Monday, April 26, 2010

ساعت ِ گرگ و میش


صدای سکوت

الان فهمیدم که روشنایی محو چند دقیقه قبل از غروب درست مثل کم کم روشن شدن صبح‌ها بعد از طلوع تازه ست که اینهمه دوست دارم تماشا کنم و توش باشم , قبل از اینکه کاملن روشن بشه. درست همون حس و فضا و همون رنگ
دلم می‌خواست همهء زندگی‌م تو همین چند دقیقهء نامعین که مرزها بهم می‌ریزه , همین رنگ خاکستری که اشیا و آدمها و مفاهیم و همه چیز توش گم می‌شن خلاصه می‌شد.



پ.ن:
بروید این مطلب مجید اسلامی را ببینید و ذوق کنید. بامداد کجایی؟

بسیاری از این نوشته‌ها را می‌توان نامه‌ای عاشقانه دانست. گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشته‌اند، و به این امید نوشته شده‌اند تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف. پس این نامه‌ها تکثیر شده‌اند تا شاید او در میان مخاطبان باشد. اویی که همیشه هم از پیش شناخته نیست. بعدها پیداش می‌شود...

من در برابر اثر هنری تنهام، اثر هنری تنهایی‌ام را ترجمه می‌کند...

از مقدمه مؤلف

[صفی یزدانیان]


پ.ن: دل تو دلم نیست تا بیستم ماه که مجله دربیاید ببینم چکار کرده‌ایم....

پ.ن: لینک موسیقی که بالای مطلب گذاشته‌ام باز نمی‌شد. درستش کردم.

پ.ن: «ستارهء تابناک» اثر رمانتیک و زیبای جین کمپیون را دوست داشتم. فیلمی‌ست بسیار خوش‌تصویر و پر از قاب‌های چشم‌نواز. دیدنش را پیشنهاد می‌کنم

Tuesday, April 20, 2010

ما مست شدیم و دل جدا شد


می شه از اون لحظه‌ای شروع کرد که گوشه اون پارک دنج و خلوت روی پله‌ها نشسته بودیم و من روسری‌م‌و دراوردم و همانجا دراز کشیدم و بدنم را در آن هوای محشر رها کردم و درکل یکی دو تا آدم رد شدند و زیاد نگاه نکردند و نسیم خنک خوب خوشبویی تا عمق جان‌مان می‌رفت و بوی درخت‌ها بلند می‌شد و برگ‌های سبز شفاف بالای سرم رو که بهم می‌پیچیدند و سایه می‌ساختند تا ته وجودم نفس می‌کشیدم و آسمان آبی پررنگ رو نگاه می‌کردم و همه رنگ‌ها و بوها و صداها شفاف و قوی و خالص بودند و با موبایل من آهنگ فرانسوی گوش می‌کردیم و من گفتم: بیا روم. و تو خندیدی و گفتی الان پلیس میاد یه راست می‌برنمون بازداشتگاه و ما خندیدیم و پلیس و بازداشتگاه رو حواله دادیم و وسط یه پارک عمومی خلوت و خالی تو تهران روی من خم شدی و بوسیدیم.... و بوی خاص تو قیامتی بود و من بیقرار و سیرنشو و تو کف‌ات برید و با دست کوبیدی به پشتم و جملهء درجه‌یک ات رو گفتی: بابا تو ج.م.ه.و.ر.ی ا.ص.ل.ا.م.ی رو به ف.ا.ک دادی!
می‌شه هم برگشت به چند ساعت قبل‌تر و از توی سینمای «طهران تهران» شروع کرد که از شانس ما کم‌فروشه و ده نفر هم تو سالن نبودند بجز کنترل‌چی که هی از بغل دماغ ما در رفت و آمد بود...و بعد دوباره برگشت توی پارک به قبل‌تر از سکانس پله‌ها , که یه عروس و داماد رو اورده بودند ازشون فیلم بگیرند و جلوی چشم اونها ما دست همدیگه رو گرفته بودیم و تاب می‌خوردیم و من برای اینکه نیفتم دستهات رو محکم گرفتم و تا کمر به پشت خم شدم و همه چی رو برعکس می‌دیدم و جیغ می‌زدم...تو یه دفعه منو بغل زدی بردی بالا هووووپ انداختی‌م بالا و من در فاصلهء گوش و گردن‌ت آسمون رو سیاحت می‌کردم برای خودم و یه لحظه تو ذهنم جرقه زد عین بچگی‌م . درست عین بچگی‌م که بابام بغلم می‌زد می‌نداختم بالا و یه ذره زبری ریش روی صورتش بود , و فکر کردم نکنه واقعن مرده‌م و الان بهشته؟ و انگار همهء خاطراتی که همیشه درنم زنده‌ن هیچوقت وجود نداشتن؟ و باز ترتیب سکانس‌ها رو بهم ریخت و رفت جلوتر , روی اون نیمکته که سایهء خوبی افتاده بود نشستیم و شیرینی شکلاتی خوردی و تو پیشنهاد کردی از درخته روبرو بریم بالا و این نشون می‌داد که فهمیدی من چقدر مستم و وقتی تا این حد مستم دیگه نمی‌شه جلومو گرفت و از خوشی جیغ می‌کشیدم و مث چِت کرده ها می‌خندیدیم و رفتیم بالا روی نوک ابرها و از اون بالا نگاه کردیم و من یادم نیست چی داد می‌زدم و آواز می‌خوندم تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره... گفتی اگه باران نیومده بود و زمین گِل نبود دراز می‌کشیدیم با هم روی چمنها و گفتی عمدن میان زمین رو خیس می‌کنن که مردم نخوابن با هم و گفتی دانشگاهتون نزدیک این پارک بوده و همیشه دختر پسرا میومدن اینجا و یادم نیست پیشنهاد دراوردن پیراهن رو کدوممون داد و دوباره انداختیم بالا و موهام رها شد روی گردنم می‌ریخت و یه پیرمرده رد شد وایساد نگاه کرد و می‌خندیدیم.... تو گفتی الان تو بهشت خودمون ایم؟
حالی بود , تجربهء شگفت ِ تازه‌ای , و شب قبل از این که خوابم ببرد هی به دیوارهای تنگ و سقف کوتاه و تیرهء این اتاق نگاه می‌کردم و دلم هی غنج می‌رفت و دلم تنگت بود طوری‌که هیچ‌وقت تا حالا این‌طوری دلم تنگ نبوده... و تو باید پیشم می‌بودی , باید می‌بودی , بودی...

