Saturday, October 31, 2009

chanson 1 - le tourbillon de la vie

بشنوید
ببینید و اینجا
بخوانید

le tourbillon de la vie
Elle avait des bagues à chaque doigt,
Des tas de bracelets autour des poignets,
Et puis elle chantait avec une voix
Qui, sitôt, m'enjôla.

Elle avait des yeux, des yeux d'opale,
Qui me fascinaient, qui me fascinaient.
Y avait l'ovale de son visage pâle
De femme fatale qui m'fut fatale {2x}.

On s'est connus, on s'est reconnus,
On s'est perdus de vue, on s'est r'perdus d'vue
On s'est retrouvés, on s'est réchauffés,
Puis on s'est séparés.

Chacun pour soi est reparti.
Dans l'tourbillon de la vie
Je l'ai revue un soir, hàie, hàie, hàie
Ça fait déjà un fameux bail {2x}.

Au son des banjos je l'ai reconnue.
Ce curieux sourire qui m'avait tant plu.
Sa voix si fatale, son beau visage pâle
M'émurent plus que jamais.

Je me suis soûlé en l'écoutant.
L'alcool fait oublier le temps.
Je me suis réveillé en sentant
Des baisers sur mon front brûlant {2x}.

On s'est connus, on s'est reconnus.
On s'est perdus de vue, on s'est r'perdus de vue
On s'est retrouvés, on s'est séparés.
Dans le tourbillon de la vie.

On a continué à toumer
Tous les deux enlacés
Tous les deux enlacés.
Puis on s'est réchauffés.

Chacun pour soi est reparti.
Dans l'tourbillon de la vie.
Je l'ai revue un soir ah là là
Elle est retombée dans mes bras.

Quand on s'est connus,
Quand on s'est reconnus,
Pourquoi se perdre de vue,
Se reperdre de vue ?

Quand on s'est retrouvés,
Quand on s'est réchauffés,
Pourquoi se séparer ?

Alors tous deux on est repartis
Dans le tourbillon de la vie
On a continué à tourner
Tous les deux enlacés
Tous les deux enlacés.

گردباد ٍ زندگی

بر هر انگشت‌ش انگشتری داشت
و بی شمار دستبند بر مچ‌هاش
و آواز می‌خواند با صدایی
که بی‌درنگ فریفت مرا

چشمانی داشت, چشمانی عقیق‌گون
که سٍحرم می‌کرد, که سٍحرم می‌کرد
و بیضی ٍ صورت ٍ رنگ‌پریده‌اش
از آن ٍ فتانه‌ای که به دام خطر می‌کشید مرا

با هم آشنا شدیم, هم را شناختیم
هم را از یاد بردیم, هم را گم کردیم
هم را بازیافتیم, به هم گرما بخشیدیم
بعد از هم جدا شدیم

هر کس رفت برای خودش
در گردباد ٍ زندگی
یک شب باز دیدمش ای ای ای
برای خودش شهرتی بهم زده بود

از آوای سازش شناختم‌ش
لبخند ٍ پرسش‌گر ش که آن‌همه دوست می‌داشتم
آن صدای فتنه‌گرش , صورت ٍ زیبای رنگ‌پریده‌اش
از همیشه دیوانه‌ترم کرد

در حال ٍ گوش دادن مست کردم
الکل زمان را از یادم برد
خوابم برد در حالی‌که احساس می‌کردم
بوسه‌ها را بر گونهء شعله‌ور م
بوسه‌ها را بر گونهء شعله‌ور م

با هم آشنا شدیم, هم را شناختیم
هم را از یاد بردیم, هم را گم کردیم
هم را بازیافتیم, از هم جدا شدیم
در گردباد ٍ زندگی

ادامه دادیم به چرخیدن
هر دو در آغوش ٍ هم
هر دو در آغوش ٍ هم
و به هم گرما بخشیدیم

هر کس رفت برای خودش
در گردباد ٍ زندگی
یک شب باز دیدم‌ش ای ای ای
باز افتاد میان بازوانم

وقتی با هم آشنا شدیم
وقتی هم را شناختیم
چرا هم را از یاد بردیم؟
هم را گم کردیم؟

وقتی هم را بازیافتیم
وقتی به هم گرما بخشیدیم
چرا از هم جدا شدیم؟

پس هر دوی‌مان رفتیم
در گردباد ٍ زندگی
ادامه دادیم به چرخیدن
هر دو در آغوش ٍ هم
هر دو در آغوش ٍ هم

موسیقی: ژرژ دلرو
آواز: ژان مورو در فیلم ٍ «ژول و جیم» (فرانسوا تروفو)- ۱۹۶۲
شعر: سیروس باسیاک (نام ٍ مستعار ٍ سرژ رضوانی - نویسنده و نقاش ٍ فرانسوی متولد تهران در سال ۱۹۲۸ - او در فیلم نقش آلبرت را بازی می‌کند.)

ترجمه: سوفیا

پ.ن: «فتانه» را به جای
femme fatale
آورده‌ام. و اینکه می‌دانم «هم» زیاد تکرار می شود ولی هرچه فکر کردم نتوانستم به شکل دیگری برسم....
پ.ن۲:باز دلم رفت برای ترجمهء شعر. خیلی وقت است این کار را نکرده‌ام...
پ.ن۳:من خودم هم الان فهمیدم کسی که این شعر را سروده ایرانی‌الاصل بوده.....
پ.ن۴: اگر فرانسه می‌دانید و اینجا را می‌خوانید یا دستی بر آتش ٍ ترجمه دارید بسیار ممنون می‌شوم لطف کنید و دربارهء کیفیت ٍ ترجمه و اشکال و غلط‌هایی که ممکن است داشته باشد نظر بدهید. هم برای این پست و هم ترجمه‌هایی که قبلن اینجا گذاشته‌ام (مثلن این و این ) و بعدن خواهم گذاشت.
پ.ن۵: دارم یک گفتگوی سینمایی ٍ دیگر ترجمه می‌کنم که فکر می‌کنم باز هم کسی از وجودش خبر نداشته باشد!(سلام وحید و بامداد) امیدوارم به زودی تمام شود و بگذارمش اینجا.
پ.ن۶: «پائولین در ساحل» ٍ اریک رومر را دیدم و دوست داشتم. احتمالن درباره‌اش خواهم نوشت و مقایسه‌اش با فیلم ٍ دیگر رومر «زانوی کلر» که مشترکات ٍ فراوانی با هم دارند در حدی که می‌توان آن‌ها را فیلم‌هایی هم‌خانواده نامید. من البته «شب ٍ من نزد مود» را که به نظرم یکی از درخشان‌ترین شاهکارهای دهه شصت است و به‌نظر می‌رسد فیلم ٍ تک‌افتاده‌ای در کارنامهء رومر است و سبک بصری ٍ متفاوتی با این دو تا دارد بیشتر دوست دارم.... و اینکه گویا فصلنامهء سینما ادبیات تابستان پرونده‌ای برای رومر داشته و من غافل بوده‌ام. حالا از کجا می‌شود تهیه‌اش کرد؟
پ.ن۷: کلاس‌های مراد فرهادپور با عنوان ٍ دموکراسی در مؤسسه ء پرسش (برای اطلاعات ٍ بیشتر به سایت رخداد مراجعه کنید) از نزدیک دیدن ٍ این آدم خودش می‌تواند هیجان‌انگیز باشد....

