Sunday, June 13, 2010

چرا می‌نویسم؟


چرا به نوشتن ادامه می‌دهم؟

«هیوبرت سلبی جونیور» - ۳۵ سال بعد از «آخرین خروجی به بروکلین»

فوریه – مارس ۱۹۹۹


من شروع کردم به نوشتن, چون می‌خواستم قبل از مرگ کاری با زندگی‌ام کرده باشم. هنوز دارم همین کار را می‌کنم

سال ۱۹۴۶ به خاطر سل پیشرفته در بیمارستان بستری شدم, و سه سال و نیم آنجا ماندم. وقتی مرخص شدم ۱۰ تا از دنده‌هایم جا به جا شده, یکی از ریه‌هایم از بین رفته‌بود و تکه‌هایی از آن یکی را درآورده‌بودند. علاوه بر این‌ها, داروی آزمایشی‌ای که مصرف می‌کردم تا زنده نگه‌ام دارد دردسرهای جدی درست می‌کرد. یک پزشک به من گفت دیگر قادر به ادامه زندگی نیستم, ریه‌هایم توانایی کافی ندارد و فقط باید بروم خانه در سکوت بنشینم و اینکه به زودی خواهم مرد. حالا دیگر به یک وضعیت نکبت بار راضی شده‌‌بودم, و در مقابل اطلاع از این شرایط طبیعی واکنشم چنین بود:لعنت بر شما, هیچ کس به من نمی‌گوید چه کاری از دستم برمی‌آید!

به هر حال, در خانه نشستم, و تجربه‌ی ژرفی از سرگذراندم.با تک تک جنبه‌های وجودم این حقیقت را که یک روز می‌میرم تجربه کردم, اینکه مرگ شبیه چیزی که داشت رخ می‌داد – احتضار تدریجی, اما به هر شکل زنده ماندن – نخواهد بود. من واقعاً می‌میرم! و در لحظه‌ی قبل از مرگ دو اتفاق خواهد افتاد: بابت زندگی ِ نکرده‌ام حسرت خواهم خورد, و آرزو خواهم کرد دوباره به آن برگردم. (وحشت کردم) این فکر که بقیه‌ی عمرم را بگذرانم, با نگاه کردن به زندگی‌ام, و درک اینکه نابودش کرده‌ام, وادارم کرد از آن چیزی بسازم. این مسئله مرا نویسنده نکرد, اما محرکی شد تا کشف کنم نویسنده‌ام. هرشب بعد از کار می‌نوشتم, می‌جنگید تا بیاموزم چگونه بنویسم, و پس از ۶ سال «آخرین خروجی به بروکلین» به انتها رسید. در ۱۹۶۴ به لطف بارنی روزت و بقیه در انتشارات گروپرس, «آخرین..» به موفقیتی عظیم دست یافت. به همراه مصاحبه‌ها, نقد‌ها, عکس‌ها, انواع شهرت (مثبت و منفی), که درکل خیلی ترسناک بود. و چیزی که آدم را می‌ترساند مسؤلیت بود. آن موقع ازش آگاه نبودم, اما با نگاه به گذشته می‌توانم ببینم به شکل معنا داری وقتی کسی از وجودم با خبر نبود می‌توانستم راحت بنویسم. دنیا توقعی از من نداشت. اما وقتی همه‌ی مردم تو را می‌پایند, و تو از ته دل معتقدی حقیقتاً موجود بی ارزشی هستی و یک روز «آنها» خواهند فهمید, فشار غیر قابل تحملی به آدم وارد می‌شود. من به سادگی به درون پوسته‌ام عقب نشینی کردم, و مدت ۶ سال هیچ ننوشتم.

بعد دوباره شروع کردم به نوشتن. از زمان «آخرین خروجی ...» پنج کتاب دیگر نوشته‌ام, و زندگی‌ام از درون پیچ و خم‌های بسیاری گذشته. سال ۱۹۸۸, نسخه‌سینمایی «آخرین خروجی ...» مجدداً توجه فراوانی برانگیخت و به دنبال آن در انزوای بیشتری فرو رفتم که گه‌گاه به واسطه‌ی معاشرتم با هنری رولینز شکسته می‌شد. نکته‌ی عجیب در کل جریان این است که من هنوز اینجا هستم, و در دوره‌های متناوب کتاب تازه‌ای منتشر می‌کنم.