قول داده بودم که بنویسمش. نمی‌دونم این همونی شد که باید یا نه....

این متن را حین شنیدن این آهنگ بخوانید

پ.ن: این موسیقی

پ.ن: دیالوگ:
- من یا استقلال؟
- هر دو. ولی اول تو.
(واقعن هم راست می‌گفت. چون اون روز استقلال بازی داشت ولی به من نگفته بود و نرفت استادیوم تا همدیگه رو ببینیم.)

پ.ن: کاش از اونجا عکس می‌گرفتم.

عنوان از شعر مولانا:
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال , دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هوایی‌ست
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاه‌ست
پرید بسوی پادشا شد

دیوان شمس

پ.ن:
ای طرب‌ناکان ز مطرب التماس ِ مِی کنید
سوی عشرت‌ها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادی‌ها شوید ای مقبلان
اسب غم را در قدم‌های طرب‌ها پِی کنید
نوبهاری هست با صد رنگ و گلزار و چمن
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
از شراب صرف باقی کاسهء سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات با خودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید

پ.ن: امروز خواب عجیبی دیدم. وسط صحنه‌های قروقاطی درهم و کابوس‌ها خواب دیدم که کشوی لباسم که روبروی جایی که می‌خوابم هست باز شد و توش یه بچه آهو بود که به‌زحمت داشت سعی می‌کرد خودشو از زیر لباسها بکشه بیرون. خیلی خیلی زیبا بود و چشمهای قشنگی داشت. یک شاخ خیلی دراز به حالت افقی روی سرش بود که تقریبن به اندازه طول اتاق بود. پوست نرم و خوشرنگی با لکه‌های کمرنگ داشت. با چشمهای سیاهش به من زل زده بود. دیدنش عمیقن شادم کرد. فکر کردم باهاش چی کار کنم؟ بعد یاد اون جنگل بکر و دست‌نخورده که توی شمال کشف کرده بودیم و خیلی دوستش دارم افتادم. اون‌جا حیوانی وجود نداشت و پای آدمیزاد هم بهش نمی‌رسید. فکر کردم می‌بریمش اونجا رهاش می‌کنیم تا برای خودش توی جنگل زندگی کنه و آزاد باشه. همین موقع از خواب پریدم