پ.ن۸: بعد اینکه دیشب, یعنی صبح, درست قبل از اینکه تاریکی تمام شود آسمان چه سرخ ٍ عجیب ٍ بکری شده بود. بعد که «پائولین در ساحل» را دیدم و تمام شد هوا کم‌کم روشن شد. باران زده بود و هوا شفاف و خنک و خالص. از پنجره نگاه می‌کردم به آن همه چراغ ٍ رنگی رنگی ٍ ریز ٍسرخ و سبز و آبی و زرد و سفید...که آن ته برق می‌زدند. زیبایی‌اش نفس ٍ آدم را بند می‌آورد. فکر کردم الان اگر مرده بودم که نمی‌توانستم این‌ها را ببینم. بعد پرندهء کوچولویی را دیدم که روی درخت جلوی خانه‌مان می‌پرید. چقدر خوشگل بود. چقدر رنگ‌های تن‌اش شفاف و نو و تمیز بود. سیاه ٍ پررنگ بود و دور گردنش یک حلقهء سفید داشت با کمی خاکستری روی بال‌ش. خوشگل‌ترین پرنده‌ای بود که در عمرم دیده‌ام. صدای ظریف ٍ قشنگ‌اش با جرجر ٍ ملایم ٍ باران قاتی می‌شد. بعد دیدم آن‌طرف ٍ خیابان بچه‌ای منتظر سرویس مدرسه ایستاده. کاپشن ٍ کلاه‌دار آبی تیره پوشیده بود. دستهاش را کرده بود توی جیبش و کلاهش را تا روی پیشانی پایین آورده بود. به هیچ جا نگاه نمی‌کرد. بچه‌ای بود که انگار گم شده باشد, انگار از این که هوا به این سردی ست و مجبور است تنها آنجا منتظر بایستد بخواهد توی خودش جمع شود. انگار بترسد و بخواهد خودش را پنهان کند. بخواهد هیچ‌کس نبیندش. یه کم ایستادم و بهش نگاه کردم بدون اینکه او مرا ببیند. چقدر دلم می‌خواست براش دست تکان بدهم. بعد دیگر آفتاب بالا آمد و شلوغ شد و پر از آدم شد. همان لحظه بود که احساس کردم دوباره دارم کم می‌آورم. که باز دارم ضعیف می‌شوم.....

پ.ن۹: و یک چیزی, یک کسی از درونم می‌گوید وقت‌ش است بروم دیوان شمس ام را از گوشهء بالای کتابخانه بردارم بیارم پایین بگذارم دم ٍ دست, که ورقی‌ش بزنم‌ هر از گاهی و هر آنی که هوس کردم...می‌طلبد...

پ.ن ۱۰: فکر کردم این می‌تواند نخستین پست از یک بخش ٍ تازه در این وبلاگ باشد. ترانه که در فرانسه به آن
chanson
می‌گویند. چند ترانهء فرانسوی هست که دوستشان دارم. می‌توانیم هر از گاهی یکی‌شان را بشنویم (اگر بتوانم لینک‌شان را گیر بیاورم) و ترجمهء متن‌اش را بخوانیم.

پ.ن ۱۱: اهل سریال دیدن نیستم, اما این سریال
californication
را بنا به تعریف‌هایی که ازش شنیده‌ام خیلی دوست دارم ببینم. فکر ‌کنم ازش خوشم بیاید یا بعبارتی, راست ٍ کار ٍ ما باشد. کسی می‌داند از کجا می‌شود گیرش آورد؟ فیلمی‌ها دارند؟

