Sunday, November 29, 2009

...شارل بودلر - او شایستهء زندگی ٍ بهتری بود

بودلر یکی از آن کشف‌های زیر و رو کنندهء زندگیم بود. وقتی هنوز زبان آموز ٍ تازه‌نفسی بودم و چه هیجانی داشت تماشای صف ٍ کتاب‌های اصل ٍ انتشارت ٍ گالیمار در کتابفروشی ٍ فرهنگ معاصر و گاهی لمس ٍ جلدهای نو و براق‌شان و همانطور که آدم‌ها پشت آن پنجرهء بزرگ رد می‌شدند و هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و می‌فهمیدی که زیاد وقت نداری, ایستادن و ورق زدنی و تک و توک خواندن و فهمیدن ٍ آن جمله‌های غریب مثل تلاش برای کشف, برای راززدودن از دنیایی نو که آدم به خودش می‌بالید از توانایی ٍ وارد شدن به‌ش...الان که فکر می‌کنم می‌بینم واقعن نمی‌دانم چرا از بین آن همه کتاب این را انتخاب کردم. «گل‌های شر» در قطع ٍ پالتویی از سری فولیو با تصویر ٍ تابلویی از گوستاو کلیمت روی جلدش. مجموعه شعری که هر بار با همان سواد ٍ فرانسهء نصفه‌نیمه ورق‌ش می‌زدم و شعری کشف می‌کردم و می‌خواندم و مجذوب می‌شدم...و لذت از زیبایی و کمال ٍ مطلق ٍ یک اثر هنری را به تمام‌معنی حس می‌کردم. بودلر خیلی زود یکی از بزرگترین بت‌هایم شد. حساسیت و قدرت درک ٍ بی‌نظیرش از زیبایی و شعر, و جهان‌بینی بدبینانهء رندانه‌ و خیام‌وار ش, در آن زندگی ٍ سرد و تنها غنیمتی بود....کتاب همیشه توی کیفم بود و هر جا چند دقیقه وقت گیر می‌اوردم بازش می‌کردم و می‌خواندم و به وجد می آمدم, و هرگز ناامیدم نکرد. هر خط‌ش با همان اصالت ٍ شگفت‌انگیز می‌درخشید....همان وقت‌ها تلاش‌هایی برای ترجمه‌ش کردم , برای اینکه حس می‌کردم باید در برابر این‌همه زیبایی کاری کرد, و شاید برای تقسیم ٍلذت ٍ این تجربه با دیگران....ده پانزده قطعه به مرور و در طی چند سال ترجمه کردم و به آدم‌های مختلف نشان دادم و مدام بازخوانی و بازخوانی....
این مطلب حدود دو سال پیش در وبلاگ ٍ دوستی منتشر شد. حالا که خودم وبلاگ دارم اینجا می‌گذارمش به‌خصوص که ترجمهء یکی از این دو شعر را با مشورت ٍ یکی از استادانم تغییراتی داده‌ام. و همینجا تشکر می‌کنم از استادم مهدی حریری که کمک‌م کردند در بازخوانی ٍترجمه‌های بودلر و انگیزه دادند در جدی گرفتن کار و افزودن به قطعه‌ها, و بسیار از ایشان آموخته‌ام.


مردم زندگی می کنند برای آنکه زندگی کنند، و ما افسوس! زندگی می کنیم برای دانستن...روان خود را می کاویم، چون دیوانگانی که می کوشند تا دیوانگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای می فشارند جنون آنان افزونتر می گردد....

شارل بودلر

دو شعر از شارل بودلر

برگرفته از مجموعه ی گل های شر

اندوه ٍ ماه

امشب ماه چه كاهلانه رویا می بافد
همچون زیبارویی غنوده بر بالش های بسیار
كه پیش از خواب، با دستی لطیف و بی
خیال
پیچ و خم سینه اش را نوازش می كند.

ماه محتضر تن می سپارد به بیهوشی طولانی
بر پشت ٍ پرتلالوء امواج بی رمق
و چشمانش را می گرداند بر
مناظر سفید
كه در
افق نیلگون بالا می آیند، به مانند ٍ فصل شكفتن

و آن هنگام كه در این كره خاكی، در بطالت طولانی اش
هر
از گاه، ماه مخفیانه قطره اشكی فرو می ریزد،
شاعری شیدا، دشمن ِ خواب
،

از گودی كف دستش برمی گیرد این اشك رنگ پریده را
با بازتاب رنگین كمانی اش
چون قطعه ای عقیق سلیمانی
و دور از چشم آفتاب، آن را در قلبش می گذارد.


ترجمه: سوفیا

Tristesses de la lune

Ce soir, la lune rêve avec plus de paresse;
Ainsi qu'une beauté, sur de nombreux coussins,
Qui d'une main distraite et légère caresse
Avant de s'endormir le contour de ses seins,

Sur le dos satiné des molles avalanches,
Mourante, elle se livre aux longues pâmoisons,
Et promène ses yeux sur les visions blanches
Qui montent dans l'azur comme des floraisons.

Quand parfois sur ce globe, en sa langueur oisive,
Elle laisse filer une larme furtive,
Un poète pieux, ennemi du sommeil,

Dans le creux de sa main prend cette larme pâle,
Aux reflets irisés comme un fragment d'opale,
Et la met dans son coeur loin des yeux du soleil.

چهار ترجمه ی انگلیسی از این شعر


تا بوده همین بوده


« می‌گفتید، از كجا به سراغ تان مي آيد اين غم غريب
که چیره می‌شود، همچون دريا بر صخرة تيره و برهنه؟»
_آن هنگام که دل ما به خوشه‌چینی رفت
دريافت كه زيستن درد است. رازي آشکار بر همه کس.

رنجي بس ساده و نه اسرارآميز
و همچون شادي تان آشكار بر همه كس.
پس بس كنيد جستن را ، اي زيباي كنجكاو!
و ساكت شويد! هر چند صداي تان دلنشين باشد

ساكت شويد، اي غافل! اي روان همواره مسرور!
اي دهان گشوده به خندة كودكانه! كه بسی بيش از زندگي
مرگ است كه ما را همواره با رشته هايي لطيف در چنگ می گیرد.

پس بگذاريد، بگذاريد قلب ام با فريبي سرمست شود
غوطه ور شود در چشمان زيباي تان همچون در رؤيايي شيرين
و زماني طولاني زير ساية مژگان تان بيارامد!

ترجمه: سوفیا

Semper eadem

«D'où vous vient, disiez-vous, cette tristesse étrange,
Montant comme la mer sur le roc noir et nu?»
— Quand notre coeur a fait une fois sa vendange
Vivre est un mal. C'est un secret de tous connu,

Une douleur très simple et non mystérieuse
Et, comme votre joie, éclatante pour tous.
Cessez donc de chercher, ô belle curieuse!
Et, bien que votre voix soit douce, taisez-vous!

Taisez-vous, ignorante! âme toujours ravie!
Bouche au rire enfantin! Plus encor que la Vie,
La Mort nous tient souvent par des liens subtils.

Laissez, laissez mon coeur s'enivrer d'un mensonge,
Plonger dans vos beaux yeux comme dans un beau songe
Et sommeiller longtemps à l'ombre de vos cils!

