Saturday, February 27, 2010

چقدر زندگی عجیبه. گاهی باورکردنش سخت می‌شه
یک چیزهایی هست, که به کلام درنمی‌یاد
نمی‌دونم کِی دوباره می تونم بنویسم.
از لطف همه‌تون ممنونم. راستش اصلن فکر نمی‌کردم این‌قدر خواننده داشته باشم. این‌که بیشتر از اونی که فکر می‌کردم خواننده دارم ترسناک هم هست. یه جورایی آدم فکر می‌کنه موظفه دیگرانی رو که نمی شناستشون راضی نگه داره و به تصویری که از خودش در ذهن اونها ساخته پایبند بمونه. طی این چند ماهی که اینجا می‌نویسم همیشه سعی کردم خودم باشم. امیدوارم که در آینده هم بتونم.
نازنین ِ عزیزم, مهرداد, مهدی کتابفروش, یلدا, نادی و بقیه دوستان از اینکه ادامهء حیات این صفحه براتون ارزشمنده ممنونم

پ.ن:آقای محمد رسولی مخلصیم دوست عزیز. درباره اون کامنت من همون شب با اسمس و ایمیل درخواست کردم که پاکش کنه. گفت مشکل فنی داره و پاک نمی‌شه. بهرحال ازنظر خودم افتضاح بود تعجب می‌کنم شما می‌گی خوشت اومده. در مورد فیلم شون پن هم یک‌بار دیگه دیدمش و خب دفعه دوم به اندازه بار اول دوستش نداشتم و احساس کردم حق با شما بود


Wednesday, February 24, 2010



فکر میکنم این آخرین پست این وبلاگ باشد. ممنون از لطف همه شما دوستان در این مدت

Monday, February 22, 2010

خداوندا در این وقت مخوف ما را نجات بده . مرگ را برای فرزندانم مخواه . و نه برای دوستانم ، نه همسرم و نه ویکتور و نه برای هر کس که تو را دوست دارد و به تو باور دارد . و آن کس که به تو ایمان ندارد نابینا است و فرصتی برای اندیشیدن به تو نداشته است یا هرگز در نهایت اندوه نبوده . برای کسانی که اینک بی‌بهره از امید، از آینده ، از زندگی ، از اقبال این که بگذارند افکارشان نزد تو بیاید . کسانی که در ترس غوطه ور هستند و در احساس نزدیک شدن به پایان . می‌ترسند نه برای خود بل‌که برای نزدیکان‌شان ، برای آنان که یاوری جز تو ندارند . زیرا این جنگ ، جنگ آخرین است و مخوف . نه فاتحی بر‌جای می‌گذارد و نه مغلوبی . نه شهر و نه روستایی . نه سبزینگی و نه درختی . نه آبی در چشمه‌ای و نه پرنده‌ای در آسمان . هر چه دارم در راه تو خواهم داد . خانواده‌ام را که عاشقانه دوست دارم ترک خواهم کرد . خانه‌ام را . فرزندانم را خواهم راند . زبان در کام فرو خواهم بست . دیگر با هیچ کس سخن نخواهم گفت . هر آن‌چه که مرا به زندگی پیوند می‌دهد رها خواهم کرد . در ازایش تو فقط همه چیز را به همان شکلی برگردان که پیش‌تر بوده . به شکل امروز صبح ، مثل دیروز . بدون هیچ نشانی از واهمه ، بیماری‌های مرگ‌بار و این همه ترس مثل حیوانات . خدایا کمکم کن . هر چه را که وعده داده‌ام عمل خواهم کرد . “ ایثار / آندره تارکوفسکی

Tuesday, February 16, 2010

داستان - علی زوارکعبه


علی زوار کعبه

فسیل‌های آقای دکتر

وقتی آرزوها بر باد بروند، آدم سنگین می‌شود و مثل یک تکه سنگ به زمین می‌چسبد. من هم سنگ شده‌ام. نه آن قدر بزرگ که هرکول هم نتواند جاکنش کند و نه چنان کوچک که در جیب کودکان خانه کنم تا بلکه یک روز به دریا برسند و مرا به درونش پرتاب کنند.