Sunday, October 25, 2009

she is a victim of her capacity to love everybody



گفتگوی سوزان سونتاگ با هانا شیگولا دربارهء فاسبیندر
فوریه- مارس ۲۰۰۳

سوزان سونتاگ: همیشه از دوباره دیدن ٍ فیلم‌های فاسبیندر لذت می‌برم. هر بار کمی متفاوت از دفعه قبل به نظر می‌رسند. دیروز که «ازدواج ماریا براون» را می‌دیدم حس کردم خیلی بامزه‌تر است - آن داستان
ٍ غم‌انگیز تمثیلی یادم بود و کاراکتر ٍ تو با آن‌همه شوربختی و شجاعت و هوش و کلبی‌مسلکی‌اش که معجزهء اقتصادی آلمان(بعد از جنگ جهانی دوم) را بازنمایی می‌کند, ولی واقعا خنده‌دار هم هست حتی می‌شود گفت مثل یک‌جور وودویل.
هانا شیگولا: او(فاسبیندر) حتی در سخت‌ترین شرایط هم قریحهء طنزش را حفظ می‌کرد.
س: نقش‌های محبوب ٍ تو کدام‌ها ست؟
ش: در فیلم‌های او؟ من بازی‌شان نکرده‌م. شیفتهء کاراکتر ٍ زن ٍ سالمند(که بریگیته مایر بازی کرده) در «ترس روح را می‌خورد» ام. و مه‌یز در (سریال) «میدان ٍ الکساندرپلاتز ٍ برلین»
س: بله. باربارا سوکووا آن نقش را بازی کرد. او یک قربانی ٍ تمام و کمال است, اینطور فکر نمی‌کنی؟
ش: آن زن قربانی ٍ توانایی‌اش در عشق ورزیدن به همه است.
س: «میدان الکساندرپلاتز برلین» تاثیر -تاثیر اخلاقی- شگفت‌انگیزی بر من گذاشت. وقتی در خیابان بی‌خانمانی می‌بینم فکر می‌کنم شاید فرانتز بیبرکف(شخصیت اصلی آن سریال) است. روش ٍ نگاه کردنم به آدم‌ها عوض شد. دیگر نمی‌توانم بگویم: خوب, این‌جور آدم‌ها را نمی‌شناسم.
ش: من اغلب به کودکی که او بوده فکر می‌کنم.
س: این از آن‌جور کاراکترهاست که همدردی باهاش سخت است. به‌خصوص برای یک زن. او خشونت‌های وحشتناکی علیه زن‌ها مرتکب می شود. اما یک جوری قضاوت‌ش نمی‌کنی, چون می‌بینی چقدر رنج می‌کشد و تا چه حد آسیب‌پذیر است. فلیم‌های فاسبیندر وادارت می‌کند با آدم‌هایی همدردی کنی که معمولن نمی‌کنی. این عمیق‌ترین جنبهء بسیاری از فیلم‌هاش است.
آن دسته از فیلم‌هاش که عمق انسانی بیشتری دارند بسیار ساختارگرایانه و فرم‌محور اند, مثل «اشک‌های تلخ پترا فون کانت» که مثل یک‌جور دو ی استقامت است چون فقط یک لوکیشن هست و باید زاویه‌های زیاد و
متفاوتی برای فیلمبرداری پیدا کنی. حتمن جلسه‌های تمرین ٍ متعددی لازم بوده.
ش: این فیلم درکم‌ترین زمان ممکن ساخته شد. در ده روز.
س: فقط با یک دوربین؟
ش:بله فقط با یکی. تا جایی که من می‌دانم هیچوقت با دو دوربین کار نکرد. چون قبل از آغاز فیلمبرداری در ذهن‌ش تصمیم گرفته بود. برای همین کار اینقدر سریع پیش رفت.
س:«پترا فون کانت» در اصل نمایشنامه بود؟
ش: به‌صورت نمایشنامه نوشته شد اما اول فیلم‌اش ساخته شد.
س: قبل از آغاز ٍ ده روز فیلمبرداری فیلمنامهء کامل را داشتی؟
س: نه. با او کارها این‌طوری پیش نمی‌رفت که همه‌چیز را از قبل در اختیار داشته باشی و خودت را آماده
کنی. می‌آمدی سر صحنه و دیالوگ‌هات را می‌گرفتی و کارت را انجام می‌دادی. حتی از آغاز کارش, دوست داشت جای (سینما و تیاتر را با هم) عوض کند. حتی روی صحنه گاهی طوری زمان‌بندی می‌کرد که معمولن در سینما می‌کنند. از تیاتر شروع کرد چون (آن زمان) نمی‌توانست فیلم بسازد و در مدرسهء سینما قبول‌ش نکردند. دو بار امتحان داد و موفق نشد, به‌خاطر (آنطور که می‌گفتند)فقدان ٍ استعداد. این می‌توانست برای ناامید شدن کافی باشد....برگردیم به «میدان الکساندرپلاتز برلین». راینر می‌گفت هر سه شخصیت را یکی می‌بیند. بیبرکف همیشه دچار مصیبت می‌شود و هنوز ایمان دارد همه‌چیز درنهایت درست خواهد شد, رینهولد به این سمت کشیده می‌شود که مخرب باشد و خودش هم نمی‌داند چرا, و مه‌یز آماده است به هر کسی عشق بورزد و دلیلی برایش ندارد.
س: درست است که فاسبیندر می‌خواست بیبرکوف را بازی کند؟
ش: می‌خواست رینهولد را بازی کند.
س: شنیده بودم بیبرکوف بوده, نقشی که گونتر لمپرخت فوق‌العاده بازی‌ش کرد.
ش: لمپرخت کمی شبیه راینر است. راینر می‌گفت این کتاب زندگی‌ش را نجات داده, وقتی نوجوان بود و با گی بودن‌ش درگیری‌های ذهنی جدی داشت. هیچوقت مسئله را
کاملن درک نکردم اما او فهمید که عشق ٍ بی‌قصد و سبب ایده‌آل ٍ زندگی‌ش است. من آدمی نیستم که چنین چیزی را بفهمم, چون فکر می‌کنم هر عشقی دلیل دارد و هر دوستی‌ای یک جور مبادله است و غرضی دارد. او اما چنان می‌ترسید از اینکه مورد سوءاستفاده قرار بگیرد, شاید هم از اینکه خودش سوءاستفاده‌گر شود, که به این شیوه روی آورد. او دنبال ٍ چیزی ورای ٍ منطق می‌گشت و آن را در این دو کاراکتر پیدا کرد.
س: یک فیلم ٍ دیگر او هست که خیلی دوست دارم, «در سالی با سیزده ماه» که آن‌هم دربارهء احساسات ٍ بی‌سبب, عشق ٍ بی‌سبب است. دوباره دیدن ٍ این فیلم‌ها برات راحت است یا این کار را دوست نداری؟
ش: این یکی فیلمی ست که دوست ندارم....
س: درکل, دوست داری فیلم‌ها را دوباره ببینی؟
ش: بعضی‌ها را.
س: باید حس غریبی باشد. همراه ٍ بل اوژیه بودم وقتی داشت «عشق ٍ دیوانه»ء ریوت را بیست و پنج سال
بعد از آخرین باری که دیده بود دوباره می‌دید, و گفت تجربهء بسیار منقلب‌کننده‌ای بوده. فقط این نیست که : اوه آن‌وقت جوان‌تر بودم. فکر می‌کنم آنچه در ذهنت نگه می‌داری یک چیز است, اما وقتی عملن باز باهاش مواجه شوی باید تجربهء بسیار پیچیده‌ای باشد.
ش: من هم این را به شکل ٍ دیگری حس می‌کنم. بیشتر وقت‌ها بازی کردن در یک فیلم و بعد تماشایش مضطرب‌م می‌کرد.
س: و حالا آسان‌تر است؟
ش: حالا مثل یک برگ ٍ افتاده است. از زمین برش می‌دارم و نگاهش می‌کنم.
س:عجیب است که فاسبیندر می‌توانست فیلمی مثل «اشک‌های تلخ پترا فون کانت» - که از نظر من به قطعه‌ای از موتزارت می‌ماند- را در فقط ده روز بسازد. بیشتر فیلم‌های او چنین جلوه‌ای ندارند. ولی تو داری می‌گویی که او خلق‌الساعه به این تأثیر می‌رسد. و البته از طریق ٍ کار کردن با بازیگرانی که می‌دانستند چه می‌خواهد.
ش: فاسبیندر یک آدم ٍ کمال‌گرا نبود.
س: اما می‌توانست اثری کامل بسازد.
ش: دلیلش فقط این بود که از غرایزش پیروی می‌کرد. اجازهء شک کردن به خودش نمی‌داد. و اینکه عجله داشت. نیرویی در او بود که مدام وادارش می‌کرد از شر ٍ حال حاضر خلاص شود و برود سراغ بعدی. کمال چیزی نبود که براش جالب باشد. موقعیت را ایجاد می‌کرد و هر چه
به‌دست می‌آمد می‌گرفت و نگه می‌داشت. این نکته‌ای ست که برای هر کسی در هر کاری که می‌کند ارزش ٍ به‌خاطر سپردن دارد...اگر چیزی می‌نویسی تلاش کن جریان ٍ آنچه می‌خواهی بگویی را قطع نکنی با شک کردن یا خواست ٍ بهتر کردن ٍ اتفاقی که دارد می‌افتد. این بزرگترین درسی ست که آموختم.
س: اما او با آدم‌هایی که کارش را می‌فهمیدند احاطه شده بود. کارگردان‌هایی هستند مثل برگمان و فاسبیندر و مایک لی که از یک گروه ثابت بازیگران استفاده می‌کنند و این تجربهء عمیقی به مخاطب عرضه می‌کند. این بخشی از جادوی کار است.
ش: لذت می‌برم که این‌همه آدم آمده‌اند سراغ من و گفته‌اند: اوه در لولا فوق‌العاده بودی. و آن نقش را
باربارا سوکووا بازی کرده. انگار تمام ٍ آن کاراکترهای مؤنث یکی شده‌اند....آلمودووار هم همین کار را با بازیگرانش می‌کند.
س: بله, و او به‌رغم ٍ لحن ٍ کاملن متفاوتی که دارد شاید نزدیک‌ترین فیلمساز به فاسبیندر باشد.
ش: وقتی هنوز مشهور نبود یک‌بار آمد پیش ٍ من و گفت: اجازه می‌دهید خودم را معرفی کنم؟ من فاسبیندر ٍ اسپانیا ام.
س: مطمئن‌ام که کمی شوخی هم چاشنی ٍ حرف‌ش بوده. اما شاید هم این نکته را از فاسبیندر الهام گرفته باشد که آدم نباید بگوید در این فیلم همهء حرف‌هایم را زده‌ام (بلکه) فقط باید بعدی را بسازد.
ش: و با گذشت زمان فیلم‌هایش عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌شوند.
س: او خیلی تغییر کرده در حالی‌که فاسبیندر از همان اول خوب بود. این را یادم هست چون در دوران ٍ مسئولیت ٍ ریچارد راود و آموس وگل مشاور ٍ غیررسمی ٍ جشنوارهء نیویورک بودم. با ریچارد رفتم مونیخ
و «عشق سردتر از مرگ است» را دیدیم. بهش گفتم: باشکوه است. انتخاب‌ش کن. گفت: یه چیزی‌یه شبیه گدار. گفتم: نه این‌طور نیست. شاید به‌خاطر جامپ‌کات‌ها این‌طور به‌نظر می‌رسید.
ش: او از گدار الهام می‌گرفت.
س: بله ولی فیلم روی پای خودش ایستاده بود. بهرحال من نتوانستم حرفم را بقبولانم. مجبور شدم بهش فشار بیاورم. گفتم: می‌تونی اولین جشنوارهء فیلمی باشی که اولین فیلم فاسبیندر را انتخاب
کرده. ولی آن‌ها همه‌چیز را دیر می‌فهمند.
حالا چه برنامه‌ای داری؟ می‌خواهی باز هم بازی کنی؟
ش: آهسته آهسته دارم دوباره می‌خواهم‌ش. ده سال از سینما دور بوده‌ام. باید صبر کنم. این چیزی نیست که رسیدن بهش فقط به خواست ٍ خودم بستگی داشته باشد.