چهار ترجمه ی انگلیسی از این شعر


شارل بودلر؛ شاعری که تهمت اشراف منشی و بشرنادوستی بر او بسته اند، درواقع مهربان ترین، صادق ترین، انسانی ترین و مردم وارترین شاعران بوده است. مارسل پروست

شارل بودلر، که بی شک می توان او را پدر معنوی مدرنیسم در هنر و ادبیات نامید، نهم آوریل سال 1821 در پاریس به دنیا آمد. در 6 سالگی پدرش را از دست داد و یک سال بعد مادرش با یک افسر ارتش ازدواج کرد. این حادثه تاثیر نامطلوبِ عمیق و پایداری بر روح حساس او که شیفتگی خاصی هم نسبت به مادرش داشت بر جای گذاشت. در 11 سالگی ناسازگاری ها موجب شد ناپدری او را به پانسیونی در لیون بفرستد.

در 17 سالگی حین سفری خانوادگی به منطقه پیرنه نخستین اشعارش را می سراید. در 1839 از دبیرستان اخراج می شود. در 19 سالگی زندگی ادبی و آزادانه ای (لیبرتن) در پاریس آغاز می کند و با نویسندگانی همچون ژرار دونروال و بالزاک آشنا می شود. همچنین رابطه ای طولانی با سارا لوشت (luchette) دختر خودفروش یهودی محله ی کارتیه لاتن آغاز می کند. (بعضی زندگینامه نویسان معتقدند همین زن او را به سفلیس مبتلا کرد). یک سال بعد ناپدریش برای دور کردن او از این زندگی مخرب، بودلر را به سفری به شرق (جزایر موریس و بوربون – تا سر حد هند) می فرستد و پس از بازگشت، برای جلوگیری از ولخرجی، حق استفاده آزادانه از اموال (ارثیه پدری) را از او سلب می کند. از آن پس همواره زندگی بودلر در فقر و بی خانمانی گذشت و تلاشهایش برای تامین معاش از طریق قلم (از جمله نمایشنامه نویسی برای تئاتر و چاپ مقاله در روزنامه ها) بی ثمر ماند. دو بار دست به خودکشی می زند و به مادرش می نویسد:"من خود را می کشم، چون دیگر نمی توانم زندگی کنم. زیرا برای دیگران بی ثمر هستم و برای خود خطرناک..."

در 21 سالگی با ژان دووال، محبوب ترین زن زندگی اش، آشنا می شود. در 26 سالگی تنها داستانش ،فانفارلو، در مجله ای چاپ می شود و آثار ادگارآلن پو را کشف می کند. سپس با ماری دوبرون آشنا می شود. در1848 به همراه دوستانش با یک مجله سوسیالیستی همکاری می کند و در فعالیتهای سیاسی شرکت می جوید.

در 30 سالگی نویسنده ای را که عقاید و جهان بینی اش تاثیر عمیقی بر او گذاشت کشف می کند: ژوزف دومایستر. شیفته زن بیوه ای به نام مادام ساباتیه می شود و برایش نامه های بی امضا می فرستد. سپس ترجمه هایش از آثار پو و همچنین بعضی از اشعارش در مجلات چاپ می شود. چاپ کتاب گلهای شر (گفته می شود پس از تورات و انجیل بیش از هر کتاب دیگری در جهان ترجمه و چاپ شده است) در 1857 (36 سالگی) جنجال ادبی و اجتماعی وسیعی به راه انداخت و در روزنامه ها مورد حمله قرار گرفت (به خصوص از سوی کشیشی به نام ادوارد تیری). در نهایت دادگاه (دادگاهی که همان سال به مادام بوواری اثر گوستاو فلوبر هم رسیدگی کرد) ناشر و شاعر را به جریمه نقدی و حذف شش شعر محکوم کرد. بودلر در نامه به وکیلش می نویسد: "اخلاق انواع مختلفی دارد؛ اخلاق مثبت و عملی داریم که همه موظف به اطاعت از آن هستند، اما اخلاق هنر متفاوت است و از ابتدای خلقت هنرها این مسئله را اثبات کرده اند. آزادی هم چندین نوع دارد. آزادی مخصوص نوابغ و آزادی بسیار محدود برای بقیه." بالاخره بودلر نامه ای مبنی بر درخواست عفو نوشت و برای امپراتریس فرستاد.

در سال 1860 بهشت های مصنوعی (des paradis artificiels)(توصیف تجربه های حسی ناشی از مصرف موادمخدر) و چند اثر دیگر را منتشر می سازد. در 40 سالگی (1861) کاندید عضویت در فرهنگستان فرانسه شد اما از آن کناره گیری کرد. اولین مقاله ی تحسین آمیز درباره گلهای شر در روزنامه ها چاپ می شود . اشعاری کوچک به نثر، ملال پاریس، را منتشر می کند. برای ایراد سخنرانی به بروکسل سفر می کند. مقاله ای از استفان مالارمه با عنوان سمفونی ادبی چاپ می شود که بخشی از آن به بزرگداشت بودلر اختصاص دارد. در مارس 1866 بر اثر سقوط بر سنگفرش کلیسایی در بلژیک، دچار فلج مغزی می شود. مادرش او را در بیمارستانی در پاریس بستری می کند تا اینکه سرانجام در روز سی و یکم اوت 1867 در 46 سالگی، پس از احتضاری طولانی از دنیا می رود و در گورستان مونپارناس به خاکش می سپارند.

زندگی غریب و عقاید و اندیشه های متناقض بودلر همیشه مورد بحث منتقدان و صاحب نظران بوده است. به ویژه درباره ایمان، خیر و شر و خدا و شیطان. تی اس الیوت می نویسد: بودلر می کوشید از در فرعی به درون مسیحیت راه یابد. خود او می نویسد: «سرنوشت آدمی معطوف به نبردی بر ضد بدی است که در آن بشر هرگز نمی تواند خود را فاتح بخواند. کتاب گلهای بدی برای آن است که دست و پازدنهای روح را در چنگال بدی بیان کند. هر انسان در برابر خود دو نامتناهی می بیند: بهشت و دوزخ. آدمی در تصویر هر یک از این دو نامتناهی، نیمی از سرشت خود را باز می شناسد.» اعتقاد بودلر به شیطان دو جنبه ی متضاد دارد: هم او را آیت عصیان می داند، هم منشای شر و فساد. هم فریفته ی اوست هم از او دوری می جوید، هم زیباییهای زندگی را از او ناشی می داند و هم رنجها و پلیدیهای آن را. کم بوده اند کسانی که چون او در زمینه ی معنوی آنقدر کامیاب و در قلمرو زندگی آنقدر ناکام باشند. این مرد با روشن بینی هولناکی خود را شناخته و خود را در درد پرورده است. خیام وار برای معمای خلقت پاسخی می جوید و چون تیره بختی خود را ناشی از وضع کلی بشری می داند، می کوشد با گشودن درهای شب درونی خویش، سرانجام بر واقعیتی که عام و عالمگیر باشد دست یابد. یکی از محققان (درکتاب دنیای شاعرانه ی بودلر) چکیده فکر او را چنین توصیف می کند: اراده ی از نو ساختن خلقتی که به نظر ناکامل می آید. بودلر را، به خصوص به لحاظ فلسفه و درونمایهء آثارش می توان با شعرا و عرفای بزرگی همچون حافظ، مولانا و به ویژه خیام مقایسه کرد. (از مقدمه ی کتاب ملال پاریس و گلهای بدی ترجمه ی محمدعلی اسلامی ندوشن.)