آدم وقتی سنگ می‌شود، ماتش می‌برد. دچار هیجانات نمی‌شود. همیشه سرش را می‌اندازد پایین و آسمانش را گم می‌کند. آسمانم گم شده است. افتاده‌ام در باتلاقی که هر چه دست و پا بزنم بدتر و بیشتر فرو می‌روم. نه تشویق موثر است و نه تنبیه. همه چیز بیهوده است.

دور و برم هر روز خلوت تر می‌شود. دوستانم یا از سنگ‌شدگی من خسته‌اند و یا خودشان سنگ شده‌اند، مثل من. با همین دوست‌هایی که سنگ شده‌اند، کنار می‌آیم. می‌رویم پارکی، جایی روی نیمکتی می‌نشینیم و ساعت‌ها به دار و درخت نگاه می‌کنیم. شاید حرفی هم میانمان رد و بدل شود. می‌پرسم: "قرص‌هایت را خوردی؟" چشم‌های بی‌حالتش را به سویم برمی‌گرداند: "آره". می‌گویم: "چه خوب. می‌گوید: "آره". می‌پرسم: "انگار امروز سرحال‌تری،نه؟" پاسخ می‌دهد:"خودت چطوری؟" می‌گویم:"مثل همیشه." می‌گوید: "چه خوب". و قبل از اینکه شب بشود به خانه بازمی‌گردیم. اما قدم هامان سنگین است. انگار به پاهامان دو وزنه سنگین بسته باشند. پا روی زمین می‌کشیم و تا خانه با خش خش کفش‌هامان سکوت سنگی‌مان را می‌شکنیم.

دکتر می‌گوید: "زمان در گذر است، باید یاد بگیریم، چگونه بر خاطرات تلخ غلبه کنیم."

این خاطرات تلخ بر زمان فاتحند. از هر دری که وارد شوم آن‌ها پیشتر صدر مجلس نشسته اند.می‌آیند و خانه می‌کنند و همه حوادث تازه را شبیه خودشان می‌کنند.

نامزدم دارد ناامید می‌شود. او هم به زودی مرا سنگ خواهد دید. شاید هم خودش سنگ بشود. اوایل مادرم را بهانه می‌کرد. اینکه از او خجالت می‌کشد و نمی‌تواند هر روز به من سر بزند. آخر ما هنوز رسما نامزد نشده بودیم که من سنگ شدم. بعد گفت: "کارهایم خیلی زیاد شدند." حالا هم زنگ نمی‌زند. شاید هفته‌ای یک بار پیشم بیاید. روی صندلی اتاق می‌نشیند و مدتی مرا که روی تخت دراز کشیده‌ام زیر نظر می‌گیرد. آرام به سمت تخت می‌آید. پاورچین پاورچین. لبخند خشکی تحویلم می‌دهد. بعد دست به موهایم می‌کشد.به نجوا می‌پرسد: "می‌خواهی بخوابی؟"

پلک‌هایم را که به سنگینی میله‌های آهنی زندان است، چفت می‌کنم، یعنی آره. لحاف را کنار می‌زند و خودش را در بغل من جا می‌دهد. با همان چشم‌هایی که بسته است، می‌بینم که لباس‌هایم را یک به یک در می‌آورد. بعد انگار چیزی را فراموش کرده باشد، به سرعت از روی تخت می‌جهد. ضبط را که روی میز است، روشن می‌کند و صدایش را بالا می‌برد تا آه و ناله‌اش میان تحریرهای خواننده گم شود.

