Tuesday, December 22, 2009

گفتگوی پل شریدر با الکساندر سوکوروف


الکساندر سوکوروف کشفِ خودم بود. چند سال پیش(اگر اشتباه نکنم سال هشتاد و یک بود) نسخه‌ای ویدیویی از «مادر و پسر» به دستم رسید. نام‌اش را جایی نشنیده و نخوانده بودم و هیچ تصور پیشین‌ی ازش نداشتم. ده دقیقه‌ای از شروع فیلم نگذشته فهمیدم با شاهکاری غریب و استثنایی رو به رویم....نوعی متفاوت از سینمای آبستره که به‌زیبایی همه پیش‌فرض‌های ذهنی‌ام را به‌هم می‌ریخت. اعجاز فیلم مبهوت‌م کرده بود. در منابع سینمایی فارسی‌زبان جستجو کردم ، انگار اصلن کسی نام این فیلمساز نابغه روس را نشنیده بود! با خیلی از دوستان اهل سینما و فیلم‌بین‌م درباره‌اش حرف زدم. کمتر کسی او را می‌شناخت و فیلمی ازش دیده بود. یادم هست همان موقع‌ها هیجان‌زده از کشف‌م ساعتها در اینترنت جستجو کردم و لیست فیلم‌هایش را پیدا کردم و دنبال‌شان گشتم. چند سال بعد بود که با رواج دی‌وی‌دی توانستم چند فیلم دیگر از او ببینم ، «الکساندرا» در جشنواره فجر دیده شد ، و سعید عقیقی مطلب مفصلی در مورد ویژگی‌های سینمای سوکوروف در روزنامه اعتماد منتشر کرد. و بالاخره توجه سینمادوستان ایرانی به او جلب شد و فیلم‌هایش دیده شدند. حالا می‌توانم با خیلی از دوستانم درباره شاهکار تکان‌دهنده اخیرش «کشتی نوح روسی» حرف بزنم....مستند - داستانی‌ خلاقانه
نود دقیقه‌ای که با آن‌همه سیاهی‌لشگر و صحنه‌هایی که نیاز به کنترل دقیق و میلی‌متری دارد فقط با یک پلان در راهروهای پیچ در پیچ موزه ارمیتاژ سن‌پترزبورگ ساخته شده و تاریخ و هنر را درهم می‌آمیزد...


پل شریدر
سوم سپتامبر ۱۹۹۷
چند سال پیش یک ناشر آلمانی ازم خواست ضمیمه تازه‌ای برای کتابم «سبک استعلایی در سینما: ازو ، برسون ، درایر» که سال ۱۹۷۲ چاپ شده بود بنویسم. فیلمسازی نمی‌شناختم که برای افزودن به این کتاب مناسب باشد. مسلمن به آندری تارکوفسکی فکر کردم ، ولی به نظرم رسید او در آن سبکی که من سعی داشتم تشریح‌ کنم کار نمی‌کند. بعد از آن آثار عباس کیارستمی را دیدم ، و سرانجام کسی را پیدا کردم که درست همانی بود که می‌خواستم: الکساندر سوکوروف. سینمای استعلایی در این گوشه جنگ‌زده‌ی دنیا(روسیه) زنده است. فیلم‌های سوکوروف تعریف تازه‌ای از سینمای متعالی عرضه می‌کند. او عناصر سبک استعلایی: ریاضت در بیان مفاهیم ، تضاد بین محیط و رفتار آدم‌ها ، لحظ
ه‌ی تصمیم ، ایستایی ، را با سنت‌های دیگری درهم می‌آمیزد: زیبایی‌شناسی بصری ، مراقبه و عرفان روسی . آخرین فیلم‌ش «مادر و پسر» که در جشنواره‌های برلین ، کن ، تلوراید و نیویورک نمایش داده شده ، با کم‌ترین دیالوگِ ممکن در آخرین روز زندگی مادری درحال مرگ و پسری که خودش را وقف او کرده مکاشفه‌ می‌کند. هفتاد و سه دقیقهء غم‌ناک و درخشان از سینمای خالص. سوکوروف استاد است. این مصاحبه سوم سپتامبر ۱۹۹۷
در دفتر من در میدان تایمز انجام شد - با صدای آژیر نوازنده‌های خیابانی در پس‌زمینه. ما نخستین بار در جشنواره تلوراید که من هم به عنوان کارگردان فیلم داشتم ، همدیگر را ملاقات کرده بودیم. دوستان آقای سوکوروف - سرگئی خرامتسوف که برایش ترجمه می‌کرد و آلکسی فیودوروف فیلمبردارش - هم حضور داشتند. سوکوروف تازه از تلوراید - که آنجا تقدیر شده بود ـ رسیده و منتظر هواپیمای سن‌پترزبورگ -شهر محل سکونت‌ش - بود. عکاس‌های پرتره از مجله نیویورک تایمز و ویلج‌ویس هم بیرون دفتر منتظر بودند. وقتی داشتم مصاحبه را ویرایش می‌کردم متوجه شدم باید در گفتگو با سوکوروف چند موضوع را بیشتر بسط می‌دادم. او می‌گوید تصاویر را حین فیلمبرداری دستکاری می‌کند ولی باور دارد دستکاری پس از تولید با کمک کامپیوتر اشتباه است. این را درک نمی‌کنم. شاید حرف‌ش در ترجمه گم شد. شاید مصاحبه را بخواند و به‌وسیله نامه‌ای موضوع را روشن کند. همچنین فراموش کردم در مورد شیوه‌ی کاربرد صدا و موسیقی در آثارش بپرسم: صداهای طبیعی - باد ، خش‌خش ، صدای پا - به‌طور متناوب با پاساژهای آشنایی از موسیقی رمانتیک همراه می‌شوند.
گفتگو با سوکوروف لذت‌بخش بود. نخستین شور و شوق‌هام برای سینما را به یادم آورد. این هم یکی از مضرات پیر شدن است: تعداد دنباله‌رو ها بیشتر از استادان می شود. به‌لحاظ شخصیتی ، سوکوروف آدمی ست جدی ، آرام و مؤدب. او با قدرتِ کسی حرف می‌زند که می‌داند چیزهایی هست که ارزشِ گفتن دارد.