پ.ن: این عکس همون پارکه

پ.ن: دیالوگ:
اومده پیش من. بغلم کرده میگم خوابم میاد میگه یه کم بخوابیم. ده دقیقه‌ای تو حال خواب و بیدارم بعد چشمامو باز میکنم. میگه: دلم برات تنگ شد
- همین الان؟
- آره. دیگه حرف نمی‌زدی

- صدات خیلی قشنگه. میتونم صداتو ب.و.ص کنم؟
- فکر نکنم بتونی

پ.ن: برام توت‌فرنگی اورده بود. خودش شست‌شون و اورد بخوریم.
بعد من این شکلی شدم

Thursday, April 15, 2010

مثل لوبیاپلو برای حاج آقا

مستند «دستور آشپزی»(محمد شیروانی) درواقع برخلاف آنچه در معرفی‌اش شنیده و خوانده بودم دربارهء آشپزی نیست , دربارهء زن ِ ایرانی ست و اینکه چطور با این واقعیت که قرار است بخش مهمی از عمرش را در آشپزخانه و به آشپزی بگذراند کنار می‌آید. شیروانی می‌گفت جرقهء شکل گرفتن ایدهء فیلم همین بوده ؛ بعنوان یک مرد با موضوع بیگانه بودم و می‌خواستم بدانم زن‌ها چه احساسی دارند و غذایی که سه وعده در روز می‌خوریم چگونه پخته می‌شود. طی ساختن فیلم به آشپزی علاقمند شدم و آگاهی پیدا کردم. دستور آشپزی شخصی‌ترین فیلم من است.
فیلم چند ساعت از یک روز ِچند زن خانه‌دار و مراحل پخت غذا را پی می‌گیرد: همسر ِ کارگردان , خواهر کارگردان , مادر و خاله‌اش , مادرزن‌اش , مادر ِ دوستش که پیرزنی ست حدودن صد ساله , و زن دیگری از اقوام. همانطور که روبرت صافاریان هم اشاره کرد تقریبن تا نیمه‌های فیلم با جهت‌گیری خاصی از سوی فیلمساز روبرو نیستیم , زن‌ها در کادر ثابت و بسته‌ای که از فضای آشپزخانه گرفته شده رو به دوربین شیوهء پخت را توضیح می‌دهند - منهای پیرزن که در میزانسی غم انگیز در اتاقی خالی و بسیار کهنه به زحمت راه می‌رود , گوشه‌ای می‌نشیند و حرف می‌زند , و می‌گوید الان دیگر بلد نیستم هیچی بپزم! - و کم‌کم که فیلم جلو می‌رود فضای فرهنگی زندگی‌های‌شان و نارضایتی از شرایط محدودکننده‌ای که در آن گرفتارند به شیوه‌ای ظریف و غیرمستقیم القا می‌شود. فیلم به شیوه‌ای بازیگوشانه , پرکشش و و با صحنه‌های چیده شده و دراماتیک و دخالت‌های کارگردان - مثلن جایی که ریسهء سوسیس را سر سفرهء افطار می‌آورند- که شخصن ترجیح می‌دهم آن را به جای مستند مستند-داستانی بنامم , و طنزی شیرین و رندانه با اسنفاده از عناصری محدود احساسات ِ معمولن ناپیدای زن‌ها و مردها را در روابط خانوادگی -بخصوص در فرهنگ پرده‌پوش ِ ما- به سطح می‌آورد. مثلن خواهر کارگردان که آشکار است به زحمت و با اندکی ناشیگری و خیلی دیر بالاخره غذا را آماده می‌کند و در تک تک رفتار و سکنات‌اش بی‌میلی و نارضایتی از این شیوه زندگی پیداست بدون اینکه نیاز به ابراز مستقیم باشد. فیلم با زبانی شفاف و گزنده درد ِظلمی را که بر زنان سنتی رفته و می‌رود و گریزی از آن نبوده و آن‌طور که می‌گویند «عادت کرده‌ایم» , و برزخی را که زن مدرن در آن سرگردان است نقد می‌کند. از مادرزن که شخصیتی قوی و فعال است و اعتراف می‌کند اگر حتی یک روز آشپزی نکند طلاقش می‌دهند - شیروانی در جلسهء گفتگو پرسید او علیرغم اینهمه انرژی و اتکا بنفس و ادعا آیا یک قربانی نیست؟- تا همسر که از کنسرو استفاده می‌کند و می‌گوید از لحظه‌ای که بعد از غذا مردها لم می‌دهند و زنها تا کمر خم می‌شوند ظرفها را از جلویشان جمع کنند متنفر است تا آن پیرزن چروکیده که در حصارهای باورهای مردسالار و مرداندیش می‌پوسد...