هم.خواب.گی‌مان که به سر رسید، دوباره خودش را در آغوشم جا می‌کند. ابتدا آرام و سپس با هق هقی مخصوص خودش اشک می‌ریزد. آنقدر گریه می‌کند تا دستم که زیر سرش است خیس شود. می‌گرید و می‌گرید تا دست دیگرم را بر روی موهایش بکشم. به محض اینکه نوازشش کردم برمی‌گردد و می‌گوید: "اگر تا آخر این هفته، فقط تا آخر این هفته، توانستی از شر این قرص ها خلاص شوی که هیچ، اگر نه، من برای همیشه می‌روم. می‌روم می‌فهمی؟" درون گلویم چیزی قل‌قل می‌جوشد. لباس‌هایش را آرام آرام می‌پوشد. آینه جیبی‌اش را از کیفش درمی‌آورد. رژ لب مسی رنگش را می‌زند. مانتو و روسری‌اش را می‌پوشد و در را که موقع ورود قفل کرده بود باز می‌کند و می‌گوید: "اگر قرص‌ها را کنار نگذاری برنمی‌گردم."

چیزی نمی‌گویم. هر بار همین است. می‌داند که نمی‌توانم. می‌دانم که بدون قرص‌ها یا با قرص ها به زودی خواهد رفت.

حالا نوبت مادر است.از بس نماز مستحبی خوانده و برای تک پسرش گریسته، سوی چشم هایش کم شده. خودش که این طور می‌گوید. به بهانه قرآن وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد آیه‌ای را که نمی‌تواند تلفظ کند برایش بخوانم. دست به قرآن می‌برم. به سرعت قرآن را از زیر دستم می‌کشد. "وضو که نداری، پاشو دوش بگیر تا نجاسات از تنت به در شود." بعد دستش را زیر بالشم می‌کند، آیه الکرسی گذاشته. می‌گوید شفا می‌دهد و با غیظ اضافه می‌کند: "لااقل وقتی کلام خدا این زیر است،احترامش را داشته باش". بعد به چشم‌های بی‌حالتم که دیگر نوری در آن‌ها نیست، زل می‌زند و اورادی که از بر است را می‌خواند. می‌خواند و می‌خواند و در ذهنش اسم‌هایی را جست‌و‌جو می‌کند. گمان می‌کند دوست‌هایم مرا به این روز انداخته اند،نفرین‌شان می‌کند و بعد انگار مطمئن باشد که ژاله -نامزدم- مسبب این فلاکت است، اضافه می‌کند: "از بس این دختر خانوم جاه طلب بود و روز و شب تو را به کار واداشت،جسمت خسته شده، جسم هم که خسته شود، روح افسرده می‌شود.باید استراحت کنی رضا جان. دو تا بلیط کیش بگیرم مادر و پسر برویم تفریح؟" و بعد دور سرم فوت می‌کند. نفسش هنوز گرمم می‌کند. نفس مادر است.برای نفس همین مادر است که خودم را خلاص نمی‌کنم.

به آرامی می‌گویم: "نه نمی‌توانم. اصلا حوصله‌اش را ندارم."

مدتی در اتاق می‌گردد. از روی زمین آشغال ریزه‌ها را جمع می‌کند. گویی دارد با خودش حرف می‌زند. به نقش‌های قالی زل می‌زند: "خاله‌ات یک مردی را می‌شناسد که سحر و جادو باطل می‌کند. خیلی ازش معجزه دیده‌اند. تو هم که خوب خوب بودی، چشم زدن توی قرآن هست. بیا یک روز برویم، دعایی چیزی بنویسد، ضرر که ندارد."

می‌گویم: "من به این چرندیات اعتقاد ندارم ولی اگر دلت را خوش می‌کند باشد برویم.

قربان صدقه‌ام می‌رود. به اتاقی می‌رود که پدر آنجا مشغول جدول حل کردن است. پدر بیش از هر کسی با سنگ شدگی من کنار نیامده است. شنیدم که یک بار به مادر می‌گفت: "پسر بزرگ کردم که آخر عمری عصای دستم باشد، نه اینکه زیر پایم را خالی کند." با وجود اینکه از همه بیشتر مغموم است، اما به رویش نمی‌آورد. فقط گویی با من قهر کرده است. نمی‌خواهد رو در رو شویم. گاهی احساس می‌کنم دلم برایش تنگ شده است. کاش او هم مانند همه می‌آمد و غر می‌زد، یا حداقل جویای حالم می‌شد. بعد از اینکه از مسافرت بازگشت و فهمید من یک خودکشی ناموفق کرده ام، دیگر کاری به کارم ندارد.گاهی از آستانه در اتاقم رد می‌شود به هوای اینکه به حمام یا آشپزخانه برود. می‌بینم که پیرتر شده است. موهایش سفید سفید شده اند.گاهی فکر می‌کنم اگر خودکشی کنم شاید راحت‌تر شوند. تا کی می‌خواهند پرستاری یک قلوه سنگ را بکنند؟