منبع:
village voice
ترجمه: سوفیا

توضیح: بخش‌های کوتاهی و بخش طولانی‌تری دربارهء بلا تار و فیلم «تانگوی شیطان»
از گفتگو حذف شده.

{چند گزین‌گویه از فاسبیندر:
لذت‌بخش ترین کاری که می‌توانم تصور کنم پل زدن بین زیبایی و قدرت و درخشش ٍ فیلم‌های هالیوود و نقد ٍ وضعیت موجود است. این است رؤیای من, ساختن چنین فیلمی در سینمای آلمان

آسان نیست پذیرفتن ٍ اینکه رنج می‌تواند زیبا باشد... طاقت‌فرسا ست. فقط وقتی می‌توانی بفهمی‌اش که عمیقن درون‌ت را کاویده باشی.

آخر سر, فهمیده‌ام که زن‌ها هم درست به اندازهء مردها حقیرانه رفتار می‌کنند. و سعی می‌کنم
دلیل‌اش را مجسم کنم: در واقع, اینکه ما به وسیلهء تربیت و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم گمراه شده‌ایم.

از آن‌جا که من مارکس یا فروید ٍ ثانی نیستم که بتوانم جایگزین‌هایی به مردم پیشنهاد کنم, می‌گذارم احساسات ٍ غلط‌ خودشان را نگه دارند. و فکر نمی‌کنم احساسات ٍ ملودراماتیک مضحک‌اند - آنها باید کاملن جدی گرفته شوند.

اغلب حس می‌کنم به‌هیچ‌وجه دلم نمی‌خواهد دیگر فیلم بسازم, که دلم می‌خواهد یک‌سال به خودم مرخصی بدهم, و بعد, وقتی اولین هفته از آن سال می‌گذرد, می‌بینم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم....}

پ.ن: این ترجمه را تقدیم می‌کنم به آقای صفی یزدانیان که نوشته‌شان در مجله فیلم (ر.ک:شمارهء ۳۰۵ - صفحهء ۷۰) من را با دنیای فاسبیندر آشنا کرد.
پ.ن۲: فیلموگرافی فاسبیندر
(+)
پ.ن۳: فیلموگرافی هانا شیگولا
پ.ن۴: نقد جاناتان روزنبام روی «ترس روح را می‌خورد» (لینک از وحید )
پ.ن ۵: نقد جاناتان روزنبام روی «کاتسل‌ماخر»
پ.ن۵: متن اصلی ٍ مصاحبه عنوانش هست:
fox and his muse: Fassbinder star Hanna Schygulla revealed
پ.ن۶: بازنشر ٍ این گفتگو با ذکر ٍ نام ٍ مترجم بلامانع است

پ.ن۷: از مقالهء صفی یزدانیان این جمله‌ها را بسیار دوست دارم: «گفته بود که «عشق سردتر از مرگ است» و توانست غریب‌ترین آمیزه از روابط عاشقانه را در سینما به‌دست دهد. از رابطه میان علی و امی در «ترس روح را می‌خورد» تا عاطفه‌ای که میان ورونیکا فوس و آن خبرنگار به‌وجود می آید, هر لحظهء عاشقانه در آثار ٍ او با حسی از موقتی بودن همراه است. در هیچ لحظه‌ای هیچ‌کس به هیچ‌چیز یقین ندارد. همه تنهایند, می‌خواهند چیزی را بسازند, به دیگری دل می‌بندند, و این دلبستگی در نهایت به ویرانی تبدیل می‌شود. و چیزی که در این میان هرچه بیشتر در سایه قرار می‌گیرد «زیبایی» است. فاسبیندر گفته بود: زشت بزرگ شده‌ام و با زشتی کار می‌کنم...اما می‌دانم که این زشتی سرانجام تمام ٍ زیبایی‌ها را خواهد طلبید.
و چنین بود که او لحظاتی را که می‌توانستند «زیبا» ساخته شوند درست با شیوه‌ای مخالف با این حس می آفرید. شخصیت‌های او وقتی در موقعیتی عاطفی قرار می‌گیرند هرگز در شرایطی نیستند که اهمیت این امکان را دریابند. یا همیشه چیزی که خود گمان دارند از عشق مهم‌تر است سد راه‌شان می‌شود:اجتماع, موقعیت خانوادگی, موقعیت اقتصادی, اخلاقی... در «بل ویزر» در لحظه‌ای سخت عاشقانه میان هانی و بل ویزر که همه‌چیز عالی به‌نظر می‌رسد ناگهان زن با لبخندی موذیانه به دوربین رو می‌کند و تماشاگر حدس می‌زند که فریبی در کار است. آرامش ظاهری این فصل عاطفی یکباره فرو می‌ریزد.
و حالا اگر قرار باشد -با اکراه- دربرابر تنوع آثار فاسبیندر مقاومت کنیم و یک خصیصهء مشترک آن‌ها را بیرون کشیم باید نوشت که همهء شخصیت‌های این آثار بی آن که بدانند نیازمند عشقی هستند که خود توانایی ٍ آفریدن ٍ آن را ندارند. به وسوسه‌ای که با ادبیات سینمایی همراه است تسلیم شوم و این خصیصه را - با پذیرش ٍ امکان فراگیر نبودن‌اش - آشکارتر کنم: سینمای راینر ورنر فاسبیندر در شکل نیز به شکستن ٍ آن زیبایی دست می‌زند که در مضمون, شخصیت‌های داستان به‌دستش نمی‌آورند.
در واپسین ساخته‌اش «کرل»(۱۹۸۲) ژن مورو آوازی می‌خواند که در آن این واژه‌ها بارها تکرار می‌شوند: همه‌کس آنچه را که دوست می‌دارد ویران می‌کند

پشت صحنه













از راست به چپ: رابرت دونیرو - اینگرید بولتینگ - الیا کازان
سر صحنهء «آخرین قارون»(الیا کازان) -۱۹۷۷

و تصویرهایی از خود فیلم که جادویش را با نوشتن نمی‌شود منتقل کرد. باید دید....

پ.ن: ایده‌ای دارم برای اینکه ستون ثابتی در وبلاگ داشته باشم که هر چند وقت یکبار دربارهء فیلم‌هایی که می‌بینم و کتابهایی که می‌خوانم بنویسم. بیشتر برای اینکه آنچه می‌خوانم و می‌بینم ثبت شود. فکرم اولش این بود که مثلن هفته‌ای یا ماهی یکبار حتمن یک کتاب و یک فیلم معرفی کنم و بنویسم در حد ریویو. ولی خوب, من خیلی وسواس دارم و دلم می‌خواهد هرچه در وبلاگ منتشر می‌شود در یک حد قابل قبولی باشد....نمی‌دانم آنچه تا بحال منتشر شده تا چه حد قابل قبول بوده ولی بحث ٍ ریویو نویسی بطور منظم با نوشته‌های احساسی فرق می‌کند. سختم است, دستم به نوشتن نمی‌رود و برای یک پاراگراف کوچولو باید کلی وقت بگذارم و از نتیجه‌اش هم راضی نباشم...نمی‌دانم کی می‌شود این ایده را عملی کرد.... مثلن دیشب «ماهی مرکب و نهنگ» شاهکار نوآ بومبک را دیدم و دلم می‌خواهد یک چیز خوبی درباره‌اش بنویسم....

