یک پنجره که دستهای کوچک ِ تنهایی را
از بخشش ِ شبانهء عطر ستارههای کریم سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت ِ گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
فروغ فرخزاد
وقتی فیلم رسید به سکانس رؤیای دخترک , وقتی تصاویر پشت پنجرهء اتاق حرکت کرد و دیدیم که آن اتاق مثل قطار میرود تا برسد به همهء مردم که جشن گرفتهاند, همهء آن مردم ِ غمگین و ساده که دلزده از آن زندگی پوچ و خالی و ساکن و ناشاد - تکگویی دکتر یادتان هست که میگوید خسته شده از تلاش برای شاد کردن آدمهای احمق و خودخواه - میخواهند هجوم بیاورند و سوار شوند و آنها هم با قطار رؤیاها بروند, آنها هم از عشق و شادی و معصومیت سهمی داشته باشند , مبهوت از آنهمه زیبایی , آنهمه زیبایی ِ باشکوه ِ انسانی با تمام وجودم اشک میریختم و از خودم میپرسیدم آخرین بار که چنین احساسی تجربه کردم کِی بود؟ و چطور فیلم موفق شد در دل آن روابط انسانی ِ پر از اندوه و تنهایی و سرما چنین شور و شوق دیوانهکننده و سرشار از میل و ستایش زندگی بیافریند. چطور فیلم موفق شد حس شفقت ِ انسانیمان را نسبت به این آدمهای معمولی که انگار از شدت ِ رنج احساساتشان یخ زده برانگیزد و کاری کند اینهمه ساده دوستشان داشته باشیم. مثل کشف ِ شکوه ِ زنده بودن....و «شما زندهها» مثل هر شاهکار هنری دیگری دربارهء ملال ِ ناگزیر ِ بشری ست....و تنها راه رهایی از آن یعنی آفریدن ِ زیبایی.و نیکی و دوست داشتن.... و مگر افسردگی , آگاه شدن به خستگی و اندوه از زشتی اطراف و آن میل ِ سوزاننده و دردناک به خلوص و جاودانگی نیست؟ مگر افسردگی میل به هر چه بیشتر فرو رفتن در رؤیاها نیست؟
و من یک روز آنجا خواهم بود....
* عنوان از ترانهای که زنی در فیلم میخواند در وصف ِ بهشت
پ.ن: فیلم رو در سالن خانه هنرمندان دیدم. و چهقدر دیدنش با جمع -بخصوص که فیلم لحظات کمیک زیادی داشت و تماشاگران میخندیدند - خوب بود
پ.ن: شباهت ِ فیلم هم از لحاظ سبک ( میزانسن و قاببندیها و ریتم و نورپردازی....) و هم محتوا به آثار آکی کوریسماکی بهنظرم آشکار بود. این شاید بخاطر شباهت ِ فرهنگی ِ جامعهای که توش زندگی میکنند باشه (سوئد و فنلاند که هر دو اسکاندیناویایی اند)
پ.ن: فکر میکنم که فیلم نقد تند و کوبندهای علیه سیستم و فرهنگ سرمایهداری در کشورهای صنعتی یه. مردمی که توی فیلم تصویر شدهاند چنان زندگی مکانیکی و بیروح و بی هیجان و تیرهای دارند که نمیشه براشون دلسوزی نکرد....یک صحنهء کلیدی در فیلم هست که خیلی دوست دارم. صحنهای که یکی از اوجهای تصویر شدن حس شفقت و همدردی ِ انسانی ِ فیلمسازه. جایی که زنی توی کلیسا زانو زده و دعا میکنه: خدایا آدمهای فقیر و حریص و بدبخت رو ببخش..دولتها و روزنامهها رو ببخش....و طنز جذاب و بانمک فیلم برای کنترل احساساتش کاملن بجا و مناسب عمل میکنه
7 comments:
مي خواستم بخشي از نوشته ات را که زيباتر است انتخاب کنم و بُلد کنم و اينجا تکرار کنم. ديدم ناگزيرم همه اش را انتخاب کنم! بي خيال شدم. همه اش عالي بود
همیشه فیلم دیدن در سالن سینما یک حس خوبی داره که ما برای فیلم های خارجی از اون محرومیم ... ای کاش می شد تمام شاهکارهای زندگیمونو در سالن های سینما و در کنار هم ببینیم ... شعر اول از فروغ هم که مثل همیشه عالی بود ...
سوفیا یادته یه زمانی درباره 4ماه و 3 هفته و 2 روز حرف می زدی و احساس بقیه رو راجع بهش می خواستی بدونی ؟
می خوام این سوالو ازخودت بپرسم؟
راستش من تصمیم داشتم مفصل دربارهء این فیلم بنویسم. امیدوارم که به زودی
سلام سوفیا جان
منم به تازگی این فیلم رو دیدم و همین احساس رو داشتم. سرزمینی که در اون خوبی و مهربونی باشه
سلام
خوبی؟
منم قبل تر در مورد این فیلم نوشتم و راستش از اون فیلمهای جاودانه است واسم نمیدونم کارهای دیگه اندرسون رو هم دیدی یا نه ولی گیلیاپ یجورایی متفائت ترین کارشه که طنز چندانی نداره و یه خط داستانی هم توش هست و آوازهایی از طبق دوم هم شبیه همین شما زنده هاست من خودم عاشق سکانسی هستم که گروه موسیقی تو اتاق دارن تمرین می کنن و همراه رعد و برق یارو ترومپت میزنه(یا ساکسوفون) اینم لینک نوشته من :
http://kinoweb.blogfa.com/post-2.aspx
موفق باشی
سلام احسان جان
ممنون. نه متأسفانه فیلم دیگهای از روی آندرشون ندیدم (توی جلسهء نقد بعد از فیلم امیر پوریا گفت که تلفظ درستش آندرشون ئه به نقل از مسعود رایگان که سوئد زندگی کرده)
مطلبت رو هم خوندم و لذت بردم
Post a Comment