پل شریدر: در مورد گذشته‌ات صحبت کن ، تحصیلات‌ت و اینکه چطور فیلمساز شدی؟
الکساندر سوکوروف: پرسشِ آسانی نیست. دوست دارم اینطوری شروع کنم که در کنار ادبیات - که یکی از عشق‌های زندگیم است- نمایش رادیویی را هم خیلی دوست داشتم. از دوران بلوغ‌م اجراهای رادیویی عالی‌ای با بازیگران بزرگ را به یاد می‌آورم. چشمانم را می‌بستم و دنیای خیالی خودم را با قطعه نمایشی می‌ساختم. هیچوقت تصور نمی‌کردم خودم روزی کارگردان بشوم. در خانواده ما کسی در کار هنر نبود. من در دهکده کوچکی در سیبریا به دنیا آمده‌ام که حالا دیگر وجود ندارد. آنجا یک نیروگاه هیدروالکتریک ساخته‌اند و دهکده کوچک من زیر آب غرق شده. اگر بخواهم زادگاهم را ببینم باید سوار قایق شوم ، از آب‌ها بگذرم تا به آنجا برسم و به ته دریا نگاه کنم.
ش: تصویر شگفت‌انگیزی ست.
س: بله به نظرم تصویر کاملی ست. و همیشه فکر می‌کرده‌م راهی که به فیلمسازی منتهی می‌شود بسیار
طولانی ست و هیچوقت نخواهم توانست از آن عبور کنم. به عبارت کلی‌تر ، عقیده‌ام درباره روشِ هنرمند شدن این است که ابتدا باید تحصیلات پایه‌ای را داشته باشی. برای همین منطقی بود که بروم و در رشته تاریخ درس بخوانم و مدرک بگیرم.
ش: کجا؟ در مسکو؟
س: نه در گورکی. در ساحل ولگا شهر زادگاه مادرم. بعد از کالج شروع کردم به کار کردن برای ایستگاه تلویزیون محلی. همه مهارتی که حالا دارم را از نخستین کارم در تلویزیون و از نخستین استادم یوری بسپولوف آموختم. راه من به سینما و هنرهای بصری طولانی بود. وارد آکادمی فیلم مسکو - دپارتمان کارگردانی - شدم و پس از آن همه چیز در سیر طبیعی‌اش اتفاق افتاد.
ش: چطور در مسیر فیلم ساختن رشد کردی؟
س: من تحت سلطه یک سیستم دیکتاتوری به دنیا آمدم و بزرگ شدم و هویتم شکل گرفت...برای آدم‌هایی با گذشته و ویژگی‌های شخصیتیِ من ، این یعنی کارم را با دقیق نگاه کردن به همه چیز شروع کردم. و فراموش نکنیم که بطور مرتب آثار نویسندگان کلاسیک روس را می‌خواندم و تأثیر عمیقی رویم می‌گذاشتند. هیچوقت بیتلز یا هر جور موسیقی معاصر غیرروسی نشنیده بودم. تحت تأثیر واگنر و اسکارلاتی بودم. شرایط این‌طور بود. به مسائل جدی‌تر فکر می‌کردم.
ش: می‌دانم که قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی چند تا از کارهایت سانسور شد. فکر می‌کنی اگر فیلم‌های داستانی بیشتری می‌ساختی – فیلم‌هایی که بتوان ازشان برداشت سیاسی کرد – مشکلات بیشتری با دولت پیدا می‌کردی؟
س: سوالت ذهنم را درگیر می‌کند, تا به‌حال کسی این را ازم نپرسیده بود. نکته مهم این بود که حتی وقتی یک توضیح درست و حسابی از قدرت مطلقه نمی‌گرفتی خودت می‌توانستی قضیه را حدس بزنی. مشکلاتی که مؤسسات سینمایی دولتی با من داشتند جنبه سیاسی نداشت. چون من چالشی در مورد ماهیت سیستم نداشتم. بگذار بگویم که برایم کمترین یا اصلن هیچ اهمیتی نداشت بنابراین خودم را با انتقاد از آن خسته نمی‌کردم. انگیزه‌ام همیشه زیبایی‌شناسی بصری بوده. زیبایی‌شناسی مرتبط با ماهیت روحانی انسان و اصول معین اخلاقی. این مسئله که من درگیر جنبه تصویری هنر بودم دولت را مشکوک کرد. طبیعتِ فیلم‌های من با دیگران متفاوت بود. آنها درواقع حتی نمی‌دانستند مرا به چه جرمی مجازات می‌کنند و این سردرگمی به‌شدت تحریک‌شان می‌کرد. شکی نیست که این ماجرا همه چیز را برایم دشوارتر کرد و درعین حال آسان‌تر. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم یک‌جور تناقض می‌بینم. از یک طرف نمایش عمومی فیلم‌هایم ممنوع بود و از طرف دیگر طرح‌های جدیدم همیشه تصویب می‌شدند. می‌توانم بگویم این تناقضِ یک سیستم توتالیتر است. چون برای توتالیترها فرایند خلاقیت جالب است.
ش:کدام هنرمندان – نه لزومن فیلمسازان – در خودشناسی به‌ت کمک کردند؟
س: از دنیای واقعیِ اطرافم بسیار آموخته‌م. آدم‌هایی که گاهی اصلن هیچ رابطه‌ای با هنر نداشته‌ند. کسانی که فقط بامحبت ، بخشنده ، صادق ، و انسان‌هایی دوست‌داشتنی بودند. و از افراد تحصیل‌کرده هم. اما نقطه‌عطف زندگیم (آثار) چخوف بود.
ش: من از خانواده‌ای مذهبی می‌آیم. کلیسای ما تصویر را نمی‌پذیرفت. آنها ضد ٍ شمایل‌نگاری بودند. بیان کردن فقط از طریق کلمات امکان‌پذیر بود. مهمترین چیزی که در دهه بیست سالگیم آموختم این بود که ایده می‌تواند تصویری هم باشد. فهمیدنش زمان برد. درباره ادبیات و نمایش رادیویی صحبت کردی. چگونه به قلمرو درک زبان ذهنی ایده‌ها وارد شدی؟
س: گذشته
من مثل تو نبوده. بیشتر آنچه انجام می‌دهم از طریق درک شهودی ست. هرگز نیافته‌ام کسی را که در رشد روح و تجربه‌های درونی‌م کمک‌م کند. بهتر است این‌طوری بگویم: هیچوقت کشیشی نداشته‌م که بروم پیش‌ش اعتراف کنم.
ش: نام تو اغلب در ارتباط با تارکوفسکی مطرح می‌شود. ارتباط با او دیر اتفاق افتاد یا تأثیر زودهنگامی در زندگی‌ت بود؟
س: توضیح‌ش مفصل است. همان‌طور که مردم و خودِ او همیشه می‌گویند ما کاملن با هم متفاوتیم. اولین باری که اثری از او دیدم زمانی بود که داشتم تحصیلاتم را در آکادمی سینما تمام می‌کردم. زیبایی‌شناسی‌ش برایم یک کشف نبود, بیشتر تأیید دیدگاه خودم به نظر می‌رسید. راستش را بگویم جواب دادن به این سؤال برایم سخت است. می‌توانم بگویم که دوستیِ ما نزدیک‌تر از یک همکاری خلاق دانشگاهی بود. نمی‌دانم او چرا از کار من خوشش می‌آمد.
ش: همیشه کمی عذاب وجدان داشتم چون فکر می‌کردم باید تارکوفسکی را بیشتر دوست داشته باشم. ذهنم می‌گفت باید دوستش داشته باشم اما قلبم فرمان نمی‌برد. وقتی فیلم‌های تو را دیدم نخستین واکنشم این بود: همین است آنچه از تارکوفسکی می‌خواستم.
س: این‌که فوق‌العاده است. حرف فوق‌العاده‌ای زدی. که یک‌بار دیگر به من ثابت می‌کند هر کدام ما فقط یک پله از این پلکان هستیم. و آنچه همه‌مان انجام می‌دهیم ، من ، تو و تارکوفسکی. حقیقتی هیجان‌انگیز است با توجه به تفاوت‌هایمان.