چند جمله قصار از شارل بودلر:


- ادبیات، یعنی گناهان ِ اعتراف شده.

La literature, c`est le mal avoue.

- شعر، یک طریقت ِ زندگی ست.

La poesie est une facone de vivre.

- می توان سه روز بدون نان زیست، ولی بدون شعر هرگز.

On peut vivre 3 joures sans pain, mais sans poesie jamais.

-

زیباترین حیله ی ابلیس این است : شما را متقاعد می کند که وجود ندارد.

"La plus belle des ruses du diable est de vous persuader qu'il n'existe pas."

- ابلیس، براستی مجبورم به او ایمان بیاورم، زیرا در درونم وجودش را احساس می کنم!

"Le diable, je suis bien obligé d'y croire, car je le sens en moi !"

- خنده امری شیطانی ست، پس در حقیقت عمیقا انسانی ست.

Le rire est satanique, il est donc profondément humain.

- امر زیبا همواره شگفت آور است.

"Le beau est toujours bizarre."

- مکتب خیال پروری مکتبی ماورایی و اسرارآمیز است: زیرا از طریق رؤیاست که انسان با دنیای وهم آلودی که احاطه اش کرده ارتباط برقرار می کند.

La faculté de rêverie est une faculté divine et mystérieuse ; car c'est par le rêve que l'homme communique avec le monde ténébreux dont il est environné.

- دوگانگی هنر پیامد ویرانگر دوگانگی انسان است. جوهر جاودانه ثابت انسان به مثابه روح هنر، و عنصر متغیرش همچون جسم آن.

La dualite du l`art est une consequence fatal de la dualite de l`home. La partie eternellement subsistante comme l`ame de l`art, et l`element variable comme son corps.

- ‌هنرچیست؟ خودفروشی.

Qu`est – ce que l`art? Prostitution.

- عشق به خداوند دشوارتر از ایمان به اوست. درعوض، برای مردمان این عصر باور به وجود شیطان دشوارتر از دوست داشتن اوست.

Il est plus difficile d`aimer Dieu que de croire en lui. Au contraire, il est plus difficile pour les gens de ce siecle de croire au diable que de l`aimer.

- خداوند تنها موجودی ست که برای فرمانروایی حتی نیاز به وجود داشتن ندارد.

Dieux est le seul etre qui, pour regner, n`ait meme pas besoin d`exister.

چند منبع فارسی درباره ی بودلر:

1- بودلر نوشته ی ژان پل سارتر، ترجمه ی دل آرا قهرمان (انتشارت سخن)

2- مقاله والتر بنیامین (ترجمه مراد فرهادپور) در ارغنون ویژه شعر (شماره 14)

3- ملال پاریس و گلهای بدی ترجمه ی محمدعلی اسلامی ندوشن

4- تجربهء مدرنیته مارشال برمن، ترجمه ی مراد فرهادپور {فصل سوم}

5- گلهای شر ترجمه محمدرضا پارسایار - انتشارات هرمس.

6- مقالات شارل بودلر- ترجمه روبرت صافاریان- حرفه: هنرمند


پ.ن: تیتر (او شایستهء زندگی بهتری بود) برگرفته از کتاب ٍ سارتر دربارهء بودلر


اخطار: بازنشر این ترجمه به هر شکلی (چاپی, اینترنتی و...) بدون کسب اجازه از من ممنوع است


Tuesday, November 24, 2009

یادداشت ِ خودکشی



Suicide's Note

The calm
Cool face of the river
Asked me for a kiss

Langston Hughes
یادداشت ٍ خودکشی

آرام
صورت ٍ سرد ٍ رودخانه
ازم خواست ببوسم‌ش

لنگستون هیوز

اصل ٍ شعر از اینجا

Wednesday, November 18, 2009

پشت صحنه















مارتین اسکورسیزی(وسط) - رابرت دونیرو(چپ) - هاروی کایتل(راست)
سر صحنهء «خیابان‌های پایین ٍ شهر» ۱۹۷۳

Monday, November 16, 2009

پیچیده و ریاکار و زیبا و تنها

گاه برمی‌گردم و به فیلم‌های سینماگران ٍ محبوبم فکر می‌کنم. فقط فکر می‌کنم, بی جستجو در کتاب‌ها یا گوگل. می‌خواهم این فیلم‌ها را در همان جایی پیدا کنم که جایگاه و مقصد نهایی‌شان, جایگاه نهایی ٍ آثار هنری است: در ذهن. جایی که جای تفسیرها نیست, برآمد ٍ نشانه‌ها و تفسیرها و رنگ ها و واژگان و صداهاست. من وقتی موسیقی ٍ شوبرت را می‌شنوم من نیستم. منم و فضایی که شوبرت و نوازندگان می‌سازند. منم در اختیار ٍ آنها, زمان و مکان را به درستی نمی‌توان شناخت. این حادثه‌ای است که در لحظهء برخورد با اثر هنری رخ می‌دهد.
حالا سرگرم ٍ بازی‌ام: کدام فیلم وودی آلن بود که شخصیت‌هایش داستان را, و موقعیت خود را در داستان, رو به دوربین تعریف می‌کردند, انگار که با مصاحبه‌گری هستند یا پیش ٍ روانکاوی؟ کدام فیلم ٍ او بود که جمع ٍ چهار نفره‌ای را نشان می‌داد که در رستورانی نشسته‌اند و دربارهء هنر یا دربارهء زندگی زناشویی یا دربارهء پیر شدن حرف‌هایی پراکنده و گاه بی‌ربط به هم می‌زدند؟ در کدام فیلم‌اش عاشق ٍ دختری جوان شد و در کدام فیلم‌اش دست در جیب و تنها از پیاده‌رویی در نیویورک می‌گذشت و در کدام فیلم‌اش رفت سینما به تماشای فیلمی؟ در کدام فیلم به برادران مارکس اشاره کرد و در کدام فیلم حرفی از گروچو را تکرار کرد؟ در پایان ٍ کدام فیلم بود که بعد از همه آن انبوه حرف‌ها و شوخی‌ها یا قتل‌ها و عاشق‌شدن‌ها و دروغ‌گفتن‌ها, با تماشای عنوان‌بندی ٍ نهایی, که جز یکی دو استثنا همیشه حروف سفید بر زمینهء سیاه است, به این فکر افتاده بودم که این انسان تا کجا پیچیده و ریاکار و زیبا و تنهاست؟
صفی یزدانیان - اعجاز ٍ سادهء رومر (فصلنامه سینما ادبیات تابستان ۱۳۸۸


