علی زوار کعبه
فسیلهای آقای دکتر
وقتی آرزوها بر باد بروند، آدم سنگین میشود و مثل یک تکه سنگ به زمین میچسبد. من هم سنگ شدهام. نه آن قدر بزرگ که هرکول هم نتواند جاکنش کند و نه چنان کوچک که در جیب کودکان خانه کنم تا بلکه یک روز به دریا برسند و مرا به درونش پرتاب کنند.
آدم وقتی سنگ میشود، ماتش میبرد. دچار هیجانات نمیشود. همیشه سرش را میاندازد پایین و آسمانش را گم میکند. آسمانم گم شده است. افتادهام در باتلاقی که هر چه دست و پا بزنم بدتر و بیشتر فرو میروم. نه تشویق موثر است و نه تنبیه. همه چیز بیهوده است.
دور و برم هر روز خلوت تر میشود. دوستانم یا از سنگشدگی من خستهاند و یا خودشان سنگ شدهاند، مثل من. با همین دوستهایی که سنگ شدهاند، کنار میآیم. میرویم پارکی، جایی روی نیمکتی مینشینیم و ساعتها به دار و درخت نگاه میکنیم. شاید حرفی هم میانمان رد و بدل شود. میپرسم: "قرصهایت را خوردی؟" چشمهای بیحالتش را به سویم برمیگرداند: "آره". میگویم: "چه خوب. میگوید: "آره". میپرسم: "انگار امروز سرحالتری،نه؟" پاسخ میدهد:"خودت چطوری؟" میگویم:"مثل همیشه." میگوید: "چه خوب". و قبل از اینکه شب بشود به خانه بازمیگردیم. اما قدم هامان سنگین است. انگار به پاهامان دو وزنه سنگین بسته باشند. پا روی زمین میکشیم و تا خانه با خش خش کفشهامان سکوت سنگیمان را میشکنیم.
دکتر میگوید: "زمان در گذر است، باید یاد بگیریم، چگونه بر خاطرات تلخ غلبه کنیم."
این خاطرات تلخ بر زمان فاتحند. از هر دری که وارد شوم آنها پیشتر صدر مجلس نشسته اند.میآیند و خانه میکنند و همه حوادث تازه را شبیه خودشان میکنند.
نامزدم دارد ناامید میشود. او هم به زودی مرا سنگ خواهد دید. شاید هم خودش سنگ بشود. اوایل مادرم را بهانه میکرد. اینکه از او خجالت میکشد و نمیتواند هر روز به من سر بزند. آخر ما هنوز رسما نامزد نشده بودیم که من سنگ شدم. بعد گفت: "کارهایم خیلی زیاد شدند." حالا هم زنگ نمیزند. شاید هفتهای یک بار پیشم بیاید. روی صندلی اتاق مینشیند و مدتی مرا که روی تخت دراز کشیدهام زیر نظر میگیرد. آرام به سمت تخت میآید. پاورچین پاورچین. لبخند خشکی تحویلم میدهد. بعد دست به موهایم میکشد.به نجوا میپرسد: "میخواهی بخوابی؟"
پلکهایم را که به سنگینی میلههای آهنی زندان است، چفت میکنم، یعنی آره. لحاف را کنار میزند و خودش را در بغل من جا میدهد. با همان چشمهایی که بسته است، میبینم که لباسهایم را یک به یک در میآورد. بعد انگار چیزی را فراموش کرده باشد، به سرعت از روی تخت میجهد. ضبط را که روی میز است، روشن میکند و صدایش را بالا میبرد تا آه و نالهاش میان تحریرهای خواننده گم شود.
هم.خواب.گیمان که به سر رسید، دوباره خودش را در آغوشم جا میکند. ابتدا آرام و سپس با هق هقی مخصوص خودش اشک میریزد. آنقدر گریه میکند تا دستم که زیر سرش است خیس شود. میگرید و میگرید تا دست دیگرم را بر روی موهایش بکشم. به محض اینکه نوازشش کردم برمیگردد و میگوید: "اگر تا آخر این هفته، فقط تا آخر این هفته، توانستی از شر این قرص ها خلاص شوی که هیچ، اگر نه، من برای همیشه میروم. میروم میفهمی؟" درون گلویم چیزی قلقل میجوشد. لباسهایش را آرام آرام میپوشد. آینه جیبیاش را از کیفش درمیآورد. رژ لب مسی رنگش را میزند. مانتو و روسریاش را میپوشد و در را که موقع ورود قفل کرده بود باز میکند و میگوید: "اگر قرصها را کنار نگذاری برنمیگردم."
چیزی نمیگویم. هر بار همین است. میداند که نمیتوانم. میدانم که بدون قرصها یا با قرص ها به زودی خواهد رفت.
حالا نوبت مادر است.از بس نماز مستحبی خوانده و برای تک پسرش گریسته، سوی چشم هایش کم شده. خودش که این طور میگوید. به بهانه قرآن وارد اتاق میشود. میخواهد آیهای را که نمیتواند تلفظ کند برایش بخوانم. دست به قرآن میبرم. به سرعت قرآن را از زیر دستم میکشد. "وضو که نداری، پاشو دوش بگیر تا نجاسات از تنت به در شود." بعد دستش را زیر بالشم میکند، آیه الکرسی گذاشته. میگوید شفا میدهد و با غیظ اضافه میکند: "لااقل وقتی کلام خدا این زیر است،احترامش را داشته باش". بعد به چشمهای بیحالتم که دیگر نوری در آنها نیست، زل میزند و اورادی که از بر است را میخواند. میخواند و میخواند و در ذهنش اسمهایی را جستوجو میکند. گمان میکند دوستهایم مرا به این روز انداخته اند،نفرینشان میکند و بعد انگار مطمئن باشد که ژاله -نامزدم- مسبب این فلاکت است، اضافه میکند: "از بس این دختر خانوم جاه طلب بود و روز و شب تو را به کار واداشت،جسمت خسته شده، جسم هم که خسته شود، روح افسرده میشود.باید استراحت کنی رضا جان. دو تا بلیط کیش بگیرم مادر و پسر برویم تفریح؟" و بعد دور سرم فوت میکند. نفسش هنوز گرمم میکند. نفس مادر است.برای نفس همین مادر است که خودم را خلاص نمیکنم.