ش:اجازه بده موضوع صحبت را عوض کنیم و دربارهء مسائل تکنیکی و مالی حرف بزنیم. به نظر می‌رسد تو الان به‌خاطر موفقیت‌هایت در جشنواره‌های جهانی می توانی از اروپا کمک‌ مالی بگیری. منصفانه نگاه کن ، از توانایی‌ت در جمع و جور کردن پروژه مطمئنی؟
س: هنوز درباره مسائل مالی خیلی احساس نگرانی می‌کنم. وظیفه من این است که تمام مدت با آدم‌هایی مثل خودم سر و کار داشته باشم: فیلمبردار ، صدابردار ، تدوینگر ، طراح هنری و... معتقدم فقط در صورتی‌که بتوانید مثلن پانزده – بیست سال با هم کار کنید حس کار گروهی به‌دست می‌آید و کار بزرگی انجام خواهید داد. ما آمادگیِ رسیدن به این مرحله را داریم چون با چنین بودجه کمی کار می کنیم. برایم سخت است خودم را در حال ساختن فیلمی با بودجه ۱۵۰ هزار دلاری مجسم کنم.
ش: اما حتی فیلم‌های کم‌هزینه هم نیاز به سرمایه دارند؛ یک نفر باید آن را بپردازد. وقتی منتقد فیلم بودم ، مرغ سوخاری تحویل می‌دادم و زندگی‌م را می چرخاندم و برای یک روزنامه کوچک می‌نوشتم. با برسون همذات‌پنداری می‌کردم چون داشتم روی کتابی درباره او کار می کردم. و او نامه‌ای برایم نوشت و درخواست کرد از آنجا که در لوس‌آنجلس کار می‌کنم آیا می‌توانم کمک‌ش کنم سرمایه‌ای برای فیلم «پول» تهیه کند. برای من برسون یک استاد بود – و من مرغ تحویل می دادم- و او ازم پول می‌خواست. آن موقع بود که به پیچیدگی ماجرا پی بردم. اما حالا آخرین فیلم‌ت «مادر و پسر» - آخرین فیلم‌ت بود درست است؟
س:نه دو تا مستند هم بعد از آن ساخته‌م.
ش: سرمایه‌ش کاملن از آلمان تأمین شده بود؟
س: پنجاه پنجاه. نصف روسیه ، نصف آلمان
ش: واکنش‌های مثبت در جشنواره‌های برلین و نیویورک ، طبیعتِ فیلم هایی را که می‌سازی تغییر خواهد داد؟ ساختن فیلم برایت چقدر زمان می‌برد؟
س:نه اصلن.
ش: «مادر و پسر» چند روزه فیلمبرداری شد؟
س: فکر می‌کنم کل فیلمبرداری بیست روز طول کشید
ِش: به‌خاطر حضور مدامِ آن ابرهای تاریک انبوه ، مجبور بودی برای آب و هوای مناسب خیلی صبر کنی؟
س: در این مورد فقط یک چیز می‌توانم بگویم: مسلمن خدا در آن زمان کمک (دستیاری)‌مان کرد. و ما همیشه حتی نماهای داخلی را در مکان‌هایی که طبیعت جذاب‌تر و دیدنی‌تری داشت می‌گرفتیم. در استودیو کار نمی‌کردیم. دکورمان ساختار پیچیده‌ای داشت و روی تپه شنی نزدیک جنگل ساخته شده بود. می‌شد آن را باز و بسته کرد و به اطراف چرخاند. این به فیلمبردار اجازه داد به نور خورشید دسترسی داشته باشد و همه چیز را دستکاری کند و آنچه می‌خواهد بیافریند
ش: مثل فیلم‌های صامت ، نورِ خانه همراه با حرکتِ خورشید تغییر می‌کند. یکی از مشکلاتِ کار در سینمای تجاری برنامه‌ریزی ست. اینکه اگر آب و هوا مساعد هم نیست در هر حال باید فیلمبرداری کنی
س: ما هم همین‌جور برنامه‌ریزی می‌کنیم.
ش: پس اگر آب و هوا دقیقن مناسب نباشد تو در هر حال فیلمبرداری می‌کنی؟ یا سعی می‌کنی صحنه‌های داخلی را بگیری؟
س: بله البته صحنه‌های داخلی را می‌گیریم.
ش: در جشنواره تلوراید یکی از دوستانم که فیلمبردار است ، «مادر و پسر» را دید و رفت به فیلمبردارت گفت فهمیدم چطوری این کار را کردی. اما او حدس‌ش را تأیید نکرد. حالا من ازت می‌پرسم: چطور به آن تغییر فرمِ بی‌نظیرِ تأثیراتِ بصری دست پیدا کردی؟
س: {می‌خندد} به‌ت می‌گویم. ساده‌تر از آن است که فکر می‌کنی. فقط یک قاعده وجود دارد که معتقدم بسیار مهم است. از وانمود کردن به اینکه تصویر روی پرده دارای بعد است دست کشیدم. نخستین هدف‌م این است که تصاویر باید تخت به نظر برسند و افقی باشند. در مرحله بعد باید برداشتی مفهومی از سنت‌های زیبایی‌شناختی و هنری وجود داشته باشد. من از تصاویرِ واقعیِ طبیعت فیلم نمی‌گیرم. آن را خلق می‌کنم. در «مادر و پسر» از چند آینه معمولی و جام‌های بزرگ شیشه‌ای و قلمو و رنگ استفاده کردم و بعد از طریق لنز نگاه کردم.
ش: جلوی لنز شیشه گذاشتی؟
س:بله جلوی لنز و اطرافش و پشت‌ش. آن‌ها را در وضعیت‌های مختلفی قرار دادم. فرایندی تخصصی ، طولانی و دشوار است. طبیعتِ واقعی را از بین بردم و مال خودم را خلق کردم.
ش: بعد روی این شیشه‌ها و آینه‌ها با اسپری رنگ پاشیدی؟
س:اسپری نبود. با قلموهای نقاشی بسیار باریک و ظریفی کار کردم. مثل آن‌هایی که در نقاشی سنتی چین به‌کار می‌روند.
ش: فیلمبردارم فکر کرده بود اسپری است.
س: نه اصلن. اگر اسپری شده بود خیلی زمخت و بی‌ظرافت به نظر می‌رسید.
ش: وقتی نماها را مدتی این‌قدر طولانی روی پرده نگه مي‌داری ، چشم فرصت دارد به همه طرف برود درحالی‌که در سینمای قراردادی تصاویر خیلی سریع‌تر از آن‌که بتوانی کشف‌شان کنی می‌گذرند. یکی از لذت‌بخش‌ترین ویژگی‌های «مادر و پسر» این است که در حال تماشای منظره‌ها درگیر فیلم می‌شوی.
س: این به اندازه‌ای که نتیجه توانایی تخیل تماشاگر و گستره درکِ روحی‌ش است ، حاصل خود فیلم‌ها نیست. اینکه آن تصاویرِ بخصوص روی تو اینقدر تأثیر گذاشته برایم خیلی مهم است چون در جریان فیلم‌هایی که با همکاری تو ساخته شده‌اند هستم و می‌دانم ذاتن با نوع خلاقیت من متفاوت و گاهی کاملن متضادند. اما هنوز اینکه چنین حسی راجع به آثار من داری برایم خیلی مهم است. هم از جنبه حرفه‌ای و هم شخصی.
ش:من ، مثل اغلب فیلمسازها – جزئی از سنت رئالیسم روانشناسانه هستم. این فیلمم که در تلوراید به نمایش درآمد (محنت)* جستجویی در درون شخصیت است. اما همیشه فیلم‌هایی را دوست داشتم که بر خلاف جریان خودشناسی روانشناسانه حرکت می‌کردند و سعی‌شان این بود که تماشاگر را به جایگاه دیگری برسانند. هرگز فکر نکردم شکیبایی یا استعداد ساختن چنین فیلمی را دارم. تو درباره‌ی زیبایی شناسی حرف می‌زنی اما تم‌های قوی رایج هم در آثارت وجود دارند. رابطه بین والدین و فرزند ، مرگ و عشق بشری. قبل از شروع کار به جنبه تماتیک اثر فکر می‌کنی یا جنبه بصری؟ساختن فیلم برایت از کدام‌ش آغاز می‌شود؟