تکه‌های دیگری از همین مقاله:
- و تا سالها بعد, دست‌کم تا سه دهه بعد, در سینمای رومر همچنان و همچنان مردها و زن‌ها به تعطیلات می‌روند, یکی می‌رود که تنها باشد و یکی می‌رود که از تنهایی فرار کند. بعد معمولن آشنایی قدیمی سر راه‌شان قرار می‌گیرد, این آشنا بهانهء آشنایی با آدم‌های تازه می‌شود. آدم ٍ تازه توهم ٍ گریز از تنهایی را می‌سازد, تازه‌ها و قدیمی‌ها دور ٍ میزی می‌نشینند, می‌خورند و می‌نوشند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند. پیش ٍ تازه‌ها سعی می‌کنند آدمی دیگر جلوه کنند و قدیمی‌ترها می‌دانند که دوست‌شان دارد کلک می‌زند. رومر حتی وقتی از دورهء معاصرش عقب می‌رود, مثل سالها پیش که از رمان ٍ کلایست مارکیز فن او را ساخت, یا این اواخر که در بانوی انگلیسی و دوک به انقلاب فرانسه برگشت و این‌بار نه در فضاهای بیرونی ٍ دلخواهش که در صحنه‌آرایی ناواقع با پس‌زمینه‌های نقاشی‌شده‌اش, باز هم داستان ٍ دو آشنا/دلدادهء قدیمی را گفت که در آشوب ٍ بیرون, در اتاق‌ها با هم حرف می‌زنند و حرف می‌زنند, باز هم بنیان ٍ قصه بر تنهایی بود و تلاش برای بدست‌آوردن ٍ همراهی ٍ دیگری یا نشدن‌های چنین وسوسه یا خواهشی. و میان ٍ بسیاری از این آثار در همان نگاه با فاصله مرزهای دقیقی پیدا نیست. او یکبار این همانندی ٍ بسیار در سطح‌های مختلف ٍ روایت‌هایش را چنین توضیح داد که سینمایش «کمتر آنچه را که آدم‌ها انجام می‌دهند و بیشتر آنچه را که در سرشان می‌گذرد شرح می‌دهد.» و در سر ٍ آدم‌ها چه‌ها که نمی‌گذرد. و بعد سختی ٍ راه‌آمدن ٍ آنچه در سر است با آنچه نامش دنیاست, و هر چیزی است که بیرون از ما می‌گذرد یا گذشته است, خود را آشکار می‌کند. و «اخلاق» آیا جز آن چیزی است که برای خود می‌سازیم یا برای‌مان ساخته‌اند تا این درون و بیرون با هم کنار بیایند؟
....این راهی است که یا باید از آن گذشت و تعریف ٍ اخلاقی ٍ تازه‌ای از زندگی به‌دست داد یا می‌توان از ابتدای آن زیر ٍ وسوسه زد و برگشت و به‌گونه‌ای «واقعی»‌تر, «منطقی»تر و «اخلاقی»تر زندگی کرد. رومر البته پشت ٍ هیچ پیشنهادی نمی‌ایستد. او وضعیت را نشان می‌دهد, وضعیتی که چون سر ٍ آن دارد که ذهن را نمایش دهد یعنی به‌نمایش درنیامدنی را نمایش دهد, خطوط ٍ قصه‌اش چندان مهم نیست.
.....و در کنار ٍ این‌همه, این هم هست که به سفر رفتن گونه‌ای شروع کردن ٍ دوبارهء خود است. انگار تازه زاده شده باشی. حالا با خودم که تنهایم, در کنار ٍ این انبوه ٍ دیگران, این انبوه ٍ خوردن‌ها و نوشیدن‌ها و حرف‌زدن‌ها چه باید کنم؟ سینمای رومر شاید هیچ‌جا به‌اندازهء پرتوسبز پررنگ و سرراست جلوه نکرده باشد. پیش ٍ دلفین, شخصیت ٍ اصلی ٍ فیلم, تعطیلات ٍ تابستانی ٍ پیش ٍ رو آرام آرام تبدیل می‌شود به حقیقتی وجودی: مسأله این نیست که تعطیلات را من, که همسفری که همدم باشد ندارم, کجا بروم, پرسش این است که اصلا در این دنیا چه دارم می‌کنم؟ که را دارم؟ کجا می‌توانم بروم؟ تا کجا می‌توانم پیش بروم؟ این است که دلفین پس از چندین تلاش ٍ ناکام برای «خوش‌گذراندن» در تعطیلات, پی می‌برد که مصیبت نه این تابستان و روزهای تعطیل‌ش, که سراسر ٍ زندگی ٍتنهایی است که دارد می‌کند.
....در دههء نود او با حکایت‌های چهارفصل‌اش باز وضعیت‌های آشنا شدن و تعطیلات و سفر و تنهایی را ساخت و شاید این‌بار در گونه‌ای شاعرانگی ٍ صریح‌تر به این هم نگاه کرد که فصل‌ها نشان‌مان می‌دهند چه فرصت ٍ کمی داریم. این پیرمردی که از موج ٍ نو آمده است, بی‌آن‌که در بند ٍ آن باشد که خود را نظریه‌پرداز ٍ روش‌های بیان ٍ سینمایی بداند سراسر ٍ سینمای خود را تبدیل به نظریه‌ای دربارهء سینما کرد. او به سرگذشت ٍ سینما چیزی افزود که یگانه و تکرارناشدنی است. او باز مثل اوزو نه با دوربین‌اش حرکات اعجاب‌آور کرد نه گفتگوهایی تکان‌دهنده نوشت و نه بازی ٍ خاصی از هنرپیشه‌هایش خواست و گرفت. دوربین ٍ او خیلی که بخواهد جایی برود ,چند متری آدم‌ها را رها می‌کند, چند درخت را نشان می‌دهد که باد در میان ٍ برگ‌هاشان می‌وزد و بعد دوباره به آدم‌ها برمی‌گردد. و با همین رفت و برگشت ٍ کوتاه چیزی را انگار از جهان ٍ جادوها از جهان ٍ اسرار می‌کند و راست به ما و به دنیای ٍ محصور ٍ آدم‌های قصه‌اش هدیه می‌دهد.
و این چیزهای ساده است که معجزه سینمای اریک رومر را می‌سازد.


پ.ن: «پائولین در ساحل» ٍ رومر را که دیده بودم می‌خواستم درباره‌اش بنویسم و دربارهء مایه‌های مشترک‌اش با «زانوی کلر» و درکل ویژگیهای سینمای رومر. در عوض این چند پاراگراف را بخوانید, که مگر بهتر از این هم می‌شود نوشت؟

Thursday, November 12, 2009

خوانده‌های تازه ۱ - «تمدن و ملالت‌های آن

پیش‌نوشت: این یک بخش تازه در این وبلاگ است, بیشتر با هدف ٍ ثبت ٍ کتاب‌هایی که این روزها می‌خوانم. و گاهی هم البته ممکن هست سری بزنم به گنجینهء کهنه‌ای که بعضی از جواهرهایش بارها با شوق بازخوانده شده, هی ورق زده شده و حالم را خوش کرده و نکته‌های تازهء جذاب توش کشف شده و دل‌تپیدن‌هایم را لابلای ورق‌هایش دیده....و حالا مرتب چیده شده توی قفسه‌ها.
این بخش صٍرفن یک معرفی ٍ مختصر خواهد بود و قرار نیست از زاویهء نقد و تحلیل به کتاب موردنظر نگاه کنم یا درک و دریافت شخصی‌ام را بنویسم.