دیروز نوبت دکتر داشتم. مطب غلغله بود.همه‌شان هم سنگ. حرف نمی‌زدند. سرشان را انداخته بودند پایین. لابد مثل من داشتند کاشی‌های کف را می‌شمردند. بین این همه سنگ دو نفر هنوز کاملا قوام نیافته بودند. مضطرب بودند. مدام راه می‌رفتند. از این بر سالن به آن بر. یکی شان، زنی بود با آرایش غلیظ اما بی‌حوصله. صورتش با آن همه بزک، بی‌حالت بود. و مردی که با خودش حرف می‌زد. هنوز کسی را داشت که با او خلوت کند:خودش. به زودی او را هم از دست می‌دهد و این قرص‌های لعنتی کرختش می‌کند. می‌خواستم بلند شوم و سر منشی بیچاره فریاد بکشم: "شارلان‌ها،شارلاتان‌ها. فقط پول می‌گیرید تا ما را سنگ‌تر کنید. ما که دیگر آدم نیستیم. سنگیم. اگر خودمان بودیم و خودکشی می‌کردیم، شرف داشت به اینکه سنگ راه دیگران شویم." اما ناگهان خشکم می‌زند، عرق سرد بر پیشانی‌ام می‌نشیند و عقب می‌کشم. باز به لاک خودم فرو می‌روم تا دکتر با آن سر طاسش که همیشه برق می‌زند، بگوید: "تو باید بدانی چه چیزی تو را به این روز انداخته است. خیابان‌ها پر از آدم‌هایی است که نان شب ندارند. تو که الحمدالله از هر نظر تامینی. می‌گویی عاشق هم نشدی، تحصیل کرده هم که هستی، پس دیگر کدام یک از آرزوهایت نابود شده‌اند. شاید فکر کنی دکترت دیوانه شده است ولی دوست داری ازدواج کنی؟ می‌خواهی به پدرت بگویم یک سفر خارج از کشور برایت تدارک ببیند؟ اصلا چیزی هست که علاقه داشته باشی انجامش دهی؟"

وقتی می‌بیند سوال‌هایش بی‌جواب می‌ماند، نسخه‌اش را برمی‌دارد و داروهای دیگری می‌نویسد و بعد اضافه می‌کند:" وزن هم اضافه کردی، فشارت هم مناسب است. کم کم همه چیز درست می‌شود. تا یک سال دیگر خودت هم باورت نمی‌شود که چه قدر بهتر شدی! مشکل تو افسردگی است."

مشکل من افسردگی است.این‌ها را که خودم می‌دانم، سگ پدر! از صندلی برمی‌خیزم و به خیابان می‌زنم. باران نم نمک می‌بارد. روی سرم می‌ریزد و از میان موهایم شره می‌کند و پایین می‌رود. انگار بخواهد کثافات روی سنگی را بشوید و یا به مرور شیار بندازد رویش. سنگی که من شده‌ام پر از شیار است. شیارهایی مثل رگ‌های بدن. هزاران هزار و درهم تنیده. آنقدر که به یاد ندارم چه کسی چه زمانی و چگونه این‌ها را حک کرده است. انگار که درد من همین‌هاست. دردی که هر روز بیشتر رگ می‌کند و نمی‌دانم که چیست؟ شاید درد بی‌دردی است و شاید ملغمه همه دردها.