س: از هیچ کدام. بر اساس احساساتم پیش می‌روم و فکر می‌کنم آنچه همیشه برایم جالب است دقیقن همان احساساتی است که تنها یک انسانِ درونگرا می‌تواند تجربه کند: احساس وداع و جدایی. فکر می‌کنم درام مرگ ، درام جدایی است

ش:در هنر ژاپنی ، مفهومی از خلاء ناآگاه وجود دارد ، رنج شیرین ، لذت از پایان ، از پاییز و دیدن برگی در حال مرگ

س:اما در روسیه رنج شیرین و رضایت از وداع ممکن نیست. برعکس ، در روسیه حس مرثیه‌سرایی ، بسیار عمیق است.احساس استواری ، نه سرخوشی. که تو را عمیقن ، به‌تندی ، و همراه با درد دربرمی‌گیرد. حسی سنگین

ش:گفتی بعد از «مادر و پسر» دو فیلم مستند ساختی. از نظر تو تفاوت فیلم داستانی و مستند چیست؟

س:من با این دو مقوله متفاوت برخورد نمی‌کنم. تنها تفاوتی که بین فیلم داستانی و مستند می‌بینم این است که هنرمند برای خلق تصویر ابزار متفاوتی به کار می‌برد یا اجازه بده بگویم برای ساختن خانه. در فیلم داستانی ، کارگردان از آجرهای بزرگتری برای ساختمان استفاده می‌کند, از سنگهایی با اندازه بیشتر. در آثار مستند ، این خانه معمولاً ساختار سبک‌تر و شفاف‌تری دارد, ساختاری گیاه گونه

ش:دقیقن متوجه منظورت نمی‌شوم

س:من سعی نمی‌کنم فیلم مستند را به عنوان یک نوع هنر واقع‌گرا بسازم. حقیقتِ واقعی برایم جالب نیست. فکر می‌کنم در این صورت فهم واقعیت برایم ممکن نیست

ش:بنابراین اگر مستند می‌سازی و اگر می‌خواهی چیزها متفاوت از آنچه هستند به نظر برسند ، سوژه‌ات را خودت می‌سازی یا آن را تغییر می‌دهی؟

س:نمی‌توانم در این باره راهنمایی کنم. خیلی ساده ، هم در فیلم داستانی و هم در مستند برایم مهم است که آدم‌ها از این‌که در آن حضور داشته‌اند پشیمان نشوند. به همین دلیل هرگز از کسانی که درک نمی‌کنند یا عشق نمی‌ورزند فیلم نمی‌گیرم

ش:زمانی استادی داشتم که می‌گفت هر چیزی درون قاب باشد هنر است. وقتی این فنجان درون قاب قرار بگیرد دیگر فنجان نیست. اثر هنری ست

س:مخالفم. هنر عرق ریزی روح است. و یک فنجان در نهایت یک فنجان است. سرگذشت روح یک هنرمند سرگذشتی‌ست تلخ. این کاری ست بسیار دشوار, گاهی نفرت آور. برای همه ما کار دشواری‌ست

ش:موضوع فیلم بعدی‌ات چیست؟

س:دنباله‌ی یک فیلم ۵ ساله ، که بخشی از آن فیلمبرداری شده. درباره‌ی این جنگ فعلی است. درباره‌ی مردمی که روی زمین زندگی کردند و جنگیدند و حالا راهی جز پریدن در آب ندارند.