تمدن و ملالت‌های آن
زیگموند فروید
ترجمهء محمد مبشری
نشر ماهی
۱۲۱ صفحه
۲۵۰۰ تومان

فروید این کتاب را در سال ۱۹۳۰ منتشر کرد که در آن خلاصه‌ای از دیدگاه‌های روانکاوی دربارهء فرهنگ و تمدن را با بیانی ساده نوشته است. او اینجا به بحث و بررسی در مورد عواملی می‌پردازد که موجب بوجود آمدن ٍ تمدن شده‌اند و امروز هم نیروهای محرک پیشرفت یا بازدارندهء تحولات جامعهء متمدن را تشکیل می‌دهند. محور اصلی کتاب دربارهء تضاد ٍ آشتی‌ناپذیر میان دو نیروی متخاصم در روان نوع بشر است: رانه (سایق) عشق و رانه تخریب(مرگ)
اساس و هدف فعالیت ما آدمیان ارضای رانه‌های طبیعی‌ست که در اصل فردی‌اند. درعین حال ما ذاتن موجوداتی اجتماعی نیز هستیم زیرا برای ارضای رانه‌های فردی به جمع نیازمندیم و بنابراین مجبوریم امیال خود را مهار و محدود کنیم. کشمکش میان این دو گرایش متعارض موجب آن وضعی می‌شود که نام اثر بیان‌کنندهء ان است: یعنی ملالت یا ناخشنودی در تمدن. (از پیشگفتار ٍ مترجم)

کتاب هشت فصل دارد. در فصل اول فروید به تحلیل «احساس مذهبی» یا دین به مثابه وهم می‌پردازد و نتیجه می‌گیرد که احساس ٍ ما از «من» در کودکی چنان گسترده بوده که مرز بین «من» و جهان پیرامون نامعین بوده و سپس به تدریج جهان بیرون را از خود جدا کرده بنابراین من ٍ امروزی ٍ باقیماندهء ما, منقبض شدهء احساسی بسیار فراگیرنده‌تر است و احساس ٍ اتصال به کل(خدا) درواقع همان احساس اولیهء «من» است که در روان ٍ ناخودآگاه باقی مانده. در بخش دوم می‌گوید که زندگی بسیار دشوار و پر از رنج و سرخوردگی ست و برای تحمل کردن آن نمی‌توانیم از وسایل ٍ کمکی مانند دین, وسایل سرگرمی, مواد سکرآور و ارضاهای جانشین چشمپوشی کنیم. و اینکه انسان برای رسیدن به احساس سعادت ممکن است سعی در کشتن رانه‌های غریزی‌اش(که ارضای‌شان دشوار یا غیرممکن است) کند یا اینکه از جابجا کردن لیبیدو استفاده کند یعنی والایش ٍ رانه‌ها در قالب ٍ هنر, و یا اینکه اساسن از زندگی در واقعیت چشم بپوشد(نٍوروز). در فصل بعد به تعریف تمدن می‌پردازد که با روی دو پا راه‌رفتن ٍ انسان آغاز شد و ویژگی‌های آن عبارتند از: پاکیزگی, نظم, فرهنگ و تنظیم روابط اجتماعی که آزادی‌های فردی را محدود می‌کند.(و در عوض امنیت می‌دهد) سپس دربارهء رانهء جنسی و شکل گرفتن آن به‌صورت ٍ خانواده بحث می‌کند و اینکه تمدن همیشه با عشق ٍ پرشور ٍجنسی که مستلزم ٍ حدی از آزادی فردی و دوری گزیدن از جامعه است شدیدن مبارزه می‌کند و سعی می‌کند عشق را به صورت ٍ مهربانی و نوعدوستی والایش کند که این با گرایش ذاتی ٍ انسان به خشونت درتضاد است. میل به خشونت و پرخاشگری(بزرگترین مانع ٍ تمدن) که زاییدهء رانهء مرگ است و هیچ شکلی از روابط اجتماعی(مثلن مارکسیسم) نمی‌تواند آن را از بین ببرد. اما تمدن برای مهار کردن ٍ پرخاشگری از چه وسایلی استفاده می‌کند؟ یکی ایجاد ٍ ترس در برابر ٍ مرجعیت و سپس ترس در برابر ٍ فرامن. هنگامی که بخاطر ٍ ترس ٍ از دست دادن ٍ عشق ٍ دیگران, میل به پرخاشگری به درون افکنده می‌شود و به «من» ٍ فرد بازمی‌گردد و بخشی از من آن‌را می‌گیرد و به مثابه وجدان در مورد ٍ «من» همان پرخاشگری شدید را اعمال می‌کند که «من» تمایل داشت نسبت به افراد دیگر اعمال و خود را ارضا کند. تنش میان فرامن ٍ سختگیر و «من» ٍ تحت سلطهء او را عذاب وجدان می‌نامیم. و اینکه رنج و ناکامی‌هایی که منشأ بیرونی دارند احساس ٍ تقصیر را افزایش می‌دهند. نخست وجدان موجب ٍ چشم‌پوشی از میل است اما سپس رابطه واژگون می‌شود و هر چشم‌پوشی ٍ مجدد, سختگیری ٍ آن را افزایش می‌دهد. سختگیری ٍ فرامن نمایانگر ٍ آن چیزی نیست که آدمی از مرجعیت ٍ بیرونی می‌شناسد یا انتظار دارد بلکه نمایانگر ٍ پرخاشگری ٍ سرکوب شدهء خود فرد علیه آن مرجعیت است. به‌این ترتیب می‌توان ادعا کرد که وجدان در نتیجهء سرکوب ٍ میل به پرخاشگری ایجاد شده است....
فروید این پرسش را مطرح می‌کند که آیا تمدن درنهایت با محدود کردن و شکل دادن به خواست‌های آدمی مانع رسیدن به سعادت نشده؟ آیا اقوام بدوی سعادتمندتر نبوده‌اند؟ اینجا فروید برخلاف ٍ آلدوس هاکسلی در «دنیای قشنگ ٍ نو» معتقد است زندگی بدوی هم محدودیت‌های خودش را داشته و انسان ٍ بدوی به‌هیچ‌وجه سعادتمندتر نبوده....


پ.ن: جلسهء اول کلاس مراد فرهادپور خوب بود. مباحثی که مطرح شد البته برای من که تقریبن همهء آثار مکتوب (تألیف و ترجمه) او را خوانده‌ام نکتهء تازه‌ای نداشت اما باز هم شنیدنش جذاب بود. در ابتدا گفت که قرار نیست از دیدگاه معرفتی دموکراسی را تعریف کنیم و نگاه انتقادی به آن خواهیم داشت. مبنا خود ٍ نقد است. و دربارهء تفاوت بین معرفت و حقیقت صحبت کرد که معرفت یک مفهوم ٍ علمی بستهء آکادمیک است و حقیقت پرتنش و باز و نامتناهی است و همیشه به جایی که ایستاده‌ایم و به پیش‌فرض‌ها و خواست‌هایمان بستگی دارد و بی‌غرض نیست و اینکه حقیقت مجموعهء پدیده‌ها نیست بلکه یک کلیت تازه از آن‌ها می‌سازد و جملهء والتر بنیامین: نسبت ٍ حقیقت با پدیده‌ها مثل نسبت ٍ صور فلکی است به سیاره‌ها. سپس به انتقاد چپ‌های جدید مثل ژیژک از دموکراسی پرداخت و اینکه پس از سلطهء مطلق ٍ سرمایه‌داری ٍ هار و افسارگسیخته به پایان ٍ تاریخ و پایان ٍ ایدئولوژی رسیدیم و این ایده مطرح شد که راه دیگری جز پذیرفتن ٍ همین سیستم نیست. آلن بدیو فیلسوف ٍ رادیکال فرانسوی(شاگرد ٍآلتوسر) می‌گوید امروز دشمن نه سازو کار ٍ سرمایه‌داری بلکه خود ٍدموکراسی ست. آلبرتو توسکانو(مترجم انگلیسی ٍ آثار ٍ بدیو): مشکل دموکراسی نیست بلکه این اعتقاد ٍ عمیقن ریشه دوانده است که هیچ آلترناتیوی برای حاکمیت ٍ سود وجود ندارد. ژیژک شکل ٍ دموکراتیک ٍ مبارزه علیه سرمایه‌داری را ناممکن می‌داند. چون هر نوع چالشی با سرمایه هر قدر هم رادیکال باشد در منطق ٍ سرمایه ادغام می‌شود. و بحث‌های دموکراتیک سیاست ٍ رادیکال را فلج می‌کند. و اینکه سیستم دموکراسی ٍ لیبرال که در عمل به خواسته‌های اکثریت هم توجهی نمی‌کند باعث می‌شود مازاد ٍ نیروی سیاسی جامعه به سمت فرهنگ و زندگی روزمره برود. در پرسش‌هایی که حاضران کردند این سوال مطرح شد که این انتقاد به دموکراسی برای جامعهء ما که هنوز دارد تلاش می‌کند برای رسیدن به دموکراسی خطرناک نیست و به دیکتاتوری منجر نمی‌شود؟(مگر می‌شود این روزها جایی حرفی زده شود و صحبت از «وقایع ٍ اخیر» نشود؟) و فرهادپور پاسخ داد که محتوای آنچه می‌گوییم همیشه با توجه به جایگاهی که در آن ایستاده‌ایم معنی پیدا می‌کند....
حیف که بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم چون آدمی هستم که دفتر نت‌برداری‌م را از فرط ٍ حواس‌پرتی جا گذاشتم! دفتری که پر بود از یادداشتهای شخصی و چیزهای عجیب‌غریب...فقط امیدوارم کسی که پیداش می‌کند نخواندش