پ.ن۲: این پنجاهمین پست این وبلاگ است. وبلاگی که یک روز خیلی تصادفی و شوخی شوخی درستش کردم و آن روز حتی فکر نمی‌کردم که بعدن تویش بنویسم, که خواننده پیدا کند و به عدد پنجاه برسد...حالا اما بخشی مهم و دوست‌داشتنی از زندگیم شده

پ.ن۳: نمی‌دانم چرا وبلاگ‌هایی که دوست‌شان دارم یکی یکی این‌جوری دست به خودکشی می‌زنند. گلنوش(سالاد خرچنگ) جسور و پرانرژی هم رفت...

Sunday, October 11, 2009

....هر خونی جاری شود نام ٍ تو را دارد

گم‌شدگان
نوشته و کار: بهزاد آقاجمالی
بازیگران: مهدی کوشکی- فاتح فرومند- آوا شریفی
مهر۸۸- تالار کوچک مولوی

نور می‌آید. روی صحنه فقط یک میز هست و یک صندلی و آن ته یک تلویزیون کوچک. زنی نشسته روی صندلی, دارد از درد به خودش می‌پیچد. روبرویش مردی تکیه داده به میز با او حرف می‌زند گاهی به نجوا گاهی به بازخواست. شکل نشستن مرد طوری‌ست که بر بدن ٍ زن مسلط است. لحن‌اش هم اروتیک است هم تهدیدگر. شبیه اروتیسم قدرتمندی که در لحن و بازی ٍ مرد هست تا بحال روی صحنه ندیده‌ام(تازه این هم از سد ممیزی گذشته). نورپردازی اکسپرسیونیستی (از طریق تاریک کردن صحنه و یک نور موضعی ٍ مستقیم) حس ٍ نگرانی و تهدید ٍ فضا را تشدید می‌کند و در عین حال با سایه‌روشن‌هایی که روی صورت بازیگران و لباس قرمز و آبی ٍ زن می‌اندازد(به اضافهء فرم و فاصلهء بدن‌ها که فکر شده است) قاب‌های بسیار زیبایی می‌سازد. زن نام‌اش یسناست. بعدتر می‌فهمیم که از مرد(یونس) حامله است و بدحالی‌اش برای همین است. می‌فهمیم که احتمالا برای حفظ خانه‌اش به اجبار تن به این رابطه داده. رابطه‌ای عجیب و سادیستی که بیش از آنکه عاشقانه باشد متجاوزانه به نظر می‌آید.
یسنا و برادرش فردوس باید از این خانه بروند چون قرار است در آن محل سدی ساخته شود و یونس دستور دارد از آنجا بیرون‌شان کند. فردوس در فکر معبد است و در انتظار پدری که معلوم نیست بازگردد برای همین حاضر به رفتن نیست. او علیرغم هوشی که دارد دچار نوعی بیماری روحی‌ست و فکر می‌کند معبد به یک قربانی نیاز دارد. و قربانی کسی نیست جز جنینی که -به نشانهء نسل آینده- خونش ریخته می‌شود تا هر امیدی به تغییر شرایط از بین برود...
بازیگر نقش فردوس با توجه به فرم چهرهء خاصی که دارد در جهت تشدید فضای گروتسک کار بسیار خوب انتخاب شده. و درمجموع بازیگران با توجه به فیزیک‌شان انتخاب‌های مناسبی برای این نقش‌هایند. طنز دیالوگ‌ها(و بعضی موقعیت‌ها) جاندار و گیرا ست و ارتباط تماشاگر را با کار حفظ می‌کند(در مجموع دیالوگ‌نویسی- با ظرافت‌ها و پیچیدگی‌هایی که نشان از پختگی داشت- شاید مهم‌ترین نقطه قوت کار بود- در کنار ایده‌های کوتاه خوبی مثل کاربرد اسلحه و بالاآوردن یسنا روی آن و موتیف ٍ قرص‌خوردن‌ها و...) و اجرا در عین رئالیتهء جذاب‌ش بخصوص دیالوگ‌ها و رفتار آدم‌ها که روزمره و واقعی‌ست حس و حالی اکسپرسیونیستی و وحشت‌آفرین دارد و تعادل بین این دو وجه خیلی خوب درآمده طوری که معلق بودن این فضا و این آدم‌ها را میان ساحت اسطوره‌ای و ساحت روزمره احساس می‌کنیم.(به نام‌ها دقت کنید) - و علاوه بر این نوعی شاعرانگی ٍ خشن و مرثیه‌گون در آن هست که بخصوص با تأکیدهایی که بر خون و پارچهء سرخ و آیین‌ها می‌شود من را یاد رئالیسم شاعرانه‌ای از نوع مثلن لورکا انداخت.- و اساسن نمایش دربارهء ویرانی زندگی طبیعی و اسطوره‌ای بر اثر هجوم ویرانگر تکنولوژی( و نه علم) غیر انسانی‌ست. معبد, خاطرهء مادر و پدر و زندگی سنتی و آیینی قرار است از بین برود و جای آن را سدی بگیرد که نشانهء زندگی مدرن و مادی بی‌رحم و خالی از روح و فرهنگ انسانی ست. و همین تضاد است که روان‌پریشی می‌آورد و رفتار شخصیت‌ها را دچار چنین برزخ بیمارگونی می‌کند.

حال اگر بیاییم و متن را به شیوهء روانکاوی یونگ تحلیل کنیم به نتایج جذابی می‌رسیم. در روش یونگی کل صحنه استعاره‌ای از روان آدمی‌ست و هر کاراکتر ٍ داستان, نقش یک بخش یا کهن‌الگو را در روان بازی می‌کند و کشمش‌های روایت به مثابه درگیری بخش‌های مختلف روان آدمی درنظر گرفته می‌شود. کاراکترها دو به دو با هم قرینه‌اند: پدر(کهن الگوی پیرخردمند و کامل {سوپر ایگو - من ٍ برتر}- غیبت‌اش نشانهء عدم تعادل روان است) با جنین(خود-نفس- ی که در حال رشد و تکامل است و درنهایت باید به عنوان حاصل ٍ کشمکش‌های روان به دنیا بیاید) -
فردوس(آن بخش شوریده و عرفانی ٍ روح که با راز و رمز‌های باستانی و کهن نمونه‌های ازلی پیوند دارد. او بنا به نقش‌اش در ساختار روان, قادر به درک واقعیت نیست و در ساحتی اسطوره‌ای در جستجوی مطلق است. در غیاب ٍ من ٍ برتر سعی می کند جایگزین ٍ او شود. وقتی مجبور شود واقعیت را بپذیرد و از جایگاه خودش بیرون رانده شود(در نوعی از زندگی که باورهای معنوی سرکوب می‌شوند) دچار پریشانی می‌شود و تجلی ظاهری‌اش به این شکل است که مدام بین خواب و بیداری در رفت و آمد است و به تدریج نیروی خلاقهء خود را از دست می‌دهد و به صورتی مخرب درمی‌آید و در نهایت مانع رشد و زاده شدن ٍنفس می‌شود) با همزاد خیالی‌اش (سایه) -
{فردوس دچار ماخولیا ست. بنا به نظریهء مراد فرهادپور دربارهء تفاوت بین ماتم و ماخولیا, ماتم زمانی‌ست که شخص در سوگ ٍ از دست دادن ٍ چیزی‌ست و این ازدست‌دادن را پذیرفته. ولی ماخولیا زمانی‌ست که شخص همچنان در آرزوی ناکام ٍ بازگرداندن ٍ عزیز از‌دست رفته است و نمی‌تواند نبودن آن را بپذیرد.}
یسنا(خود که در حال درد کشیدن و تغییر است. او بین من ٍ برتر و ریشه‌های معنوی‌اش و سلطهء اید یا نهاد-غریزه-(یونس) در جدال است. از سر ٍ ضعف اجازه داده غریزه به او تجاوز کند و قدرت را در دست بگیرد و در نهایت هم به همراهی با او و رها کردن معبد تن می‌دهد) با یونس(اید یا غریزه- تمام تلاشش در جهت لذت, قدرت و منفعت است و به تدریج «خود» را نابود می‌کند و بر تمام روان مسلط می‌شود تا انسانی تک ساحتی خلق کند....
این بحث البته بسیار پیچیده و طولانی ست و می‌تواند ادامه داشته باشد...