ش:چچن؟

س:نه ، در مرزط تاجیکستان و افغانستان. و حالا هم درگیری بین روسیه و نیروی دریایی آلمان در مرز آلمان و روسیه

ش:موقعیتی مثل این را ، وقتی با سیاست و خشونت سروکار داری ، از حس بی کسی شدید خانوادگی جدا می‌بینی؟

س: بی شک این مسائل درهم می‌آمیزند. حتی ، جنگ به‌خودیِ خود اصلن معنی ندارد. تنها چیزی که معنی دارد احساس آدم‌ها در چنین شرایطی است. اینکه چگونه با وجود جنگ زندگی می‌کنند ، تعطیلاتشان را جشن می‌گیرند ، چگونه از پس انزوا و احساس تنهایی‌شان بر می‌آیند. همه‌اش درباره‌ی زندگی‌ست. در تمام فیلم‌هایم ، تنها می‌کوشم نوع دیگری از زندگی واقعی را خلق کنم ، نه آنچه واقعن وجود دارد. این موضوع درباره‌ی مستند‌هایم هم صادق است

ش:یکی از موضوع‌هایی که وقتی مردم درباره‌ی فیلم‌هایت صحبت می‌کنند مطرح می‌شود, سنت آثار بزرگ نقاشی ست. آیا نقاش خاصی هست که تأثیر مهمی روی تو گذاشته باشد؟

‌‌‌‌‌‌س:معمولن وقتی کسی چنین سؤالی می‌پرسد ، بلافاصله هزارتو یی به نظرم می‌رسد که آدم مدام در آن می‌چرخد. می‌توانم بگویم نقاشان روسی قرن ۱۹، رمانتیکهای قرن ۱۹ آلمان و البته رامبراند. اندرو ویت آمریکایی را هم دوست دارم. نقاشان قدیمی را دوست دارم چون ماهر و [نسبت به خود] بی اعتقاد بودند. معتقدم شاگردی کردن بخش بسیار مهمی از تبدیل شدن به یک هنرمند حقیقی‌ست. به همین دلیل فکر می‌کنم در سینما استادان زیادی وجود ندارند

ش:امروزه سبک‌های نقاشی و سینما دارند خودشان را در کامپیوتر غرق می‌کنند. الان نقاش‌هایی هستند که با کامپیوتر روی تصاویر عکاسی شده کار می‌کنند. این برایت روش مناسبی ست یا تو هم مثل من فکر می‌کنی: زیادی پیر برای شروع دوباره؟

س:نه نمی‌خواهم اجازه بدهم تکنولوژی بر من غلبه کند ، یا در درونم نفوذ کند. گرچه وقتی وارد دومین مرحله تدوین می‌شویم از کمک کامپیوتر استفاده می‌کنیم. اگر نقاشی به عنوان نقاشی با استفاده از ابزار مشخص به وجود آمده ، فکر می‌کنم همیشه باید به همین صورت بماند. و هنرِ کامپیوتری: یک نوع کاملاً متفاوت از هنرهای بصری است. ما دیگر درباره‌ی هنر خالص صحبت نمی‌کنیم ، درباره‌ی چیز دیگری حرف می‌زنیم

ش:تمام دستکاری‌هایی که در شکل تصویر می‌کنی در مرحله فیلمبرداری انجام می‌گیرد ، نه بعد از تولید

س:البته ، همیشه در حین فیلمبرداری ست. به عنوان یک کارگردان همیشه تصویر روشنی از آنچه خلق می‌کنم دارم. معمولاً پایه ادبی و فیلمنامه را در طول تولید خیلی تغییر می‌دهم ، گاهی حتی معنای دیالوگ ممکن است کاملن عوض شود و به همراهش معنی آن قسمت تغییر کند. سعی می‌کنم دوباره و دوباره خلق کنم و باز خلق کنم و باز خلق کنم. ثبات قدم در حرکت مهم است. فیلم ساخته‌شده ممکن است کاملن ساکن و بی حرکت باشد. اما انرژی که به کار فیلمسازی تزریق می‌شود باید به شکل گسترده‌ایی پویا باشد

ش:لارس فون تری‌یه در «شکستن امواج» نماهایی را به صورت تابلوهایی از طبیعت خلق کرد که با کامپیوتر دستکاری شده‌بودند و در نتیجه حرکت نور و سایه را در آنها ایجاد کرد

س:از این بابت برای او متأسفم

ش: در مورد نمایش آثارت در غرب چه احساسی داری؟

س:آن اوایل ، احساس قدردانی عظیمی نسبت به همه داشتم: تماشاگران ، مدیران جشنواره‌ها ، هر کارمندی. بعد شروع کردم به تأسف خوردن چون گاهی در غرب واکنش‌های بسیار عجیبی می‌بینم, مثلن خنده‌ی بعضی‌ها. البته درک می‌کنم غربی‌ها بسیار متفاوت و در عین حال بسیار تنها هستند. بسیار تنهاتر از از ما در روسیه. حتی می‌توانم بگویم به‌لحاظ روحی ناسالم‌تر ، با اصول اخلاقیِ به روشنی بسیار متفاوت از روسیه. به همین دلیل نسبت به هر کسی که می‌آید و فیلمم را می‌بیند احساس سپاسگزاری بیشتری می‌کنم چون شاهد چنین دنیای متفاوتی‌اند و سعی می‌کنند آن را درک کنند و بفهمند. حتی ، می‌فهمم در غرب با نوعی از زندگی در ارتباطم که هرگز کاملن درک‌ش نمی‌کنم

ش:فقط آخرین سؤال ، بدون کنجکاوی. کجا زندگی می‌کنی؟ شهرنشین هستی یا روستایی؟

س: به‌نظرم هیچکدام. به‌لحاظ ذهنیت اصلا شهرنشین نیستم ، ولی البته بخاطر نیازم به رفاه و امکانات در شهر زندگی می‌کنم


*Affliction


ترجمه: سوفیا


پ.ن: متن اصلی مصاحبه (در سایت شخصی الکساندر سوکوروف

پ.ن.2: فیلموگرافی الکساندر سوکوروف

پ.ن۳: این هم جالب است و به مصاحبهء قبلی ربط پیدا می‌کند! هانا شیگولا در فیلمتازه‌ی سوکوروف

پ.ن۴: نقد آلن هانتر روی «کشتی نوح روسی

و این

پ.ن.6: درباره‌ی مادر و پسر

و این

پ.ن۷: جهان معنوی الکساندر سوکوروف

پ.ن۸: تصاویر فراکتالی خاطره در «مادر و پسر»


پ.ن۹: این مصاحبه در سال۱۹۹۷ انجام شده که «مادر و پسر» آخرین ساخته سوکوروف بود. عکس‌ها را ولی از چند فیلم بعدی او (پدر و پسر ، کشتی نوح روسی ، و الکساندرا) هم انتخاب کرده‌ام