جنگل هم دربارهء جلسه اول کلاس نوشته.

پ.ن: می‌خواستم بگویم که کتاب فروید واقعن برای نوشته شدن در سال ۱۹۳۰ زیادی نبوغ‌آمیز است. موقع خواندن بسیاری از ایده‌ها و بحث‌ها به نظرتان آشنا می‌آید و این, تأثیر عظیمی را که این بحث‌ها روی شکل گرفتن دیدگاه‌های‌مان دربارهء روان آدمی و دربارهء فرهنگ و هنر داشته نشان می‌دهد و با این‌حال باز هم خیلی از ایده‌ها شگفت‌زده‌تان می‌کند (مثلن بخش ٍ مربوط به تحلیل ٍ وجدان) نمی‌دانم که قبل از آن یعنی در دهه ۱۹۲۰ روانکاوی در چه مرحله‌ای بوده و فروید تا چه حد از پیشینیان‌اش تأثیر گرفته و آموخته و ایده‌های‌ش تا چه حد حاصل خلاقیت ٍ شخصی ست(در نبوغ او البته شکی نیست)....جستجو دنبال سرچشمه‌های این ماجرا می‌تواند خیلی هیجان‌انگیز باشد.... و اینکه یکی از دلایل ٍ کنجکاوی‌م این است که تصادفن قبل از کتاب ٍ فروید, «و نیچه گریه کرد» را می‌خواندم که خب اگر خوانده باشید می‌دانید که علاوه براینکه رمان بسیار بسیار بسیار خوبی‌ست دربارهء آغاز روانکاوی است - البته به همان میزان هم دربارهء فلسفهء نیچه-(فروید هم یکی از شخصیت‌های اصلی داستان است) و نویسنده‌اش اروین یالوم که روانکاو است یک کتاب دیگر هم ازش به فارسی ترجمه شده. برای «و نیچه گریه کرد» که من واقعن آدم‌ش نیستم که بتوانم دربارهء چنین شاهکار بزرگی بنویسم....(شاید روزی؟) فقط اینکه صد در صد توصیه‌اش می‌کنم. از معدود کتاب‌هایی ست که دید و ذهن آدم را نسبت به خیلی چیزها در درون خودش عوض می‌کند...که در مورد تشنگی‌ها و سوال‌های اصلی و حیاتی ٍ روح‌مان حرف می‌زند.... و چه شخصیت‌پردازی ظریف ٍ عالی ٍ درجه‌یکی دارد دکتر برویر. من خیلی جاها خودم را توش می‌دیدم...توی خیلی از جزئیات ٍ فکرها و حس‌ها....بگذریم....
و آخر اینکه «تمدن و ملالت‌های آن» ترجمهء خوب و روانی هم دارد.

پ.ن: این را یکی توی کلوب شٍر کرده بود فکر کردم بد نیست اینجا بگذارم‌ش. منبع‌ش از اینجا ست, و ترجمه هم که.....بهرحال یک چیزهایی قابل فهم هست ازش....

گفتگوی ماریو گلدنبرگ با آلن بدیو
ترجمه مهرداد نیک‌بین
گلدنبرگ
: دوست دارم به دو جمله از شما بپردازم . یکی با مرگ خدا سروکار دارد (در کتاب‌تان*) و دیگری که به مرگ کمونیسم ارجاع دارد (در مقالهء «دربارهء فاجعه‌ای مبهم) . شما اینطور بحث میکنید که مرگ یک رخداد نیست، و با این وجود هردوی آنها [ یعنی ] مرگ خدا و مرگ کمونیسم ، پیامدهائی دارند . این پیامدها چه هستند ؟

بدیو : پیامدهای دو مرگ؟ من فکر میکنم پیامد مرگ خدا، تفاوتی قاطع میان معنا و حقیقت (meaning and truth) است. وقتی لکان میگوید که معنا یک ادراک مذهبی است، او مطابق منطق مرگ خدا صحبت میکند، جائی که حقیقت و معنا جدا هستند. بطور واقعی، من فکر میکنم که ساده ترین تعریف خدا و مذهب در این ایده واقع شده است که حقیقت و معنا، یکی هستند و همانندند. مرگ خدا پایان ایده ای است که حقیقت و معنا را به مثابه چیزی همانند فرض می گیرد. و باید اشاره کنم که مرگ کمونیسم نیز به جدائی میان معنا و حقیقت، تا آنجائی که به تاریخ مربوط میشود، دلالت دارد. “معنای تاریخ” دو معنا را در بر داشت : از یکسو “جهت گیری”، اینکه تاریخ به یک جایی میرود؛ و دیگر اینکه تاریخ معنایی دارد که آن، تاریخ رهایی بشر از طریق پرولتاریا است و … . در حقیقت، دوران کامل کمونیسم، دوره ای بود که در آن اعتقاد راسخ وجود داشت که این امر ممکن است که تصمیمات برحق سیاسی بگیریم؛ ما در آن زمان بوسیله معنای تاریخ به تحرک درآمده بودیم. و از آن جهت، یک انطباق بین حقیقت سیاسی و حقیقت فعالیت سیاسی و معنای تاریخ. سپس مرگ کمونیسم به دومین مرگ خدا بدل شد، اما در قلمرو تاریخ. میان این دو رخداد ارتباطی وجود دارد و پیامد آن، اگر بخواهیم بگوئیم، این است که ما باید از این امر آگاه باشیم که اثرات حقیقی (truthful effects) که مقدمتا محلی (local) هستند(چه روانکاوانه و علمی و غیره باشند) همواره یک تاثیر حقیقت محلی هستند، نه حقیقت جهانی یا کلی. به عبارت دیگر، این مسئله بر این امر دلالت ندارد که این می تواند یک ممکن است اثر معنا تولید کند که همچنان کمتر از یک اثر معنای جهانی باشد. بدین ترتیب، ما باید با وجود این امر کارمان را از پیش ببریم و چاره سازی کنیم.

