در نماهای کلوزآپ پسزمینه را پر از لکه‌های خیال‌انگیز نور می کند(آویزهای رنگی خانه کمک می کند به این هماهنگی بصری) همخوان با موقعیتها است.

ویژگی مهم دیگر طنزی است که گاهی(مثل صحنهء رقص در سوپرمارکت) به فانتزی نزدیک می‌شود. و اساسا دنیای فیلم به رغم داستان تلخش شاد و پر از حس رهایی است. مثل جایی که دکتر می خواهد خبر بیماری را به آن بدهد و اشاره به آب‌نبات زنجبیلی به شکل موثری فضای صحنه را متعادل می‌کند.

چهار- دوقلوها

در فیلم, هر شخصیت, قرینه‌ای, نیمهء دیگری مشابه خود دارد. آشکارترین‌اش آن و آن ٍ همسایه است. دو مرد زندگی ٍ آن, دوستش و مادرش, پدر و دکتر, که جایگزین هم می‌شوند و نقش های همدیگر را به عهده می گیرند. داستانی که آن ٍ همسایه دربارهء دوقلوهای مرده می‌گوید به همین مسئله اشاره دارد.

پنج- هیچکس در سوپرمارکت به مرگ فکر نمی کند

اما فیلم به رغم شخصی بودن از اشاره‌ها و انتقادهای اجتماعی خالی نیست. سختی زندگی ٍ آن در یک جامعهء مصرفی و نابرابر با ارزشهای مادی, به عنوان دختری از طبقهء کارگر که امکان تحصیل نداشته و حتما خیلی بیشتر از دانشجویانی که مجبور است کلاسهایشان را تمیز کند زندگی را می‌شناسد. جایی که از تصاویر ابلهانهء تبلیغاتی که زندگی را طور دیگری جلوه می‌دهند شکایت می کند و می گوید: این اشیاء پرزرق و‌برق را در این ویترینها گذاشته‌اند تا جلوی مرگ را بگیرند. اما نمی‌توانند....

شش- سینمای رمانتیک دوستت دارم

یکی از زیباترین اپیزودهای فیلم پاریس دوستت دارم را کارگردان همین فیلم ساخته. اوج آن فیلم کوتاه, تکرار نمایی‌ست که زن در حین ظرف شستن ترانه‌ای(ترانهء ژان مورو در ژول‌و‌ژیم) را زیر لب زمزمه می‌کند. این منظره‌ دفعهء اول بیزاری مرد را برمی‌انگیزد(چون بهش عادت کرده) اما دفعهء دوم که نزدیکی مرگ, از عادت پاک و شفاف‌اش کرده با عشقی سرشار از دریغ نگاهش می کند(می کنیم) و ناگهان ارزش عظیم‌اش را می بینیم.(لحظه‌ای که درواقع اپیفانی(لحظهء تجلی حقیقت) است.) ارزش همهء لحظات تکراری دور و برمان که فکر می کنیم مرده و خالی‌اند. چون فکر می کنیم همیشگی‌اند.

اما عشق هم که خواهر مرگ است همین کار را می کند. و عشقی که در رابطهء آن و لی(مارک رافالو) شکل می گیرد همین است. رابطه‌ای که روی پیروی اش از الگوی فیلمهای رمانتیک تاکید می‌شود اما به خاطر پرداخت جزئیاتش و حضور مارک رافالو تازه و دیدنی ازکار درآمده.