مرداد 1387

پ.ن: داستان‌های علی را می‌توانید اینجا , اینجا و اینجا بخوانید

Saturday, February 13, 2010

پشت صحنه





















آنا کارینا - ژان‌لوک گدار


پ.ن: هی من می‌خواستم اینجا نیایم بنویسم که نگرانم بابت دوست عزیزی که در بند است...بعد می‌بینم توی خواب‌هایم هم هست این اضطراب...هیچ خبری ازش ندارم...فقط یک چیز را می‌دانم: که زودتر از آنچه فکرش را بکنیم برخواهد گشت و باز خواهد نوشت...اگر بود الان این عکس را دوست می‌داشت...هی آن شعر شاملو را که «در اینجا چهار زندان است» می‌خوانم تا آخرش که : جرم این است . و بغضی عصبی گلویم را می‌گیرد...مثل آخرین قطره‌ای که کاسهء صبر آدم را لبریز می‌کند...

پ.ن: چقدر این را دوست داشتم:
دلم می‌خواست کلهٔ معلمه رو
بِکَنَم
! همونی که ادای آدمای مهربون و کمک کن رو در میاره. همونی که امروز به من پرید. گفت تو که همش اینجا واستادی داری کار بقیه رو نگاه می‌‌کنی‌، برو کار خودت رو بکن! منم گفتم خوب می‌خوام منم یاد بگیرم، گفت کار هر کسی‌ با کس دیگه فرق داره! گفتم واسه همین نگاه می‌کنم چون همشون با هم فرق داره. اما یه دفعه یه بغضی گلوم رو گرفت...
می‌خواستم منم سرش داد بزنم، تمام غصه هام رو بریزم روی سرش. تمام چیزهایی‌ که بهش فکر می‌‌کنم، از وقتی‌ که اومدم اینجا بهش بیشتر فکر می‌کنم. آخه اونجا که بودم همه آدم‌ها خاکستری شده بودن، خنثی، یعنی‌ دیگه نمی‌فهمن چی‌ داره سرشون می‌‌یاد. می‌خواستم بهش بگم من هنوز خیلی‌ چیزا مونده توی این خراب شده یاد بگیرم.

من نمی‌تونم اون همه چیز رو یک روزه بذارم پشت سرم، فراموش کنم، اصلاً یه‌جور دیگه فکر کنم. مجله‌ها و کتابهایی که یه عمر دیدم رو فراموش کنم و حالا بعد از یک سال و نیم که اینجام یه مجله‌ای طراحی کنم که تو خوشت بیاد، که همهٔ این مریخی‌های دانشگاه خوششون بیاد. این حروفی که تو از بچگی‌ دیدی، از وقتی‌ که متولد شدی، من ندیدم، این صفحه بندی، این هارمونی، این همبستگی‌ متن و عکس. من یه‌جور دیگش رو دیدم، من توی فشار دیدم، مثل تو توی آزادی ندیدم. من با سانسور دیدم. من عکس های سیاه شده توی کتاب‌ها دیدم. من عکس‌هایی‌ دیدم که با ماژیک روی سرشون توی کتاب روسری کشیده بودن. من فیلم هم با سا.ن.س.ور دیدم. نوار قصه هم با سا.ن.س.ور گوش کردم.
من جوونی نکردم، نوجوونیم نمی‌دونم چطوری گذشت. اصلاً نمی‌دونم یه نوجوون چی‌ می گه، چی‌ می‌خواد، دیگه یادم نمی‌‌یاد.
من مثل تو آزادی رو تجربه نکردم، من کوله پشتیم رو ور نداشتم یک هفته تنهایی‌ برم توی کوه بخوابم، من سفر دور دنیا با دوست پسرم نرفتم، من با هرکی‌ دلم می‌‌خواسته نخوابیدم. اون دختر هم کلاسیم که ۲۱ سالشه، ۶ ماه رفته سفر دور دنیا. اون یکی‌ که ۲۰ سالشه، یکی‌ ۲ ماه توی اسپانیا پیاده برای خودش می‌‌گشته، هر جا هم که گیرش می‌‌اومده می‌‌خوابیده. اینا همش حالشون خوبه، همش خوشحالن، دلشون هی‌ نمیگیره. خوب بلدن مجله طراحی کنن .
من اگه توی
م.م.ل.ک.ت.م
می‌‌موندم باید تا وقت ازدواج توی خونه پدر مادرم زندگی‌ می‌‌کردم. من نمی‌‌تونستم هر شب هر جا که دلم خواست برم ساعت ۴ صبح بیام، ۱۲ شب بیام. اگه توی زمستون ۶ بعدازظهر می‌‌اومدم خونه، عمله‌های ساختمون پشت سرم راه می‌‌افتادن متلک می گفتن، مثل اینجا نبود که ۱۲ شب مثل آدم سوار مترو بشم بیام جلوی در خونم پیاده بشم.
من تاحالا د.یسکو نرفتم. تو چند بار رفتی‌؟ ۱۰۰۰ بار؟ از وقتی ۱۶ سالت بود شروع کردی دیگه، الان حدود ۴۰ سالت هم که باشه، خودت حساب کن چند بار رفتی‌؟ من توی ایران کنسرتی نرفتم که بتونم توش برقصم. همه آدم‌ها باید خیلی‌ مؤدب بشینن و آخرش دست بزنن. تو چند بار تو کنسرت رقصیدی؟