گلدنبرگ : میتوانید این مسئله را شرح دهید؟

بدیو : من میتوانم درباره یک موقعیت معیّن سیاسی فکر کنم که در آن یک جهت یابی صحیح و یک جهت یابی غلط وجود دارد. شما میتوانید این تفکر را داشته باشید. این [تفکر] به خوبی به این مسئله خدمت میکند و به یک معنای کلی تاریخی و همچنین به یک بازنمایی از کلیتی سیاسی متصل نیست. در دیدگاه من، در درمان روانکاوی شما میتوانید تاثیرات حقیقت تولید کنید، اما این بدان معنی نیست که شما می خواهید معنای جهانی سوژه را تغییر دهید. این دو از هم مجزا هستند. امروزه شاید قصد تحت کنترل درآوردن آنها، معنا و حقیقت هر دو با هم، را “تاریک اندیشی”(obscurantism) بنامیم. به همین خاطر است که، همانطور که ژاک آلن میلر میگوید، ما به روشنائی بیشتری نیاز داریم!

گلدنبرگ : آیا در این مسئله جانبداری پراگماتیکی وجود دارد؟

بدیو : پراگماتیک یا جانبداری ای پراتیکی؟ اگر [سویه] پراگماتیک را از جهت فلسفی در نظر بگیریم، من میگویم نه. در پراگماتیسم حقیقی، مقوله حقیقت ناپدید میشود و تنها معنا باقی می ماند. [بر اساس پراگماتیسم ] مناطق [ مختلف ] معنا وجود دارند.

گلدنبرگ : پراگماتیسم اظهار میدارد که هر آنچه سودمند است حقیقی است.

بدیو :بله، فایده (utility) مفهومی است که به معنا مرتبط است. فایده از لحاظ پراگماتیک به معنا ارجاع دارد. این نقطه نظر ویتگنشتاین است. بازی های معنائی ای وجود دارند که او بازی های زبانی می نامد و آنچه که به حساب می آورد توانائی به اجرا در آمدن است. اما بدین طریق او جدایی معنا و حقیقت را تحمیل می کند و به این ترتیب موجب ناپدیدشدن حقیقت میگردد. من فکر میکنم که این امر، تقسیم بزرگ فلسفی در تئوری معاصر است. ما شاید بتوانیم با مرگ خدا در ذهن بسر کنیم.در هر حال، شما تنها دو امکان دارید : یا جدایی (تفکیک) معنا و حقیقت را فرض میگیرید یا تصمیم میگیرید که هیچ حقیقتی وجود ندارد.

گلدنبرگ : لکان میگوید “حقیقت نه-همه چیز است ” (truth is not-all )

بدیو : گفتن اینکه “حقیقت نه-همه چیز است ” و گفتن اینکه ” [حقیقت] هیچ چیز است “، یک چیز نیستند.

گلدنبرگ : من حدس میزنم که مرگ کمونیسم، امر مسلم تری است نسبت به مرگ خدا. چون مرگ خدا ممکن است رخدادی باشد که برای سالهای زیادی طول بکشد.

بدیو : خدا مسن تر از کمونیسم است. بنابراین کندتر میمیرد .

گلدنبرگ : اما ما در اینجا با زجر یا جان کندن (agony) سروکار داریم، میگوئل دو اونامونو درباره جان کندن مسیحیت صحبت میکند و از آن جهت جان کندن خدا. مرگ خدا ممکن است جان کندنی طولانی باشد.

بدیو : بله ، من هم فکر میکنم این امر جان کندنی طولانی است .

گلدنبرگ : در کتابتانcourt traite d’ontologie transitoire شما اظهار میدارید که خدا هم اکنون مرده است.

بدیو : او برای من مرده است. پس او مرده است.

گلدنبرگ : اما نه برای جورج دبلیو بوش و اسامه بن لادن.

بدیو : من فکر میکنم که حتی برای آنها هم او مرده است. این کنشِ یک خدای مرده است، او مرده ولی هنوز کنش مند است. خدای مرده ای که در حال زدوده شدن است.

*کتاب آلن بدیو با مشخصات زیر :

,فرانسوی :

court traite d’ontologie transitoire, seuil , 1998 Alain Badiou ,

انگلیسی : Alain Badiou , briefings on existence : a short treatise on transitory ontology , trans. Norman Madarasz , state university of network press , 2006



Monday, November 9, 2009

بوسه‌های ربوده










تام هنکس - داریل هانا
splash
ران هاوارد - ۱۹۸۴

پ.ن: یک کمدی رمانتیک ٍ درجه یک ٍ دلچسب و خوش‌سلیقه و هوشمندانه که این روزها دلم خیلی برایش تنگ شده. فیلمی همانقدر ساده که عمیق. داستان‌ش در نگاه اول شاید معمولی به‌نظر برسد ولی غنای این‌جور فیلم‌ها به جزئیات ریز‌ش بستگی دارد, و به درست سر جای خودش نشستن ٍ هر جزء و درک درست فیلمساز از شخصیت‌هایی که در نهایت ٍ دقت و ظرافت ساخته, و ضرباهنگ ٍ سریع و پرکشش ٍ شوخی‌ها - که هرکدام به خودی ٍ خود واقعن جذاب و بکر ‌اند- (چهار پنج نویسنده و شوخی‌نویس روی فیلمنامه کار کرده‌اند) و باورپذیر از آب درآمدنٍ آن فضای فانتزي(شخصیت اصلی فیلم یک پری دریایی است!) که چه کار سختی ست.... و فیلم مثل اغلب ٍ کمدی‌رمانتیک‌های مشابه‌ش سرشار است از یک‌جور نگاه ٍ معصومانه به زندگی....و در عین حال پر از ارجاع‌های پنهان به کهن‌الگوهای اسطوره‌ای که در بافت ٍ فیلمنامه تنیده شده. در ماجرای پری دریایی که انسان شده و آمده روی خاک تا با عشق‌ش زندگی کند و هر بار آب بهش می‌خورد باز پاهایش به باله تبدیل می‌شود....نمی‌خواهم به این شکل ٍ مستقیم از دل ٍ چنین فیلم ٍ بی‌ادعای خوبی مفاهیم عمیقه بیرون بکشم, ولی تا حالا شده عاشق شوید و بیایید روی زمین و بعد هر بار به دلیلی یادتان بیندازند که نیمی ماهی هستید, که مال ٍ اینجا نیستید, و نتوانید برای او توضیح بدهید و هی بترسید که بفهمد باله دارید؟