پ.ن: مهدی کوشکی بسیار بااستعداد نشان می‌دهد و شخصن منتظر دیدن اجراهای بعدی او هستم. فقط اینکه به نظرم طیف حس‌هایش بسیار قوی‌ست و این به حضور دو بازیگر دیگر لطمه می‌زند. شاید اگر کمی انرژی‌اش را کنترل می‌کرد با اجرای متعادل‌تری روبرو بودیم.
پ.ن۲: به نظرم در پردهء دوم ریتم اجرا افت می‌کرد. و در پردهء سوم باز اوج می‌گرفت(ولی نه به اندازهء پردهء اول). البته در گفتگویی که پس از اجرا با کارگردان داشتم گفت دلیل حس‌ام این است که امشب گروه صد در صد روی فرم نبودند. بهرحال, به‌نظر من پردهء دوم ضعف داشت.
پ.ن۳: در شرایطی که نام‌های بزرگی مثل محمد یعقوبی(و خیلی‌های دیگر) در حال پسرفت‌اند, تماشای یک کار اول ٍ دانشجویی که انصافن از استانداردهای حرفه‌ای چیزی کم نداشت بسیار هیجان‌انگیز بود و امید بخش.
پ.ن۴: عکس‌ها از اینجا
پ.ن۵: تیتر از شعری از اکتاویو پاز
پ.ن۶: یسنا

پیشینه: بهزاد آقاجمالی در دانشکدهء سینماتیاتر ادبیات نمایشی خوانده و با این متن که سال ۸۵ نوشته شده(با نام ٍ قبلی ٍ «تولد») در جشنوارهء دانشگاهی سال ۸۶ شرکت کرده(در اجرای فعلی آن متن خیلی تغییر کرده و یک شخصیت حذف شده). همچنین یکی از متن‌های قبلی او به اسم شب خاموشی برندهء جایزهء ویژهء اکبر رادی از نهمین جشنوارهء دانشگاهی شده. در حال حاضر بعنوان ٍ دراماتورژ با گروه لیو همکاری می‌کند و سال گذشته «رویای شب ٍ نیمهء تابستان»(حسن معجونی) را در تالار مولوی روی صحنه داشت

Tuesday, October 6, 2009

ای بیگانه خوش آمدی بدین جای , که شادی بر هر شاخساری می‌نشیند.... و لیست محبوب‌ترین‌ها, پیتر سلرز






















































































































































































































































































چالوس - مهر ماه هشتاد و هشت

تیتر از شعر ویلیام بلیک «نخستین ترانهء چوپانی»:
ای بیگانه
خوش آمدی به این جای
که شادی بر هر شاخساری می‌نشیند
خستگی از چهره‌ها پر می‌کشد....
بی‌گناهی چون گل سرخی
بر گونهء هر دختری می‌شکفد...


پ.ن: حا میم آرشیوش را دیلیت کرده. دوستش داشتم....حدس می‌زنم چرا, گاهی کمی سیاسی می‌نوشت. شاید هم دلیلش این نباشد....بهرحال, امیدوارم دچار مشکلی نشده باشد و کاش روزی جایی دوباره پنجرهء کوچکی باز کند برای نوشتن. ما به همین پنجره‌ها زنده‌ایم....

پ.ن۲: مجموعه‌ای از ترانه‌های گروه راک د ماماز اند د پاپاز را هدیه گرفته‌ام و دارم گوش می‌کنم. ترانه‌های شگفت‌انگیز شان را یکی یکی کشف می‌کنم. گروه متفاوتی‌ست و سبک‌شان از آن شور و معصومیت ٍ روح اصیل و یکهء راک دهه شصت سرشار است. الان که ساعت هفت صبح است بعد از یک شب بی‌خوابی و دارم می‌نویسم , برای نمی‌دانم چندمین بار کالیفرنیا دریمین را ریپلی می‌کنم....

پ.ن۳: نمایش «گمشدگان» نوشته و کار بهزاد آقاجمالی را دیدم. پست بعدی را دربارهء این اجرا خواهم نوشت فقط چون ممکن است فرصت نکنم این چند روز بنویسمش می‌خواستم بگویم که بروید کار را ببینید. جذاب‌تر از حد انتظارم بود. تا یک هفته دیگر اجرا دارد. تالار مولوی ساعت هفت و نیم

پ.ن۴:همهء خانه سیاه است امیررضا کوهستانی/حسن معجونی را در خانهء هنرمندان دیدم. اولین بار بود که در یکی از مونولوگ‌های گروه تیاتر لیو شرکت می‌کردم و افسوس خوردم چرا قبلی‌ها را ندیدم. این ظاهرن پیشنهاد یک فرم تازه است؛ اجرایی تک پرسوناژ که در مکالمه‌ای رودر رو با تماشاگر روایت می‌شود(معجونی در نشست ٍ پس از اجرا گفت در مونولوگ پارتنر ٍ بازیگر تماشاگر است.) دربارهء حسن معجونی و اجراهای قبلی ٍ او اگر بخواهم بنویسم در یک کتاب هم جا نمی گیرد چه برسد به یک پست, فقط اینکه مدل ٍ بازی‌اش با آن طنز مستتر و حس و حال بداهه‌ای که دارد برای این اجرا که قرار است تماشاگر برای دقایقی فریب بخورد خیلی خوب جواب داد.(جالب بود که یکسری فکت‌هایی از زندگی خودش می‌آورد علاوه براینکه هم اسم ٍ کاراکتر است مثلا خانهء اکباتان و....) وارد سالن که می‌شویم معجونی ایستاده و شروع می‌کند به حرف زدن با تماشاگران و می‌گوید مشکلاتی پیش آمده و مجوز هنوز نرسیده و تا وقتی برسد و بشود اجرا را شروع کرد نکاتی را باید بگویم و...چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا بپذیریم اجرا همین است. متن سه روایت موازی را درهم می‌تند: همین حرفهایی که داریم می‌شنویم دربارهء مشکلات مجوز, نمایشنامه‌ای که قبلن قرار بوده اجرا شود و داستانش این است که زن و شوهری بخاطر بی‌پولی می‌خواهند خودشان را بکشند و زن کشته می‌شود اما مرد نمی‌تواند و می‌رود خودش را معرفی می‌کند بلکه اعدامش کنند و نمی‌کنند....(لحن این بخش من را یاد کوارتت انداخت), و نوشته‌های دفتر یادداشت ترانه همسر راوی. نمی‌خواهم بگویم برای آدمی در حد امیررضا کوهستانی که نام‌اش چنان جمعیتی به آن سالن کوچک می‌کشاند خنداندن ٍ تماشاگر با شوخی‌های روزمره‌ای در این سطح(مثل شوخی با نام ترانه علیدوستی و کاراکتر مبتذلی که از آن زن می‌سازد) زیاد جالب نیست اما....به نظر می‌رسید که متن جا داشت پخته‌تر از این بشود. یعنی به نظرم کیفیت ٍ بازی معجونی و فراز و فرودهای لحظه‌ای که در موقعیت‌های مختلف داشت پیش بود از متن.
در مجموع تجربه‌ای متفاوت و جذاب بود. این عکس‌ها را که گذاشتم برای این است که بعد از نوشتن ٍ این, نوستالژی ٍ «در میان ابرها» گرفت‌م. راست می‌گویند که نوستالژی ٍ واقعی تیاتر است چون بعدن دیگر هیچوقت نمی‌توانی باز بینی‌اش....عکس اول و دوم مربوط است به اجرای «در میان ابرها» پاییز سال ۸۴- آنجا کوهستانی کارگردان بود و معجونی بازیگر (به همراه باران کوثری) و عکس سوم مربوط به «کوارتت» است- پاییز ۸۶- که آنجا هم کوهستانی کارگردان بود و معجونی بازیگر. کوارتت را سه بار دیدم و هر بار با یک سری دوست و رفیق. چقدر دوست داشتم آن موقع....