اولین باری که اینجا ۳ روز پشت سر هم کنسرت مجانی‌ بود توی فضای باز پارک، من رفتم. اما اولش غصم شد. فکر کردم کاشکی‌ می‌‌شد این هارو بر دارم ببرم بذارم وسط مملکت خودم. وقتی‌ دیدم امکانات مجانی‌ هست، برای همه، هرکی‌ هر کاری می‌خواد می‌کنه، یکی‌ با کت شلواره، یکی‌ لخت، یکی‌ با شلوار کوتاه، یکی‌ با تاپ، زن و مرد، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ. هیچ زنی‌ توی این عذاب نیست که الان یه مرد هیز خودشو بهش بچسبونه. دلم سوخت واسه خودم، واسه جوونا واسهٔ پیرها توی مملکتم.
اون موقع‌ها که ما جوون بودیم، ما.هواره نبود، ما تلویزیون کابلی نداشتیم. هر خونه ای ویدئو نداشت. من نمی‌‌دونستم خواننده مورد علاقم چه شکلیه، من عکس خواننده مورد علاقم رو به دیوار نزدم. من صدای موزیکم رو بلند نکردم. من مست نکردم، پارتی نرفتم. یا می گفتن معلوم نیست اینها کین، ممکن
ه یه بلائی سرت بیارن، یا می‌‌گفتن میان می‌‌گیرن می‌‌برنتون!
من روز اولِ مدرسه با یونیفرم و مقنعه سرمه‌ای رفتم مدرسه. می دونی چقدر از اون همه آدم سرمه‌ای وحشت کردم؟ کسی به من از اون بسته‌های شکلاتی گنده که به تو دادن، نداد. بجاش به من بمب و ضد هوایی‌ و پناهگاه دادن.
من از وقتی‌ خودم رو شناختم، توی کوچه خیابون‌های مملکتم لباسی که دلم می‌‌خواسته نپوشیدم. باد پوستم رو نوازش نکرده، توی موهام نپیچیده.تو چقدر تابستون‌ها توی دریاچه های آبی‌ اینجا شنا کردی؟ بدون اینکه به کسی‌ یا چیزی فکر کنی‌؟ بدون اینکه فکر کنی‌ الان می گیرن می‌‌برنت، الان دو تا چشم هیز داره نگاهت می‌‌کنه. وسایلت رو ول می‌‌کنی‌ به امون خدا، میری توی آب غرق لذت می‌‌شی و وقتی‌ بر می‌‌گردی، همهٔ وسایلت سر جاشه، انگار نه انگار که ۱۰۰ تا آدم اونجا رفت و آمد می‌‌کنه! من آزادی رو اینجا می‌‌بینم وقتی‌ توی پارک خرگوش‌ها و سنجاب‌ها اینور اون ور میپرن، وقتی‌ توی جنگل آهو و گوزن هست. من که حیوون هارو فقط توی باغ وحش‌های بوگندو دیده بودم.
ما کلی‌ از جوونیمون توی کلاس کنکور و حبس شدن توی خونه و واسهٔ کنکور درس خوندن و استرس گذشت. چون توی مملکت ما یه نجار، مکانیک یا یه سوپور به اندازهٔ آدمای دیگه ارزش نداره.
اون موقع که می‌خواستم برم هنرستان، گفتن هنر مالِ آدم‌های تنبل و درس نخونه. اما به تو گفتم، واااااااای خدای من می خواهی‌ هنر بخونی؟ چه رشتهٔ لطیفی، حتماً موفق می‌‌شی.
اون پری مهربون، سیندرلا، بابا نوئل، همش مال قصه‌های تو بود. من کپی ش رو خوندم.
حالا بازم به من بگو: طرحت هنوز جا نیفتاده، حالا بازم بگو برو بشین سر کار خودت. بگو هنوز باید خیلی‌ رو طرحت کار کنی‌.
تو هر غلطی خواستی‌ کردی، رشته، دانشگاه و محل تحصیلت رو هم خودت انتخاب کردی، نه اینکه کامپیوتر برات انتخاب کنه. جات رو با من عوض کن ببینم یه صفحه مجله می‌‌تونی طراحی کنی‌؟ اگه نمی‌‌تونی و نمی‌‌فهمی‌ پس دهنت رو ببند