پ.ن: «سبک استعلایی در سینما: ازو ، برسون ، درایر

پل شریدر / ترجمه محمد گذرآبادی

انتشارات بنیاد سینمایی فارابی


Monday, December 21, 2009

بوسه‌های ربوده

















پ.ن: برای عزیزی که کامنت خصوصی گذاشته: ممنونم. ممنونم



پ.ن: دوراهی سقاخونه
نویسنده: محمد چرمشیر
کارگردان: حسن معجونی
بازیگر: سعید چنگیزیان
اجرا هر شب ساعت هفت - تیاتر شهر- کارگاه نمایش
۳۰ آذر تا ۱۱ دی (بجز ۴ تا ۷ دی)

یادم نمی آید آخرین باری که اینجا نقد تیاتر نوشتم کٍی بود. در این فاصله کارهای زیادی دیدم و فرصت و تمرکز برای نوشتن دربارهء هیچکدامشان پیش نیامد. دربارهء پروژهء مونولوگ قبلن نوشته بودم (توی یکی از پی‌نوشت‌های پست ۶ اکتبر). الان هم قصد ندارم دربارهء ابن کار بنویسم فقط می‌خواستم پیشنهاد کنم بروید ببینید. خوب بود. من وقتی از سالن بیرون آمدم حس خوبی داشتم. بخصوص با توجه به اینکه من در مجموع و بطور کلی از سعید چنگیزیان خوشم نمی‌آید....اینجا علیرغم ِ جنس ِسردی و مونوتن بودن ِ ذات ِ بازی‌اش که اغلب آدم را عصبی می‌کند از بازی‌اش لذت ِ زیادی بردم و به‌نظرم در کنترل و انتقال حس‌های ظریف ِ آن کاراکتر خاص موفق بود و مشخص بود که انرژی زیادی برای رسیدن به این حس صرف کرده. چون بازیگری درواقع انتقال ِ انرژی ست و توی سالن ِ به آن کوچکی, به هر چه فکر کنی و باور داشته باشی بلافاصله تماشاگر می‌فهمد و روی احساسش اثر می‌گذارد. و بازی ِ چنگیزیان به‌شدت حسی و تأثیرگذار بود.
و اینکه تقریبن همان اوایل اجرا که نشسته روبروی سقاخانه و دارد درددل‌هایش را می‌کند و این پنجره‌های فلزی پر است از نوارهای پارچه‌ای سبز که بعنوان دخیل بسته‌اند, یکی از نوارهای سبز را باز می‌کند و می‌بندد دور مچ دستش و همانطوری با مچ‌بند ادامه می‌دهد تا آخر....
از متن خوشم آمد. فکر می‌کنم یکی از متن‌های قدیمی چرمشیر باشد. یک متن ِ دلی ِ دوست‌داشتنی که تبحر چرمشیر را توی استفاده از زبان عامیانه نشان می‌دهد. حرف‌های خیلی سادهء آدمی ظاهرن ابله که با یک ایمان عمیق ِ زمینی ِ روزمره, خواسته‌هایش را از امامزاده‌اش می‌طلبد. با امامزاده‌اش همانجور رک و راحت و با پیژامه حرف می‌زند که با رفقایش مثلن. و عمق ِخلوص و باور ِ کودکانه‌اش به وجود و حضور و دخالت ِ این نیروی فرازمینی در اتفاق‌های روزمره اینقدر محکم و بدیهی است که تکان می‌خوری و واقعن آن تجربه و حس ایمان را با خودت از سالن بیرون می‌بری....

پ.ن: فکر می‌کنم بد نباشد برای این‌که یادم نرود حداقل اسم اجراهایی که در آبان و آذر دیده‌ام و درباره‌شان ننوشته‌ام فهرست‌وار بنویسم:
اسب‌های پشت پنجره(روح اله جعفری) - سالن سایهء تیاتر شهر
آرش(فهیمه میرزا حسینی) - کارگاه نمایش
اتاق صدا (محمد عاقبتی) - کارگاه نمایش
جن‌گیر (کوروش نریمانی)
برعلیه من(مهدی کوشکی) - کارگاه نمایش
بازی استریندبرگ (نوشتهءفردریش دورنمات و با کارگردانی مژگان ِ خالقی) - تالار مولوی
و دوراهی سقاخونه
و اینکه «آگاممنون» ِ همایون غنی‌زاده و همین‌طور «لیرشاه» ِ حمیدرضا نعمی و آرش دادگر را می‌خواستم حتمن ببینم که نشد. سالهاست که کارهای این دو نفر را می‌بینم و به‌نظرم جزو معدود گروههای پویا و هوشمند و تجربه‌گر ِ این سالها هستند. چند تا اجراهای قبلی‌شان(مثلن «مکبث» و «کالون») را خیلی دوست دارم. یک بار یک گفتگوی رادیویی با آرش دادگر شنیدم در برنامهء جمعه‌ها با تیاتر و واقعن از سطح دانش و سلیقهء هنری و نگاه علمی ِ به‌روزش کِیف کردم.(آن برنامه صبح‌های جمعه از رادیو فرهنگ پخش می‌شد. با اجرای نادر برهانی‌مرند و بعدتر حسن آزادی. نمی‌دانم هنوز هم پخش می‌شود؟ من زمانی خیلی رادیو فرهنگ گوش می‌دادم. اغلب نمایش‌های رادیویی و نقد و معرفی کتاب و یک بخشی هم داشت هر شب که بهروز رضوی داستان می‌خواند...چقدر نمایش‌های رادیویی ِ درجه یک که اغلب اقتباس از رمان بود شنیدم در آن مدت. خیلی وقت است که عادت ِ رادیو گوش کردن را از دست داده‌ام...شاید یک روز مفصل دربارهء آن «شب‌های رادیو» بنویسم....)