بدبختانه, بخش عمده‌ی انرژی من بابت ِ صرفن زنده ماندن هدر می‌رود و دیگر چندان چیزی برای بقیه کارها باقی نمی‌ماند. با این حال تا وقتی ممکن باشد به نوشتن ادامه می‌دهم. نوشتن, مثل هر کار هنری دیگری فرایند پیوسته‌ای است در جهت کشف امکانات بی‌نهایت هستی. یک تکه کاغذ سفید می‌تواند هولناک باشد, همچنین می‌تواند هیجان برانگیز باشد وقتی ایده‌ها تصاویر و صداها به یکدیگر می‌پیوندند و اثرشان را روی صفحه باقی می‌گذارند. برای من هیچ تجربه‌ای با این کار قابل مقایسه نیست. به محض اینکه کیبورد را لمس می‌کنم آن بخشی از «من» که قبل از آن از وجودش بی‌خبر بودم زنده می‌شود. هنرمند بودن چیز زیادی نمی‌خواهد, تو را به همه چیز می‌رساند. که البته به این معناست, که این فرایند در عین زندگی بخشیدن تورا به مرگ نزدیکتر می‌کند. اما زیاد مهم نیست. این‌ها دو روی یک سکه‌اند و نمی‌شود این موضوع را نادیده گرفت یا انکارش کرد. بنابراین وقتی من کاملاً این جریان زندگی / مرگ را می‌پذیرم و خود را به آن می‌سپارم, می‌توانم کل این لکنت نامفهوم را تعالی ببخشم و با خدایان درآویزم. به عقیده‌ی من بهایی که بابت [این] پذیرش می‌پردازم ارزشش را دارد.


هیوبرت سلبی جونیور (۲۳ ژوئیه ۱۹۲۷ / ۲۶ آوریل ۲۰۰۴)

آثار: آخرین خروجی به بروکلین, اتاق, دیو, مرثیه‌ای برای یک رؤیا (و اقتباس فیلمنامه به همراه دارن آرونوفسکی), درخت بید, دوران انتظار, صدای برف خاموش (مجموعه داستان)


ترجمه: سوفیا



پ.ن: کیفر فوق‌العاده بود. تجربه‌ای متفاوت و فراتر از استانداردهای سینمای ایران. از دستش ندهید

عاشق فیلم شدم.... عاشق صحنه‌ای که سیامک (مصطفی زمانی) بهت‌زدهء هراسان را پرت می‌کنند وسط رینگی که رویش نقش یین و یانگ است(و آن زاویه محشری که گوشه رینگ نشانش می‌دهد , و حالت چهره‌اش) و ضربه‌هایی که فرود می‌آید....و عاشق مونولوگ جمشید هاشم‌پور , و عاشق آن دیالوگ بین سیامک و منیژه(مریلا زارعی): ما هیچکدوم آدم نیستیم. همه‌مون کرم ِ همین لجنزار ایم. همه گفتن پول پول پول....و نمای شاهکار بعدش از منظره تهران.... و این پسره توی فیلم راه می‌رفت و تماشا می‌کرد و «می‌فهمید» و فرو می‌رفت و حس می‌کردم توی دل فیلم دارم راه می‌روم و هی پرت می‌شوم و تکان می‌خورم و بهتم می‌برد و می‌خورم به در و دیوار و ضربه‌ها فرود می‌آیند....