Friday, February 12, 2010

جهان را برای آدم‌های توانمند ساخته‌اند.

آن‌ها که از رنج نمی‌ترسند، از جا گذاشتن یادها بر روح، یا از هر چیز کوچک و ناچیز که رنگ خاطره بگیرد.

آن‌ها که دور ریختن بلدند، دیلیت.

آن‌ها که از حادثه می‌گذرند، با حادثه می‌گذرند، یاد گرفته‌اند که برای چه‌چیز باید مکث کرد و کجا نباید ایستاد، باید گذشت.

...

چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانه‌ی قشنگ و عجیب آمده توی خانه. پروانه‌ بزرگ بود، بال‌هاش قد کف‌دست، سرخ، با نقش‌های سبز.

به همه نشان‌اش دادم، فکر کردم گم شده، که می‌خواهد برود بیرون. رفتم گرفتم‌ش توی دست‌ها که رها کنم‌ش از پنجره.

بعد نمی‌دانم چه شد، فقط یادم هست که درگیر کاری شدم که دلم نمی‌خواست، که یک‌دفعه دیدم پروانه توی دستم نیست. دیدم که افتاده زیر پا، زخمی شده، نمی‌دانم، شاید هم مُرده.

غمگین شدم، به‌م گفتند اهمیتی ندارد که، تقصیر تو نبود که... اما اهمیت داشت، تقصیر من بود.

بعد دوباره پیکر پروانه از دستم افتاد، گم شد.

مثل بچه‌گی‌ها، وقت گم‌شدن هر چیز ظریف و کوچک، سرم را گذاشتم روی زمین تا زودتر پیدا کنم‌ش.

اما پیدا نشد.

با اندوه از دست دادن‌اش از خواب پریدم.

...

برایت گفته‌ام؟

من آدم مکث کردن‌ام.

و چیزها، آدم‌ها، نه آن‌جور که به‌م می‌گویند، یا آن‌جور که انتظار می‌رود، که یک جوری که خودم هم قانونی ندارم برایش، برایم مهم‌اند.

از آن لحظه که از دستم بروند، آن لحظه که سرم را بگذارم روی زمین، یا گردن بکشم به دوردست و هر چه چشم بگردانم، پیدای‌شان نکنم، می‌ترسم.

توان و طاقت‌ آن لحظه را ندارم.

...

دنیا را برای من نساخته‌اند شاید.