پ.ن:«اسب‌های پشت پنجره» صرف‌نظر از خود اجرا فرصت خوبی بود که بعد از مدتها فرزین صابونی را روی صحنه ببینم. و همچنان دیدنی و انرژیک بود. نمی‌دانم چرا چند سال اخیر کم‌کار شده. و درکل چقدر اپیزود سوم و رابطهء آن زن و شوهر عالی و پراحساس درآمده بود. و این تا حد زیادی مدیون اجرای گرم ِ بازیگر زن بود که نامش را فراموش کرده‌ام. درکل و اگر هر سه اپیزود را درنظر بگیریم ریتم کار آدم را خسته می‌کرد(بخصوص اپیزود اول) و حداقل برای من جذاب نبود. متن‌های ویسنی‌یک البته ویژگی‌ها و فضای خاصی دارد و شاید من نتوانستم با متن ارتباط برقرار کنم.
و اینکه «بازی استریندبرگ» ظاهرن فقط یک اجرای دیگر دارد(سه‌شنبه ). دربارهء متن مهم و مشهور و درخشانی مثل این آدم ترجیح می‌دهد نظری ندهد و به‌لحاظ کارگردانی خب....به‌نظرم خیلی سعی کرده بود متفاوت کار کند و از ایده‌هایی مثل مثلن ناهمخوانی ِ عمدی دیالوگ با میزانسن استفاده کرده بود که این فاصله‌گذاری بوجود می‌آورد. جوری که آدم احساس می‌کرد این فرمی که انتخاب کرده بیشتر مثلن برای نمایشی از اوژن یونسکو جواب می‌دهد تا این متن. اینقدر میزانسن‌ها عجیب و غریب و ابزورد بود. و واقعن شبیه کارهای یونسکو شده بود. بازیگرها بعضی دیالوگ‌ها را با آواز می‌خواندند و مثلن پشت به هم دیالوگ می‌گفتند و...و یک‌جور ناهماهنگی بین بازی‌ها و طراحی صحنه و میزانسن‌ها و اندازهء سالن و.... حس می‌شد که می‌شد گذاشت به‌حساب عمدی بودن. یک‌جور عدم ِ هماهنگی ِ مضحک. من اجرای دیگری از این متن ندیده‌ام و نمی‌دانم کلاسیکش چطوری اجرا می‌شود ولی براساس ِ آنچه خود متن بدست می‌دهد باید خیلی نرمال‌تر از اینها باشد! بهرحال این هم تجربه‌ای بود در نوع خودش دیدنی. کار خوش‌ریتم و با طنزی قوی بود و نمی‌توانم از بازیگر زن خانم افسانه شفیعی اسم نبرم که اولین بار بود می‌دیدمش و واقعن موجودی استثنایی و بهترین انتخاب برای این کار بود. یک آدم ِ ذاتن متفاوت و خیلی بانمک و جذاب که به‌نظر می‌رسید جذابیتش از شخصیت ِ خودش و فرای صحنه می‌آید.
و اینکه کاش توی بروشور ِ کارهایی از این دست بنویسند که مثلن مژگان خالقی کیست, چی خوانده و کارها و تجربه‌های قبلی‌اش چی بوده...


Saturday, December 19, 2009

از تنهایی

























پ.ن: چند شب دیگر بیست و چهار دسامبر است. شب میلاد مسیح یا همان عید کریسمس. من یک شعر و قصهء کودکانهء کریسمسی از فرانسه ترجمه کردم و می‌خواستم به مناسبت ِ نوئل اینجا بگذارم ولی بعد فکر کردم ممکن است از نظر خوانندگان ِ فرهیختهء این وبلاگ زیادی چه‌می‌دانم لوس یا بچگانه بیاید....برای خودم که خواندن و ترجمه‌اش خیلی لذتبخش بود. و کلن برای من که هنوز آن‌قدر روی زبان و ترجمه مسلط نیستم ترجمهء داستان‌های کودکان که ساده و با دایرهء واژگان ِ محدود است خیلی خیلی شیرین است و کیف می‌دهد....این کار از نظر ِ تجربه با زبان ِ محاوره‌ای هم برام جذاب بود. نمی‌دانم. به‌نظر شما بگذارمش؟
و کریسمس درواقع عید ِ بچه‌ها ست. و فکر می‌کنم برای همهء ما اگرچه مسیحی نیستم مناسبت ِ خوب و خاطره‌برانگیزی ست. یادم هست که وقتی بچه بودیم همیشه این روزها کارتون‌هایی که دوست داشتیم پخش می‌شد. سارا کرو و اسکروچ و کلی فیلم و کارتون ِ دیگر....من توی بچگی همیشه دلم می‌خواست کریسمس داشته باشم. شاید بخاطر فضای شیک و زیبایی که دارد, کاج و شمع و تزئینات و خوراکی‌ها و آوازها و مراسم ِ خاص و برف و.... الان هم این شب را دوست دارم. بهرحال یک عید ِبزرگ است. شبی است که آدم‌های زیادی شاد و با هم مهربان‌تر اند. و شب ِ تولد مسیح است. شبی که در طی قرن‌ها انرژی‌های خوب و خیر ِ آدم‌ها در آن جمع شده.

تبریک می‌گویم به همه و به‌خصوص دوستان ِ مسیحی

Friday, December 18, 2009

زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تاممکن است باید خاموش شد

از ته دل می‌خواستم و آرزو می‌کردم که خودم را تسلیم ِ خواب ِ فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن می‌شد, اگر می‌توانست دوام داشته باشد, اگر چشم‌هایم که به‌هم می‌رفت در ورای خواب آهسته در عدم ِ صرف می‌رفت و هستی ِ خودم را دیگر احساس نمی‌کردم, اگر ممکن بود در یک لکه مرکب, در یک آهنگ موسیقی یا شعاع ِ رنگین تمام ِ هستی‌ام مخروج می‌شد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ می‌شد و میدوانید که بکلی محو و ناپدید می‌شد به آرزوی خودم رسیده بودم.

از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات ِ تنم در ذرات ِ تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل‌ناپذیر بود. گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دست‌های دراز با انگشتان ِ بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دودستی نگه می‌داشتم تا ذرات ِ تن ِ من که مال ِ من هستند در تن ِ رجاله‌ها نرود. گاهی فکر می‌کردم آنچه را که می‌دیدم کسانی‌که دم ِ مرگ هستند آنها هم می‌بینند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود. از دور ریختن ِ عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم. تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر ِ زندگی ِ دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم. آیا دنیای دیگر به چه درد ِ من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود. برای یک دسته آدم‌های بی‌حیا, پررو, گدامنش, معلومات‌فروش, چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانی‌که به فراخور ِ دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان ِ زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که که برای یک تکه لثه دم می‌جنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. نه من احتیاجی به دیدن ِ اینهمه دنیاهای قی آور و اینهمه قیافه‌های نکبت‌بار نداشتم. اما من تعریف دروغی نمی‌توانم بکنم و در صورتی‌که زندگی جدیدی را باید طی کرد آرزومند بودم که فکر و احساسات کند و کرخت‌شده می‌داشتم. بدون زحمت نفس می‌کشیدم و بی‌ان‌که احساس خستگی می‌کردم می‌توانستم در سایه ستون‌های یک معبد لینگم بوچه برای خودم زندگی را به سر ببرم. پرسه می‌زدم بطوریکه آفتاب چشمم را نمی‌زد, حرف ِ مردم و صدای زندگی گوشم را نمی‌خراشید.