چقدر دلم می‌خواد یه همچین فیلمی بسازم


پ.ن: برمی‌خیزم و تمام قد به احترام محسن طنابنده کشف جدید سینمای ایران می‌ایستم. دفعه قبل که دیده بودمش در «چند کیلو خرما....» عالی بود و حالا حضورش در «هفت دقیقه تا پاییز» شمایل کاملی از یک بازیگر درجه یک در سطح اول سینما به نمایش می‌گذارد. بازی گرم و پر از جزئیات و جذاب او در نقش نیما - مردی که در سخت‌ترین شرایط بحرانی نقطه اتکای آرام و حامی جمع باقی می‌ماند , که مثل بقیه نمی‌خواهد تنهایی و اندوه درونش را فریاد بزند , که احساس می‌کنی درون ِ آن پوستهء محکم و بی‌صدا چقدر حرف هست برای کشف شدن - آن‌قدر دوست‌داشتنی هست که آدم را ترغییب کند به باز دیدن ِ فیلم. اعتراف می‌کنم که همیشه از مردهای این‌جوری خوشم آمده. مردی همان‌قدر قوی و سخت که نرم. همان‌قدر حامی که آسیب‌پذیر. فیلم را اگر بینید متوجه منظورم می‌شوید

پ.ن: امیدوارم طنابنده نقش‌های بعدیش را هم همین‌قدر خوب انتخاب کند و همین‌قدر خوب باشد



پ.ن: کامپیوترم سوخت. به این شکل که داشتم باهاش کار می‌کردم که یک دفعه و بدون هیچ دلیلی خاموش شد. از برق کشیدمش دوباره به برق زدم و روشن کردم. کیس اش جرقه زد و دود بدبویی ازش بلند شد. خواهرم بازش کرد و معلوم شد پاورش سوخته. الان خواهرم برده‌تش تعمیرگاه که بینند هاردش سالمه آیا؟ اگه کلن نابود شده باشه یعنی تمام فولدرهای عکسهام و موسیقی‌هام....

داشتم فکر می‌کردم آدم از آهن مقاوم‌تره انگار. آهن می‌سوزه. تموم می‌شه. دستهاشو می‌بره بالا می‌گه من دیگه سوختم. ولی آدم نه

ولی آدم نه

Thursday, June 3, 2010

آوای سرخوشی (تایتیریا اوپانیشاد


بهریگو که در پی پدرش وارونا می‌رفت پرسید: سرورم! جان (آتمن) چیست؟
وارونا گفت: اول غذا را دریاب , زندگی را , دیدن را , شنیدن را , گفتن را , اندیشیدن را , و آن‌گاه جان را بیاب که هر چیز از او زاده می‌شود , از او زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که غذا همان جان است. همه‌چیز از غذا زاده می‌شود , از غذا زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که زندگی همان جان است. همه‌چیز از زندگی زاده می‌شود , از زندگی زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که ذهن همان جان است. همه‌چیز از ذهن زاده می‌شود , از ذهن زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که دانش همان جان است. همه‌چیز از دانش زاده می‌شود , از دانش زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که سرخوشی* همان جان است. همه‌چیز از سرخوشی زاده می‌شود , از سرخوشی زنده می‌ماند , به سویش می‌رود به سویش بازمی‌گردد.
این بود آنچه بهریگو فرزند ِ وارونا در غار قلب‌اش یافت.

اوپانیشادها - ترجمهء مهدی جواهریان/پیام یزدانجو - نشر مرکز

* آناندا: وجد و شادی بی‌پایان

پ.ن: این روزها دارم با این کتاب زندگی می‌کنم.....عجیب لذت‌بخش است

پ.ن: مفهوم آتمن(به نقل از کتاب ادیان و مکتب‌های فلسفی هند - داریوش شایگان): اساس تعلیمات اوپانیشاد این است که آتمن (عالم ذهن) مساوی است با برهمن(عالم عینی). مفهوم آتمن در ریگ‌ودا هم به ذات عالم اطلاق شده و هم به «دم» «نفس» «هوا» که هستی‌بخش حیات است تعلق گرفته است. اوپانیشاد آتمن را به معنی ذات و واقعیت درون انسان (روح) تعبیر می‌کند و به‌سبب انطباق و تشابه عالم صغیر و کبیر آن‌را مساوی برهمن می‌داند. آتمن را که شخصیت ِ آگاه و دانندهء وجود ما ست نه می‌توان شناخت و نه می‌توان در بند تفکر آورد. چنانکه اوپانیشاد می‌گوید: تو بینندهء بینایی را نمی‌توانی دید و شنوندهء شنوایی را نمی‌توانی شنید. آتمن یگانه واقعیت و واقعیت ِ واقعیت است. هر که آتمن را ببیند و بشنود و بشناسد به اسرار این جهان پی می‌برد و اسرار آتمن را فقط به‌وسیلهء خود و در خود می‌توان یافت و بس.