ادای احترام فیلمساز به روح زیبای شخصیتهای مخلوقش, که به رغم همه چیز همدیگر را دوست دارند و دنیایی که به رغم همه چیز می توان معصومانه و شریف در آن زندگی کرد. و موفق می‌شود صحنه‌هایی پرشور وعمیقا تاثیرگذار از این با هم بودن و گرمای عاطفی بیافریند(مثلا صحنهء آوازخواندن آن برای همسرش در آشپزخانه یا بازی کردن با بچه‌ها) که برخلاف نمونه‌های مشابه(به خصوص در سینمای خودمان) کلیشه‌ای و پیش پاافتاده از آب درنمی آید. آن هم با موقعیتهای داستانی‌ای که تا این حد قابلیت سطحی و اشک‌آوربودن را دارد. فیلم اما وقار دلنشین‌اش را حفظ می کند, روان و بدون اینکه به تماشاگر فشار عصبی وارد کند پیش می‌رود. پراحساس اما نه احساساتی. فیلم قدر این احساسات را آنقدر می داند که با تاکیدهای بی‌جا از قدرت‌شان کم نکند. و یکی از عوامل نجات‌بخش‌اش همان طنز ملایم است.این است راز تلخی و اندوه باشکوهی که از پشت صحنه‌های سرخوشانهء با هم بودن بیرون می‌زند. مثل وقتی که زیباییها را با اشکی در چشم می‌بینی. و راز دوست داشتنی‌بودن فیلم همین تعادل شادی و غم است. وقتی می‌دانی لحظات زیبایی که می گذرانی چه زود تمام می‌شوند. و چقدر باارزشند. مثل موسیقی محو لیوانها.

هفت- من, تو هستم, و کسی که دوست می دارد

و شاید این است پاسخ ٍ آن برای پرسش ٍ کی هستم؟ و چرا زنده ام؟ و شاید برای همین است که می‌تواند با آرامش و رضایت(البته تلخ) نگاه کند به این همه زیبایی که ادامه دارد. بدون من

پی‌نوشت: یک و هفت- از شعرهای فروغ فرخزاد

دو و پنج- از دیالوگهای فیلم

سه- نام فیلمی از آلمودووار

پی‌نوشت ۲:(الان اضافه کردم) در صحنه‌ای آن می‌گوید در هفده سالگی با شوهرش سر ٍ آخرین کنسرت نیروانا آشنا شده و حتی هنوز آن ته‌بلیط را دارند. می‌خواستم اشاره کنم که اشاره به نیروانا و کرت کوبین چه نقش مهمی در شکل دادن به دنیای مرگ‌آگاه فیلم و اندوه خاص‌اش ایفا می‌کند

بوسه‌های ربوده




















پابلو پیکاسو

آسمان می‌گذرد

آسمان می‌گذرد
دختری آب می‌خورد
با کف دستش از چشمه
و ماه را
مهتاب را
قطره قطره می‌نوشد.
صبح
آسمانی سخت می‌گذرد در چشمهء بی‌خورشید.

زنده‌یاد بیژن نجدی

le ciel passe
une fille boit de l`eau

de la fontaine
avec sa paume
et goutte par goutte, elle boit la lune, la Claire de lune.

le matin,

le ciel difficilement passe dans la fontaine sans soleil.

ترجمه به فرانسه: سوفیا

Thursday, August 27, 2009

Sometimes...I don’t even have to tell him about it. Jan and me, we have a spiritual contact.
God gives everyone something to be good at. I have always been stupid....but I’m good at this.

God gives everyone a talent.

- What’s Jan’s talent?
- He is a wonderfull lover.
-
Well...what’s... what’s mine, then?
-
I don’t know. Haven’t you found it yet?
- Hmm, I see... and what’s your talent then, Bess?
-
I can believe

واقع شد

شاید به یک رودخانه خیره شدی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نمانده بود که لمس‌ات کند. می‌توانستی حس‌اش کنی قبل از آن‌که واقع شود.
بعد واقع شد

در قند هندوانه - ریچارد براتیگان

Wednesday, August 26, 2009

از تنهایی

آدمی تا آنجا که بی‌گناه است نمی‌توان هنوز او را به‌مثابه روح تعریف کرد.
سورن کی‌یر که‌گور

بوسه‌های ربوده




آزادی برای ازدواج با امیلی دیکنسون

دیروز همسرم در برزیل طلاقم داد
و بزرگراه ٍ باران مرا دید
که جوانی‌ام یک تایر پنچر دارد.
برای ازدواج با امیلی دیکنسون مرا آزاد گذاشت.
چه عشق عمیقی خواهیم داشت
دستهای آرام‌مان
مانند سنگ‌قبرها حرکت خواهند کرد
و آینده‌مان
مانند تشییع جنازه خواهد بود