پ.ن۶: بی‌اعتنایی منتقدان ایرانی به فیلمساز مهمی مثل فاسبیندر همچنان برایم عجیب است. نه در نظرسنجی‌ها اسمی ازش می‌آید و نه اشاره‌ای یا مطلبی در مورد آثارش نوشته می‌شود. تنها متن فارسی زبانی که دربارهء او می‌شود پیدا کرد همان دو تا مصاحبه و یک مقالهء صفی یزدانیان است سالها پیش در مجله فیلم. بهرحال, نظرسنجی‌های این شماره ماهنامه فیلم هر سینمادوستی را وسوسه می‌کند به لیست خودش فکر کند....صرفن برای کیف و لذت ٍ این کار, این فهرست ٍ من است فعلن تا حدی که الان حافظه‌م جواب می‌دهد. از بین اندکی فیلم ٍ دیده شده از میان انبوه شاهکارهای تاریخ سینما (بدون ترتیب):
مراکش(اشترنبرگ) بودوی نجات یافته از آب(ژان رنوار) ویولت نوزیه(شابرول) بانویی از شانگهای(اورسن ولز) ایزی رایدر(دنیس هاپر) صومعهء کوچک(ژان پی‌یر دنی-۲۰۰۵) تعصب و شکوفه‌های پژمرده(گریفیث) آشوب, زیستن و ریش قرمز(کوروساوا) آینه و سولاریس(تارکوفسکی) پنج قطعهء آسان(راب راینر) گاو خشمگین(اسکوسیزی) س.ک.س دروغ و نوارهای ویدیو(سادربرگ) کاتسل‌ماخر, ترس روح را می‌خورد, اشکهای تلخ پترا فون کانت و ازدواج ماریا بروان(فاسبیندر) آفتاب‌سوخته(میخالکوف) قصبه(نوری بیلگه سیلان) با او حرف بزن(آلمودووار) هد-آن(فاتح آکین) بعضی‌ها داغشو دوست دارند(بیلی وایلدر) بچه‌ها(لری کلارک) لبوفسکی بزرگ و بارتون فینک(برادران کوئن) شبان ٍ نیک(دونیرو) بابل(قسمتهای مربوط به دختر ژاپنی) آخرین قارون(کازان) آتالانت(ژان ویگو) آلمان سال صفر(روسلینی) سامورایی(ملویل) اگزیستنز(کراننبرگ) قدیم و جدید(آیزنشتاین) مکالمه(کاپولا) زندگی دوگانهء ورونیک و فیلمی کوتاه دربارهء عشق(کیشلوفسکی) سوپ اردک و شبی در اپرا(برادران مارکس) بچه(برادران داردن) نوری در تاریکی(آکی کوریسماکی) معجزه در میلان(دسیکا) ته دره(دیوید یاکوبسون- ۲۰۰۵) نامهء زنی ناشناس(افولس) صبح بخیر(ازو) دریای درون(آمنابار) مادر و پسر و کشتی نوح روسی(الکساندر سوخوروف) ام(فریتس لانگ) شب ٍ من نزد مود(اریک رومر) گذران زندگی و مذکر/مونث, دستهء جدا, آلفاویل, همیشه موتزارت(گدار) طلوع(مورنائو) کی‌لارگو(جان هیوستن) در مکانی خلوت(نیکلاس ری) بمان(مارک فارستر) استریت تایم(اولو گراسبارد) پی و مرثیه‌ای برای یک رویا(آرونوفسکی) داستان آدل.ه(تروفو) هارولد و ماد(هال اشبی) بل دوژور و تریستانا(بونوئل) پول و یک محکوم به مرگ می‌گریزد(برسون) اردت(درایر) پیش از انقلاب و آخرین تانگو در پاریس(برتولوچی) دریای عشق(هارولد بکر) مرد مرده و قطار اسرارآمیز-اپیزود اول(جارموش) اسنپر(استیفن فریرز) پسرها(استیسی کوچران) دیوار(آلن پارکر) زیبایی آمریکایی و جاده‌ای به تباهی(سام مندس) آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود(کاپرا) آکاتونه(پازولینی) هشت و نیم و جاده و شب‌های کابیریا(فلینی) از دست دادن معصومیت جنسی(مایک فیگیس) روزهای شراب و گل سرخ(بلیک ادواردز) حرفه:خبرنگار و صحرای سرخ و آگراندیسمان(آنتونیونی) همهء پسرها اسمشان پاتریک است(گدار) ژول و جیم, اتاق سبز, به پیانیست شلیک کنید و دو دختر انگلیسی و یک قاره(تروفو) سه زن و برش‌های کوتاه و نشویل(آلتمن) بیداری‌ها(پنی مارشال) خط باریک قرمز(ترنس مالیک) درباره اشمیت و راههای جانبی(الکساندر پین) چرخش-یا قاتلین مادرزاد(الیور استون) خوب بد و زیبا(منکیه ویچ) کلئو از ۵ تا ۷(آنیس واردا) چترهای شربورگ(ژاک دمی) سرپیکو(سیدنی لومت) گربهء سیاه گربهء سفید(امیر کاستاریکا) فیل و روزهای واپسین(گاس ون سنت) انزجار, ماه تلخ و بچهء رزمری(پولانسکی) هیروشیما عشق من(آلن رنه) مستند «هوای زیرزمین» یک زن و یک مرد(کلود للوش) مرگ در ونیز(ویسکونتی) برو بیکر(استوارت روزنبرگ) نردبان جیکوب(آدرین لاین) دختران شاغل(مایک لی) نه زندگی چانگ کینگ اکسپرس(کاروای) ادوارد دست قیچی و اد وود و ماهی بزرگ(تیم برتون) معلم پیانو(هانکه) اروپا و شکستن امواج(فون تریه) شعاع مترسک(شاتزبرگ) بیست و یک گرم(ایناریتو) پارتی(بلیک ادواردز) اوگتسومونوگاتاری(میزوگوچی) لنی(باب فاسی) اعتماد و آماتور(هال هارتلی) عمودی آفتاب(تران آن هونگ) طبل حلبی(شلوندورف) بری لیندون(کوبریک) مدداگ و گلوری فارغ‌التحصیل(مایک نیکولز) برخورد کوتاه(دیوید لین) ساعت(وینسنت مینلی) روز روزگاری در آمریکا- نسخهء کامل(سرجو لئونه) غنی و غریب و ربکا(هیچکاک) بانی لیک گمشده(پرمینجر) دوندهء ماراتن(شلزینگر) قهرمان(ژانگ ییمو) عقل و احساس(آنگ لی) آلترا(بنوآ دلپین-۲۰۰۴) آریا(اپیزود دوم و اپیزود ٍ فرانک رودوم) مجموعهء کوتاه ٍ ده دقیقه دیرتر- اپزود ٍ شلوندورف شیکاگو(راب راینر) دختری با گوشوارهء مروارید شهر بچه‌های گمشده(ژونه) زندگیم بدون من(ایزابل کویکست) آرارات(اتوم آگویان- متاسفانه فیلم دیگری ازش ندیده‌ام) تقصیر ریو بینداز(استنلی دانن) روز هشتم و توتوی قهرمان(ژاکو ون دورمل) شکارچی گوزن و دروازه‌های بهشت(چیمینو) راننده تاکسی و سلطان کمدی(اسکورسیزی) نووه چنتو و سینما پارادیزو(تورناتوره) زنی تحت تاثیر و مینی و مسکویچ(کاساوتیس) اسپلش(ران هاوارد) عشاق(لویی مال) باشگاه مشتزنی(فینچر) ساعتها(دالدری) قطاربازی(دنی بویل) زنان عاشق(کن راسل) مادام بوواری و این مرد باید بمیرد(شابرول) پاریس-تگزاس و بالهای اشتیاق و داستان لیسبون(وندرس) توحش در قلب(لینچ) پرتقال کوکی(کوبریک) جادوگر شهر از(فلمینگ) سلوک ٍ کارلیتو(دی پالما) کفش‌های قرمز(نام کارگردان یادم نیست-فکر می‌کنم دههء چهل, انگلستان) نیکیتا(لوک بسون) من آنجا نیستم(تاد هینز) بودن یا نبودن(لوبیچ) مردی در آتش(تونی اسکات) سفر به سرزمین آرتور رمبو(مهرجویی) اونگین(مارتا فاینس) برو(دوگ لیمن) پاریس دوستت دارم اپیزود تام تیکور و اپیزود آخر
وودی آلن(انتخاب غیرممکن است برام) : صحنه‌های داخلی, رز ارغوانی ٍ قاهره, ساختارشکنی هری, منهتن, هانا و خواهرانش, زلیگ, زن ٍ دیگر, همهء آنچه می‌خواستید دربارهء س.ک.س بدانید ولی جرأت نمی‌کردید بپرسید, خاطرات هتل استارداست, آنی هال, عشق و مرگ, همه می‌گویند دوستت دارم, مچ‌پوینت, موزها
برگمان: لبخندهای یک شب تابستانی, فانی و الکساندر, نور زمستانی, همچون در یک آینه, تابستان با مونیکا, فریادها و نجواها, رویاها, به شادی, مهر هفتم, صحنه‌هایی از یک ازدواج, ساراباند, پرسونا