پ.ن: شایگان یه جایی از کتاب درباره همین قطعه‌ای که نوشتم چند تا تفسیر رو نقل می‌کنه که جالبه. خلاصه‌ش میشه این که بهریگو هر بار دچار خطای پندار می‌شه و یکی از مظاهر مادی ِ برهمن رو اصل وجودی اون می‌دونه و هر بار با مراقبه یک پله فراتر می‌ره و درنهایت می‌فهمه که آناندا - وجد اصل ذات نامتناهی برهمنه که همه موجودات زنده رو می‌آفرینه و باز به سمت خودش جذب می‌کنه و وقتی انسان به اون مرحله می‌رسه مرکز هستی‌ش (آتمن) در آرامش قرار می‌گیره.
بهرحال پیشنهاد می‌کنم اگر این مبحث براتون جالبه حتمن کتاب شایگان رو بخونید.


پ.ن: دِ بابا من هنوزم که هنوزه نمی‌تونم یه لقمه غذا بذارم تو دهنم مگراینکه اول دعای چهار سوگند بزرگ رو بخونم.
نجات ابنای بشر هر چقدر بی‌شمار. سرکوب شهوات هر چقدر آتشین. چیرگی بر نفس هر چند دشوار. کسب حقیقت بودایی هرچند ناممکن.
اینم برای یاد ِ یه روزی....


پ.ن
If you come to me at this moment, your minutes will become hours, your hours will become days, and your days will become a life time....
خاکسترها و برف
فیلم(ویدیو آرت/اینستالیشن)ی از گریگوری کولبر
فیلم براساس تفکرات بودایی ساخته شده و سرشار از آرامش ِ تصاویر شگفت‌انگیز ِ چشم‌نواز و شاعرانه است. پسرکی که در قایقی بر آب می‌رود و پشت سرش دو فیل بزرگ از آب بیرون می‌آیند و می‌گذرند, مردی که همچون ماهی به‌نهایت ِ زیبایی در آب می‌رقصد, فیلی که با خرطوم بر کودکی که در رود به خواب رفته آب می‌پاشد...
سفری به اعماق طبیعی و بدوی ِ روح‌مان.... تمام تصاویر و حیواناتی را که در فیلم می‌بینیم می‌توان به‌عنوان نماد خاطرات و اجزای روان تعبیر و معنا کرد(بخصوص با توجه به نریشن. رویاهایت را به‌خاطر بیاور.....)
چرخهء دگرگونی:
پر به آتش/ آتش به خون/ خون به استخوان/ استخوان به مغز/ مغز به خاکستر/ خاکستر به برف

کولبر می‌گوید با این آرزو که تفاوت‌هایی که ما در ذهن‌مان بین خلقت حیوانات و انسان قائل‌ایم از بین برود این پروژه را کار کرده
(+)
ظاهرن فیل در نشانه‌شناسی بودایی‌ها معانی خاص و مهمی دارد. دوست دارم بیشتر درباره‌اش بدانم


پ.ن بی‌ربط: مستند «خواب خورشید» ناصر صفاریان را هفتهء پیش در خانه سینما دیدم و از همان روزی که دیدمش دلم می‌خواست درباره‌اش بنویسم بس که دوستش داشتم.... بس که فیلم احساساتی بود و برای آدمهای احساساتی ساخته شده بود و عجیب به دل آدم می‌نشست. و آدم می‌دید که صفاریان با همان شور و حس و حالی که مقاله‌های دوست‌داشتنی ِ سالها پیش ِ مجله فیلم‌اش را می‌نوشت با دل و جان این فیلم را ساخته. فرصت نشده که بنشینم مفصل بنویسم... فقط اینکه اگر جایی وقتی نمایش داشت از دستش ندهید