ریچارد براتیگان

ترجمه: محسن بوالحسنی-سینا کمال‌آبادی(از کتاب ٍ خانه‌ای جدید در آمریکا - دفتر اول: چای مرمر را آماده کن)
پی‌نوشت مترجم: شاید اشاره به این شعر امیلی دیکنسون باشد: «تشییع جنازه‌ای در سرم است...
پی‌نوشت من: طبیعتا این ترجمه چندان قابل اعتماد نیست. متن اصلی را ندیده‌ام

بوسه‌های ربوده

آن سه نفر

یک چیزی هم می‌خواستم بنویسم دربارهء روزی(پارسال بود-پاییز فکر کنم) که یک میز پر از اصل ٍ رمان‌های بکت (انتشارات مینویی) را مثل ضیافتی غافلگیرکننده در کتابفروشی فرهنگ معاصر کشف کردم و هیجان‌زده هرچقدر پولم می‌رسید خریدم به امید اینکه روزی ترجمه‌شان کنم! بعد از هر کدام چند صفحه‌ای خواندم و به تفاوت مدل نثرهایشان (در دوران‌های متفاوت کار ادبی بکت) فکر کردم و مقایسه کردم و با لاروس و روبر ور رفتم و سعی کردم معادل پیدا کنم و جمله بسازم. یا حداقل بتوانم چند صفحه بخوانم و بدون اشکال بفهمم. حالا شاید چند پاراگراف و اتودهای اولیهء خودم را اینجا نوشتم.(اتودهایم بیشتر ذهنی بود!) یک داستان بلندش(در واقع قطعه ادبی- یا شعر منثور) را هم دست گرفتم برای ترجمه. خواندم و چند تا اتود زدم و با استادی مشورت کردم و...در نهایت دیدم دشوارتر از ان است که از پس‌اش بربیایم و هیچ‌جوری نمی‌شود. متن زیبایی بود. یک قطعه فرمال تقریبا بدون خط روایی, به شیوهء جریان سیال ذهن با جملاتی ریتمیک و مدام تکرارشونده که انگار بیشتر برای شنیدن نوشته شده تا خواندن.
سراغ مقاله‌ای که بکت در جوانی درباره پروست نوشته را هم گرفتم فروشنده گفت فقط سه جلد داشتیم که فروخته شده. و من از آن موقع تا حالا دارم فکر می‌کنم آن سه نفر کی بودند!


پی‌نوشت:حالا که صحبت فرهنگ معاصر شد؛ سه‌شنبه رفتم آنجا دنبال دیکسیونر فرانسه به ایتالیایی.به این امید که سر این کلاس به زبان اون‌یکی کلاس حرف نزنم و بالعکس.یعنی قاتی نکنم. خیالم هم نمی‌گنجید چنین چیز نابی پیدا کنم. یک دیکسیونر لاروس با جلد سبز براق خوشگل در سه اندازهء متفاوت گذاشتند جلوم, هم لغت معنی کلمات و راهنمای تلفظ فرانسه-ایتالیایی و ایتالیایی- فرانسه دارد هم آموزش گرامر و صرف افعال و همه‌چی و همهء توضیحات هم به فرانسه. ورق می‌زدم و باور نمی‌کردم. یعنی انگار نشسته بودند دقیقا فکر کرده بودند من به چی نیاز دارم. مردم از ذوق

پ.ن۲: یک کتابی هم آنجا دیدم درآمده به اسم «فرهنگ اساطیر و داستان‌واره‌ها در ادبیات فارسی». ورقی زدم. جذاب به‌نظر می‌رسید. هر مدخل یک شخصیت ادبی یا مفهوم فرهنگی را براساس تاریخ ادبیات ایران توضیح داده بود. که مثلا این شخصیت در آثار کدام نویسنده بوده و چه بار فرهنگی داشته و این اصطلاحات را برای چی به کار می‌برده‌اند و... از آن کتابهای گران و پرورق که جان می‌دهد برای شب‌های سرد طولانی. که سفر کنی به جهان اسطوره‌ها و داستانک‌ها و شعر فارسی و یاد بگیری و لذت ببری.