حالا اگر قرار باشد ده تا انتخاب کنم: مراکش- بودوی نجات یافته از آب- بانویی از شانگهای-ویولت نوزیه-ایزی رایدر-گذران زندگی- شب من نزد مود- حرفه:خبرنگار-پیش از انقلاب-سولاریس-گاوخشمگین-آشوب- آکاتونه-صحنه‌های داخلی(با احترام به رز ارغوانی قاهره و بقیه....)- کاتسل‌ماخر- همچون در یک آینه(فانی و الکساندر...)- پول- داستان آدل.ه(با احترام به ژول و جیم)- فیل

می‌گویند نسل ما نسل دی‌وی‌دی و ویدیو ست. که شور ٍ سینما را در سالن تاریک تجربه نکرده‌ایم. لیستم را که می‌نوشتم به یاد جلسات نمایش فیلمخانه ملی در سینما صحرا بودم و آن احساس ٍ بی‌واسطه و مزهء شگفت ٍ اولین فیلم دیدن‌ها روی پردهء بزرگ برای یک ذهن ٍ بکر و نوبالغ(وقتی که برای من هنوز ویدیو هم معنی نداشت) و دل لرزیدن‌ها....اولین قدم‌های شکل گرفتن ٍ مفهومی از سینما همانجا برایم اتفاق افتاد. خیلی از فیلم‌هایی که نمایش می‌داد آثار مهمی نبودند اما در هر دوره چند تا فیلم خوب گیر می‌آمد که ردپایش را توی ذهنت بگذارد و ماندگار شود....بعدتر, سالن کوچک جهاد دانشگاهی در خیابان شانزده آذر هم بود. با آن بوی خاص و صندلی‌های قرمزش(خواب بزرگ ٍ هاکس و دور از اجتماع خشمگین ٍ شلزینگر را آنجا دیدم) و حس ٍ آرامش ٍ بعد از فیلم و سرما و تاریکی ٍ غروب‌های پاییز وقتی پله‌های دو طبقه را می‌امدی پایین و از درمانگاه می‌گذشتی و می‌رفتی بیرون توی لذت و نشئه‌ای که فیلم هنوز در ذهنت ادامه داشت و برای خودت با کاراکتری که دوستش داشتی حرف می‌زدی و قاتی شلوغی میدان انقلاب, فکر می‌کردی هنوز دیر نیست برای خانه رفتن و دلت می‌خواست یک پیراشکی بگیری و همینطور خوش خوش تا چهارراه ولیعصر قدم بزنی و هی بایستی ویترین کتابفروشی‌ها را تماشا کنی...

پ.ن۷: یک سایتی هست به اسم کلوب. عضو می‌شوی و بعد می‌توانی بگردی کلوب‌های مورد علاقه‌ات را انتخاب کنی و عضوشان شوی و در بحث‌هایی که دربارهء آن موضوع می‌کنند شرکت کنی. می‌توانی خودت کلوب ایجاد کنی و همچنین می‌توانی پروفایل اعضا را ببینی و در چت‌لیست اددشان کنی. کلوب‌های جالبی آنجا پیدا کرده‌ام. کلوب طرفداران وودی آلن( یکی هست آنجا که روی من را کم کرده, در این حد که آمده توی پروفایل‌اش نوشته: حاضر نیستم عضو کلوبی بشم که حاضر باشه....) و ناباکوف و سلینجر و کرت کوبین و گدار و نامجو که بحث‌های خوبی توش می‌شود. این لیست من است نمی‌دانم برای کسی که عضو نباشد دیده می‌شود یا نه. اما چیزی که امشب حسابی هیجان‌زده‌ام کرد کشف کلوب طرفداران پیتر سلرز بود. و چند نفر پیتر سلرز باز ٍ اساسی. یکی‌شان که جدی‌تر از بقیه هم هست توی پروفایل‌اش نوشته متولد ۱۳۷۴ یعنی ۱۴ سالش است. تاپیکی باز کرده و دربارهء فرم بازی سلرز توی پارتی و مثلا تفاوتش با دکتر استرنجلاو و حضور بحث کرده و در مورد انتخاب بهترین فیلمهاش نوشته....یکی دیگر هم ۷۰ سالش است....هر کدام یک جوری عجیب و غریب
این عکسی که می‌بینید سلرز است با همسر دوم‌اش برت اکلند
چند عکس ٍ شخصی دیگر او را اینجا ببینید.
و اینکه اگر پیتر سلرز باز هستید فیلم«زندگی و مرگ پیتر سلرز» را از دست ندهید

پ.ن۹:
هر آنچه ممکن نیست بوده‌ام
و همهء آنچه بوده‌ام
اکنون
دیگر
مرده‌ای بیش نیست

اکتاویو پاز

پ.ن ۱۰: الان که دارم از سرماخوردگی ٍ مشکوک به آنفلوانزا و خارش گلو تا سرحد خفگی و منگی ٍ دیفن هیدرامین و کلداستاپ(جوری که کالیفرنیا دریمین توی سرم اسلوموشن پخش می‌شود) می‌میرم یاد آخرای کتاب «کوکایین»(پیتی گریلی) می‌افتم, جایی که می‌گه: واقعن ضایعه آدم با میکرب حصبه خودکشی کنه بعد -بخاطر تشخیص اشتباه دکتر- از سینه‌پهلو بمیره!
یا یه همچین چیزی