به آرامی میگویم: "نه نمیتوانم. اصلا حوصلهاش را ندارم."
مدتی در اتاق میگردد. از روی زمین آشغال ریزهها را جمع میکند. گویی دارد با خودش حرف میزند. به نقشهای قالی زل میزند: "خالهات یک مردی را میشناسد که سحر و جادو باطل میکند. خیلی ازش معجزه دیدهاند. تو هم که خوب خوب بودی، چشم زدن توی قرآن هست. بیا یک روز برویم، دعایی چیزی بنویسد، ضرر که ندارد."
میگویم: "من به این چرندیات اعتقاد ندارم ولی اگر دلت را خوش میکند باشد برویم.
قربان صدقهام میرود. به اتاقی میرود که پدر آنجا مشغول جدول حل کردن است. پدر بیش از هر کسی با سنگ شدگی من کنار نیامده است. شنیدم که یک بار به مادر میگفت: "پسر بزرگ کردم که آخر عمری عصای دستم باشد، نه اینکه زیر پایم را خالی کند." با وجود اینکه از همه بیشتر مغموم است، اما به رویش نمیآورد. فقط گویی با من قهر کرده است. نمیخواهد رو در رو شویم. گاهی احساس میکنم دلم برایش تنگ شده است. کاش او هم مانند همه میآمد و غر میزد، یا حداقل جویای حالم میشد. بعد از اینکه از مسافرت بازگشت و فهمید من یک خودکشی ناموفق کرده ام، دیگر کاری به کارم ندارد.گاهی از آستانه در اتاقم رد میشود به هوای اینکه به حمام یا آشپزخانه برود. میبینم که پیرتر شده است. موهایش سفید سفید شده اند.گاهی فکر میکنم اگر خودکشی کنم شاید راحتتر شوند. تا کی میخواهند پرستاری یک قلوه سنگ را بکنند؟
دیروز نوبت دکتر داشتم. مطب غلغله بود.همهشان هم سنگ. حرف نمیزدند. سرشان را انداخته بودند پایین. لابد مثل من داشتند کاشیهای کف را میشمردند. بین این همه سنگ دو نفر هنوز کاملا قوام نیافته بودند. مضطرب بودند. مدام راه میرفتند. از این بر سالن به آن بر. یکی شان، زنی بود با آرایش غلیظ اما بیحوصله. صورتش با آن همه بزک، بیحالت بود. و مردی که با خودش حرف میزد. هنوز کسی را داشت که با او خلوت کند:خودش. به زودی او را هم از دست میدهد و این قرصهای لعنتی کرختش میکند. میخواستم بلند شوم و سر منشی بیچاره فریاد بکشم: "شارلانها،شارلاتانها. فقط پول میگیرید تا ما را سنگتر کنید. ما که دیگر آدم نیستیم. سنگیم. اگر خودمان بودیم و خودکشی میکردیم، شرف داشت به اینکه سنگ راه دیگران شویم." اما ناگهان خشکم میزند، عرق سرد بر پیشانیام مینشیند و عقب میکشم. باز به لاک خودم فرو میروم تا دکتر با آن سر طاسش که همیشه برق میزند، بگوید: "تو باید بدانی چه چیزی تو را به این روز انداخته است. خیابانها پر از آدمهایی است که نان شب ندارند. تو که الحمدالله از هر نظر تامینی. میگویی عاشق هم نشدی، تحصیل کرده هم که هستی، پس دیگر کدام یک از آرزوهایت نابود شدهاند. شاید فکر کنی دکترت دیوانه شده است ولی دوست داری ازدواج کنی؟ میخواهی به پدرت بگویم یک سفر خارج از کشور برایت تدارک ببیند؟ اصلا چیزی هست که علاقه داشته باشی انجامش دهی؟"
وقتی میبیند سوالهایش بیجواب میماند، نسخهاش را برمیدارد و داروهای دیگری مینویسد و بعد اضافه میکند:" وزن هم اضافه کردی، فشارت هم مناسب است. کم کم همه چیز درست میشود. تا یک سال دیگر خودت هم باورت نمیشود که چه قدر بهتر شدی! مشکل تو افسردگی است."
مشکل من افسردگی است.اینها را که خودم میدانم، سگ پدر! از صندلی برمیخیزم و به خیابان میزنم. باران نم نمک میبارد. روی سرم میریزد و از میان موهایم شره میکند و پایین میرود. انگار بخواهد کثافات روی سنگی را بشوید و یا به مرور شیار بندازد رویش. سنگی که من شدهام پر از شیار است. شیارهایی مثل رگهای بدن. هزاران هزار و درهم تنیده. آنقدر که به یاد ندارم چه کسی چه زمانی و چگونه اینها را حک کرده است. انگار که درد من همینهاست. دردی که هر روز بیشتر رگ میکند و نمیدانم که چیست؟ شاید درد بیدردی است و شاید ملغمه همه دردها.
مرداد 1387