بوف کور

Tuesday, December 8, 2009

خیلی دور , خیلی نزدیک






















































































































































































































































































































































































































































































































































کویر مصر (روستای فرحزاد - جندق - گرمه- بیاضیه ) - دوازدهم تا پانزدهم آذر ۸۸

پ.ن: این عکس‌ها با دوربین قراضهء یک گوشی سونی اریکسون گرفته شده! در همین حدی هم که درآمده به‌نظرم معجزه است... بچه‌های همسفر هم عکس‌های خوبی با دوربین‌ درست و حسابی گرفتند که اگر به دستم رسید اضافه می‌کنم. البته من همیشه عکس‌هایی که خودم گرفته‌ام را ترجیح می‌دهم....

پ.ن۲: فیلم «خیلی دور خیلی نزدیک» را اصلن دوست ندارم. نام‌ش را ولی دوست دارم و فعلن عنوان ِ مناسب‌تری به ذهنم نرسید. البته آن فیلم در همین منطقهء کویر مصر فیلمبرداری شده.

















پ.ن۳: روستای مصر در مرکز ِ دشت کویر جایی که کیلومترها با اولین شهر فاصله دارد....جایی که حتی موبایل آنتن نمی‌دهد تا دورافتادن از شهر و آدم‌ها را کاملن تجربه کنی...یک جایی هست به اسم چال سیلکنون نزدیک روستای فرحزاد(محل اقامت ِ ما) {روستایی با یک خانوار ساکن!} در حدود ِ پنج کیلومتری ِ مصر. جایی که وقتی از پشت وانت پیاده می‌شوی(بله! ما آنجا با وانت حمل و نقل می‌شدیم! و دیگر خودتان بخوانید بقیهء شرایط سفر را!) و چشم می‌گردانی به عظمت ِ رمل‌های روان و تپه‌های گسترده تا افق ِ بی‌کران و آبی ِ پاک‌ترین و خالص‌ترین آسمان ِ جهان....اینجا سرزمین ِ صفر است, جایی که همه‌چیز در نقطهء مطلق ِ خلوص و اوج ِ صراحت است....و حتی می‌شود گفت بی‌رحم و بی‌انعطاف. آفتاب و سرما و گرما و همه‌چیز...تند و مطلق. و اگر سرما اجزه بدهد کفش‌هایت را درمی‌آوری و فرو می‌روی در نرمای شن‌های بی‌قرار. کمی راه می‌روی و بعد دیوانه‌وار شروع می‌کنی به دویدن... همیشه دربرابر ِ عظمت ِ محض و پیر و پذیرای طبیعت احساس می‌کنم چقدر خودم و دغدغه‌ها و غم‌هایم کوچک‌اند و مثل همین ذرات با باد می‌روند. احساسی که هیچوقت و با هیچ کلامی نمی‌شود بیانش کرد. این احساس که ذرهء خیلی ناچیزی هستی از تاریخی بی‌نهایت کهن, که همیشه هست و خواهد بود با همین آرامش و قدرت ِ بی‌اندازه و اطمینان ِ استوار ش, بیرون از دایرهء ارادهء تو, و این چه آرامشی می‌دهد.... و من عاشق ِ کویرم. عاشق دراز کشیدن روی رمل‌ها که حسی از ابدیت بهم می‌دهد. این حس که همینجا دفن خواهم شد و تا ابد خواهم ماند. حس ِ تنهایی و خلوت ِ مطلق‌م درون شکم ِ کویر. عاشق ِ وقتی که غروب می‌شود و اولین ستاره از کنج آسمان شروع می‌کند به دلبری و بعد از چند لحظه تمام آن وسعت آبی ِ تیره پر می‌شود از نقطه‌های نورانی ِ ریز ریز و از خودبی‌خودت می‌کند وقتی در آن سرمای استخوان‌سوز ِ شب ِ کویر دراز می‌کشی کنار آتش و نگاه می‌کنی و آنقدر نگاه می‌کنی تا برای همهء عمر چشم‌هایت پر شود از زیبایی و بعد سر برمی‌گردانی تا معجزهء شگفت‌ ِ بالا آمدن ِ ماه را ببینی...ماه گرد و بزرگ(آن‌قدر بزرگ و نزدیک که فکر می‌کنی اگر کمی بدوی بهش می‌رسی) و سرخ ِ سرخ مثل شعله‌های لرزان ِ آتش که از انتهای رمل‌ها سر بالا می‌آورد و کم‌کم بالاتر می‌آید و سفیدتر می‌شود و کوچک‌تر تا برسد به وسط آسمان. زیرش با کمی فاصله مریخ ِ قرمزرنگ است و آن‌طرف‌تر ستارهء شباهنگ که نورش سال‌های نوری پیش درخشیده.
و دور آتش حلقه بزنید و آواز بخوانید و آبگوشت ِ مخصوصی را که دیگ‌اش را زیر خاک دفن کرده‌اند و رویش آتش ریخته‌اند تا پخته شده بخوری.و با سید پیرمرد خوش‌خلق دوست‌داشتنی که دیگر بعد از یک عمر زندگی و تجربهء این اقلیم ِ خاص و سخت شیارهای صورت‌ش فرقی با شکل خاک کویر ندارد گپ بزنی. و صحبت‌های راهنما را دربارهء رسم ِ غریب مردم ِ این سرزمین که دختران ِ جوان و زیبا را به عقد ِ قنات درمی آوردند بشنوی.... و نیمه‌شب با چراغ قوه‌ بیرون بزنی و از تپه‌های شنی بالا بروی و بخار نفس ات را که هر آن ممکن است یخ بزند تماشا کنی و پایت در شن‌هایی که از باران ِ روز قبل کمی مرطوب است فرو برود و زمین بخوری و دیگر نای راه رفتن نداشته باشی. و برگردی و علیرغم تذکر راهنما که اصرار می‌کند این کار برای شرایط ِ جسمی ِ تو مناسب نیست برای اولین بار خوابیدن در کیسه خواب و در هوای آزاد را تجربه کنی. و صبح با آفتاب ِ تند بیدار شوی و علیرغم کم‌خوابی و شرایط ِ سخت از این‌همه نشاط و انرژی که در تن‌ت می‌چرخد شگفت‌زده شوی و در صف ِ دستشویی بایستی و در حال ِ لرز چایی داغ و صبحانهء مفصل بخوری و کلاه و لباس ِ گرم ِ مفصل بپوشی و راه بیفتی...
چقدر دلم می‌خواهد یک بار دیگر به این منطقه سفر کنم و این بار در شرایط خلوت‌تری (شاید حتی تنها یا با یکی دو همسفر) تا بتوانم از خلوت و زیبایی ِ بکر کویر لذت ببرم. نهایت ِ آرزویم این است که چنین فرصتی پیش بیاید
(+)
(+)