چه دردناک بود تماشای این زن‌ها که با روسری و چادر دست و پاگیر در آن فضای کوچک و خسته‌کننده و تکراری کار می‌کردند... سوی دیگر ماجرا مردهایی هستند که ادامهء سنت‌های خویش‌اند بدون اینکه ذره‌ای دربارهء درستی آن فکر کرده باشند چه پسربچه‌هایی که با همان بی‌اعتنایی ِ پدری که نمی‌داند و برایش مهم هم نیست تهیهء آنچه خورده چند ساعت وقت و انرژی برده رفتار می‌کنند چه مردی که فکر می‌کند چون یک طبقه خانه را به اسم همسرش کرده حق او را ادا کرده و دیگر بی‌حساب‌اند , و چه رفقای کارگردان که می‌گویند: ما مجبوریم مثل نیاکان‌مان رفتار کنیم! و جالب اینجاست که همهء این مردها جلوی دوربین بطور غریزی احساس می‌کنند باید از حقوق خانمها دفاع کنند و حرف‌هایی ریاکارانه بزنند برخلاف عقاید قلبی‌شان! حتی حاج‌آقایی که زنی جوان‌تر از خودش گرفته و به لحاظ فرهنگی عقب‌مانده‌تر از بقیه می‌نماید. به‌این‌ترتیب جمله‌های قبل از تیتراژ پایانی با این مضمون که«همسرم جدا شد و خواهرم نیز در تدارک جدایی ست» معنا و اهمیتی دیگر می‌یابد.
«دستور آشپزی» که سال گذشته در بخش مستند جشنواره برلین نمایش داده شد , علاوه بر اینکه از بازی‌های فرمال خالی نیست نوعی از مستند است که لحظه به لحظه حضور و مشارکت فیلمساز را در آن می‌توان دید. شیروانی همراه مردهای خانه سر سفره می‌نشیند و خودش بعنوان فیلمساز به بخشی از سوژه , بخشی از فیلم ِ در حال ساخت بدل می‌شود و فاصلهء بین اثر و هنرمند را می‌شکند و به فیلم طروات می‌بخشد. جسارت او در نمایش ِ بی‌پردهء روابط و نزدیکترین افراد خانوادهء خودش در فرهنگ ما واقعن بی‌نظیر است.(برای نمونهء غیر اینجایی ِ آن می‌توان به راس‌مک‌ال‌وی اشاره کرد). شخصن خیلی دوست دارم بدانم این آدمها چطور تا این حد به او اعتماد کرده‌اند و چنین صمیمی و راحت جلوی دوربین ظاهر شده‌اند یا بعبارت دیگر شیروانی چگونه توانسته چنین بازی خوبی از آنها بگیرد؟
متأسفانه مستندهای دیگر شیروانی را ندیده‌ام اما با همین فیلم فیلمسازی بسیار جسور , باهوش و خودبیانگر می‌نماید و مشتاقانه در انتظار تماشای مجموعه آثارش هستم.
پ.ن: نمی‌دانم شیروانی کتاب «مثل آب برای شکلات» را خوانده یا فیلمش را دیده یا نه , اما روح کلی و مسیر دراماتیک فیلم کاملن به آن کتاب شبیه است. آن رمان که در پسزمینهء فرهنگ سنتی و بومی آمریکای لاتین می‌گذرد هم با دستورهای تهیه غذا به مثابه تمثیل آغاز می‌شود و غذا را با خون و عشق و رنج و دردهای تاریخی زنان درهم می‌تند.
پ.ن: فیلم را در فرهنگسرای ارسباران دیدم. روبرت صافاریان و پیروز کلانتری در جلسه نقد و بررسی شیروانی را همراهی کردند. خلاصه‌ای از گفتگوهای آن جلسه را می‌توانید اینجا بخوانید
پ.ن: صحنه‌ای توی فیلم هست که مادرزن دارد کوفته تبریزی درست می‌کند و در همان حال با لهجه غلیظ ترکی حرف می‌زند. مایهء کوفته را خمیر می‌کند و برای اینکه خودش را بگیرد چند بار محکم داخل کاسه می‌کوبدش و می‌گوید: حالا کتکش می‌زنیم , بهش میگیم اگه بچه بدی باشی کتکت می‌خوری... می‌خواهم بگویم شاید هیچ تمهید دراماتیک دیگری نمی‌توانست تا این حد وضعیت زندگی و شیوه‌ای که این زن بچه‌هایش را تربیت کرده نشان بدهد....