پ.ن۳: یک کتاب دیگر هم دیدم که این یکی ارزان بود و می‌خواهم بخرم؛ «فرهنگ اصطلاحات فلسفی عرفانی» دوزبانه فرانسه- فارسی. که با استفاده از آثار هانری کربن تدوین شده. فکر کنم خیلی بدردبخور باشد
ایده‌های زیادی داشتم برای نوشتن. به خصوص چند تا مقاله که تقریبا بطور کامل و با جزئیات دقیق در ذهنم نوشته بودم‌شان(چه دقیقه‌های طولانی ٍشبهای بی‌خوابی که به جمله‌بندی و پس و پیش کردن ایده‌های مختلف گذشت....) و فکر می‌کردم در اولین فرصتی که دست دهد توی وبلاگ می‌نویسم. دربارهء سه تا فیلم «مردی در آتش» (تونی اسکات) , «ویولت نوزیه» (کلود شابرول) , «در مکانی خلوت»(نیکلاس ری) و مستند «کارت قرمز» که حسابی به هیجان آمده بودم از دیدنش.
دربارهء چند تا کتاب از نمایشگاه امسال؛ شاه‌کشف امسالم «پالپ» چارلز بوکوفسکی(هر سال نشر چشمه یکی دو تا آس برای غافلگیر کردن آدم دارد) , «سرگشته در دنیای تورگنیف»که دیوانه‌کننده بود , «مرد ٍ مرد» رابرت بلای /فریدون معتمدی , «خواب عموجان» داستایفسکی با آن طنز تلخ کنایی که خواندنش تجربهء فوق‌العاده شیرین و جذابی بود (یعنی واقعا می‌خندیدم ها, یک‌جور خندهء عجیب!), «گوشه‌نشینان آلتونا»ی سارتر , «روح پراگ» نازنین , فیلمنامهء «تقاطع میلر» برادران کوئن با ترجمهء خیلی خوب امید نیک‌فرجام و چند تا کتاب مهم و باارزش دیگر از پارسال ؛ ترجمهء نسبتا جدیدی که از شعرهای براتیگان درآمده به اسم «خانه‌ای جدید در آمریکا» که مترجم‌هایش چند تا شیرین‌کاری ٍ بامزه هم کرده‌اند (همین هفتهء پیش دیدم «لطفا این کتاب را بکارید» هم درآمده با ترجمهء مهدی نوید. همچنان البته به‌نظر من بهترین مترجم براتیگان به فارسی تا حالا علیرضا طاهری عراقی بوده) , «فرهنگ نظریه‌های فمینیستی» مال نشر توسعه که از جهات مختلف بسیار جامع و قابل بحث است , «زنان نویسندهء انگلستان» ترجمهء ناهید طباطبایی , «میل جنسی و سرکوبی آن در جوامع ابتدایی» , چاپ جدید «عقل افسرده» که هنوز فقط یک تکهء کوتاه ازش خوانده‌ام , دربارهء «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال آل‌احمد که چند وقت پیش داشتم می‌خواندم و کلی کتاب دیگر......
دو سه تا مطلب کوتاه هم دلم می خواست بنویسم توی وبلاگ؛ دربارهء تولستوی(اسم هم انتخاب کرده‌ام برای این متن. اسمش را می‌خواهم بگذارم «پیرمرد چشم من است») و سیمون وی و فاسبیندر . به اضافهء چند تا مصاحبه و متن سینمایی که باید ترجمه کنم.

فعلا دارم توی ذهنم با اینها ور می‌روم...

did you see the frightened ones?


The flames are all long gone

but the pain lingers on.

Goodbye blue sky