Thursday, November 5, 2009

جنایت و مکافات

گاهی وقتی کتابی می‌خوانم یا ماجرایی را می‌شنوم فکر می‌کنم یک روز فیلم‌ش را خواهم ساخت....داستان سهیلا قدیری را می‌خوانم. این از آن داستان‌هاست که من بلدم چطور باید فیلم‌ش را ساخت - همان‌طور که داستایفسکی بلد بود چطور «جنایت و مکافات» را بنویسد-(در مثل که مناقشه نیست). که آموخته ام از تولستوی وقتی کاراکتر کاترین ماسلوا را توی رمان ٍ «رستاخیز» می‌ساخت.... صحنه‌ای هست توی «جنایت و مکافات» که راسکلنیکف نشسته توی یک پارک و دختر خودفروشی را می‌بیند با وضع نامتعادل رقت‌انگیزی...دلم می‌خواهد توصیف ٍ داستایفسکی از این لحظه را باز هم بخوانم. دلم آن نگاه ٍ پرشفقت ٍ انسانی را می‌خواهد به این گوشه‌های جامعه به آدم‌هایی این‌چنین حاشیه‌ای و فرورفته در فقر و الکلیسم و خودفروشی... که اصلن این کتاب را من به‌خاطر همین فضاسازی و ستینگ‌ش بیشتر دوست دارم تا خط ٍ اصلی داستان‌ش. می‌گویم بلدم بسازمش چون حجم ٍ درد را می‌فهمم.
خبر را یک بار دیگر می‌خوانم و از خودم می‌پرسم چیست که این‌طوری دارد آتش‌م می‌زند و جواب را پیدا می‌کنم: این‌که سهیلا قدیری زن بود, و همهء آن‌چه بر سرش رفت به‌خاطر زن بودن‌ش بود. «جنسیت» اینجا کانون ٍ ماجرا ست. خود ٍ درد است. نهایت ٍ رنجی ست که یک انسان می‌تواند در زندگی تحمل کند. اندوهٍ همهء آن چیزی ست که این جامعهء کثافت از یک زن می‌سازد. همهء آن کمپلکس‌ها و عقده‌هایی که ته‌اش به جنسیت می‌رسد که همیشه زن‌ها در عین ٍ بی‌گناهی تاوان‌ش را پرداخته‌اند, که انگار تا ابد باید بپردازند. من ٍ زن ٍ مرفهی که در خانهء بالای شهرم نشسته ام پشت ٍ ای‌دی‌اس‌ال ام و پول ٍ پدرم را خرج می‌کنم هم یک گوشه‌ای‌م سهیلا قدیری‌ام. که هر کدام از ما یک تکهء سنگین از آن بار روی شانه‌هایمان دارد سنگینی می‌کند. من می‌دانم که بابت ٍ زن بودن م همیشه بازنده‌ام. که توی هر شکلی از هر رابطه‌ای از سلام و علیک و خرید کردن از مغازه بگیر تا ارتباط ٍ کاری, عاطفی و هر چی....بازنده‌ام. من می دانم که گریزی از تحقیر شدن نیست, از مقصر بودن, از پنهان کردن ٍ خودم و نیازهام, از باج دادن از...می‌خوانم که آن زن را قبل از اعدام به جرم ٍ «رابطهء نامشروع» حد زده اند. می‌خوانم که از ۱۴ سالگی توی خیابان‌ها سرگردان بوده و هر شب مایهء عیش ٍ مردی. من می‌دانم که هرگز کسی آن مردها را حد نخواهد زد. آن‌ها هیچوقت مقصر نیستند. می‌خوانم که پدر بچه‌ای که کشته شد اگر به‌عنوان ولی‌دم رضایت بدهد قاتل مجازات نمی‌شود. این یعنی اینکه ولی‌دم ٍ بچه, پدر است و اگر خودش بچه‌اش را کشت مجازات نمی‌شود ولی مادر مجازات می‌شود! آنهم مجازات ٍ اعدام! من کله ام دارد سوت می‌کشد آقایان. من می‌خواهم گند بزنم به همهء قانون‌های‌تان.
می‌خوانم که سهیلا در وصیتنامه‌اش نوشته اینجانبه (اینجانب«ه»!) تقاضا دارد که دیگر دست از سر ٍ جسدم بردارید و تحویل‌ش ندهید به خانواده‌ام که به جرم ٍ فرار از خانه قیدم را زدند و ولم کردند توی خیابان. که اگر بیایند و فاتحه برایم بخوانند روحم آرام نمی‌گیرد. کدام شان نسبتی دارد با من؟کدام‌شان دانست که از ۱۴ سالگی تا ۲۸ سالگی چه گذشت بر من؟ انسانی بود که بفهمد ۱۴ سال زندانی ٍ خانهء پدر و ۱۴ سال هم این زندگی یعنی چی؟ کسی خبر دارد؟ و آن قاضی ٍ بی‌شعور می‌خواهد جسدش را تحویل‌شان بدهد! می‌خواهد حتی آخرین تقاضای ٍ یک اعدامی را نادیده بگیرد!
در گوگل سرچ می‌کنم دنبال ٍ عکس‌ش. به چهره‌اش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم از شدت ٍ درد به جایگاه ٍ قدیسی رسیدن یک چنین چیزی باید باشد. شاید زیادی رمانتیک دارم می‌بینم و «بینوایان» زده شده‌ام, اما وقتی می‌خوانم که چند روز آخر زنگ زده بوده و پول خواسته برای اینکه بتواند میوه بخورد...
می‌خوانم که دایی‌ش می‌گوید همان بهتر که مرد. آتش از گوش‌ها و چشمها و دهانم می‌ریزد بیرون. بهتر که مرد چون با فرار کردن‌ش = از دست دادن بکارتش, آبرویمان را جریحه‌دار کرد. ضربه زد به ریشهء غیرت و مردی‌مان. که لابد نگذاشت بتوانیم سرمان را مثل ٍ یک مرررررررد بالا بگیریم. چون ما قبیله‌ای هستیم که در سال ۲۰۰۹ وقتی آمارها می‌گوید در اروپا و ایالات متحده سن برقراری ٍ اولین رابطهء جنسی برای دخترها و پسرها تقریبن یکسان است (هفده سال و چند ماه) زنان‌مان را به جرم ارضای غرایز انسانی‌شان از تمام حقوق ٍ بشری محروم می‌کنیم. این‌ها را دارم می‌نویسم برای اینکه معتقدم ریشهء تمام ٍ این دردها همین است....ریشهء کل ٍ این وضعیت ٍ دردناک ٍ پیچیدهء حل‌ناشدنی همین است...نمی‌دانم بالاخره کی می‌خواهیم به این چیزها فکر کنیم؟ پس کٍی قرار است این وضعیت تغییر کند؟ پس کٍی؟ مایی که مثلن روشنفکریم و فکر می‌کنیم می‌توانیم تأثیری روی جامعه‌مان بگذاریم نباید قدمی برداریم؟ برداشته باشیم؟ خیابان‌های این شهر پر از سهیلا قدیری ست...نمی‌شود برایشان کاری کرد؟ نمی‌شود بیرون‌شان کشید از آن شرایط؟ و پاک‌شان کرد از آن انگ‌ ای که حاصل آن نگاه ٍ بیمار به مقولهء جنسیت است که اگر منطقی نگاهش کنی می‌فهمی چقدر پوچ است؟ نمی‌شود که خانواده‌هایشان بفهمند؟ بفهمند که ریشهء این همه زجر و بدبختی چه چیز ٍ بی‌معنایی‌ست؟ نمی‌شود فهمید که جنسیت یک مقولهء دارای بار معنایی نیست, ربطی به آبرو ندارد, یک مقولهء صٍرفن فیزیولوژیک - عاطفی ٍ برابر است؟ نمی‌شود به زن به عنوان ٍ آدم نگاه کرد؟
آیا ممکن هست یک روز جور ٍ دیگری نگاه کنیم؟