(+)

Saturday, April 10, 2010

و شکوفه‌های نو حلقه می‌زنند بر مژگان سپیده‌دم


























































































































































The narrow bud opens her beauty to the sun
and love runs in her thrilling veins
blossoms hang round the brows of morning...
William Blake

غنچهء نرم و نازک زیبایی‌اش را می‌گشاید بر آغوش آفتاب
و عشق در رگ‌های لرزان‌اش می‌دود
شکوفه‌های نو حلقه می‌زنند بر مژگان سپیده‌دم....
ویلیام بلیک

بهار و گل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن
به شادی ِ رخ ِ گل بیخ ِ غم ز دل برکن

تهران - درکه - بامداد جمعه ۲۰ فروردین

پ.ن: عکس آخری از اینجا ست


پ.ن: امروز بعد از مدتها هوس نامجو کردم. و هوسم رو عملی هم کردم یعنی رفتم سی‌دی قدیمیه که سه سال پیش برادرم از دوستش محمد گرفته بود و برام کپی زده بود رو آوردم و دقایقی طولانی باهاش خلوت کردم. هنوزم وقتی «چون است حال بستان ای باد نوبهاری» رو می‌خونه مستم می‌کنه. گل نسبتی ندارد با روی دلفریب‌ات. تو در میان گل‌ها چون گل میان ِ خاری...آخ که چه لحظه‌ها و زمزمه‌هام تو این سه سال حک شده رو این شعر. یکی شده. گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت.... ای گنج نوشدارو بر خستگان گذر کن. مرهم بدست و مارا مجروح می‌گذاری. فکر می‌کنم به زندگی‌ای که تو این سه سال با هم کردیم. به آدمهایی که تو این مدت با هم شناختیم و آشنا و غریب شدیم(دوستایی که اصلن سر نامجوبازی پیدا کردم) و حالا نیستن. به این‌که سه سال پیش چه‌جور آدمی بودم , کجای کار بودم و حالا کجا؟ یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم. روزهایی جلوی چشمم اومدن که با اتوبوس می‌رفتم کلاس. در حال له شدن وسط جمعیت هدفون تو گوشم بود موقع پیاده شدن هدفون تو گوشم بود تا دم لحظهء اومدن استاد هدفون تو گوشم بود. جان را چو فرو ریزم. با خاک درآمیزم. وگرنه من همان خاکم که هستم. می‌رفتم گوشه پارکی می‌شستم بستنی‌ای چیزی می‌خوردم. فاق کوتاه آفت ِ لگن است. آفت حافظه گلنگدن است. آفت خاطره باکتری دقیق...تو تاکسی تو گوشم بود. گاهی ساعتها راه می‌رفتم برای خودم. شااااااااااید که آینده از آن ِ ما. عشق همیشه در مراجعه است. تمام لحظه‌های تنهایی ِ پرنشدنی‌م باهام بودی مرد. باهات درد کشیدم. داد زدم. آروم شدم. یک روز ارس گردم. اطراف تو را گردم. کشتی شوم جاری. از خاک برآرم تو. بر خاک نشانم تو. همیشه تو رویا می‌بینم که یه روز تو همین شهری که دارم زندگی می‌کنم کنسرت می‌دی , عبدی بهروانفر هم هست با اون حنجرهء بی‌نظیرش. همه‌مون میایم , تو می‌خونی برامون , ما دست همدیگه رو می‌گیریم , جیییغ می‌زنیم , فریاد میکشیم از ته دل , خودمون تکه پاره می‌کنیم, می‌پریم روی سن , چشامون برق می‌زنه. اگساز و دیازپامی. جز زلفت نارامی. چون زلف ِ تو آرامم. رسوا و پریشم من. سشوار سشوار سشواااآآآآآر