اما من دیوانه نیستم و هیچوقت هم اینقدر عاقل نبودهام. منتها یکدفعه حس کردم که احتیاج به ناممکن دارم. دنیا به این صورت که هست مرا راضی نمیکند...من قبلن این را نمیدانستم. حالا میدانم. دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم. یا به خوشبختی یا به عمر ابد , به چیزی که شاید دیوانگی باشد اما از این دنیا نباشد.... گمان میکنم به یادم مانده باشد که چند روز پیش زنی مرد که من دوستش میداشتم. ولی عشق چیست؟ امر ِ ناچیز . قسم میخورم که این مرگ برای من هیچ است. فقط گویای حقیقتی است که داشتن ماه را برایم ضروری میکند. حقیقتی بسیار ساده و کاملن روشن , کمی ابلهانه , اما کشفش دشوار و حملش سنگین...آدمها میمیرند و خوشبخت نیستند
کالیگولا - آلبر کامو
در آن زمان بر زندگیاش چنان خیره شد که به نگاه ِ خیرهء یک مرد میمانست. او تاکنون زندگی کرده بود. حال میتوانست از زندگی حرف بزند. دیگر از آن نیروی ویرانگر , از آن شعر ِ فرار و آفرینش, چیزی جز وضوح ِ حقیقتی مغایر با شعر نمانده بود. او از آنهمه انسانهایی که در درونش حمل میکرد - که هر انسانی در آغاز چنین میکند - از آنهمه موجودات ِ مختلف ِ بیریشه و درهم , زندگیاش را با آگاهی و شجاعت درست کرده بود. این همهء خوشبختیاش در زمان ِ حیات و مردن بود. متوجه شد مفهوم ِ این مرگ که با هراسی حیوانی آن را نگاه میکند به معنی ِ هراس از زندگی است. ترس از مردن , نزدیکی ِ بیحد به چیزی را توجیه میکند که در وجود ِ هر انسان ِ زنده است. آنان که گام ِ لازم را به سوی زندگی برنداشتند و آنان که هراس داشتند و ناتوانی را در خود تقویت کردند از مرگ ترسیدند , در نتیجه آن زندگی را تأیید کردند که هیچگاه درگیرش نبودند. اینها به حد کافی و هرگز زندگی نکرده بودند. مرگ نوعی اشاره بود و همواره آب را از مسافری که بیهوده به دنبال ِ رفع تشنگی بود دریغ میکرد. اما در نظر عدهای دیگر حرکتی حیاتی و لطیف بود که محو و انکار میکند....
مرگ ِ خوش - آلبر کامو
کالیگولا- نوشتهء آلبر کامو - کارگردان: همایون غنیزاده - بازیگران: صابر ابر(کالیگولا) - سیامک صفری (هلیکون) - هنگامه قاضیانی(کائسونیا) - داریوش موفق(اسکیپیون) - رامبد جوان(کرئا) - سعید چنگیزیان (غلام) - رضابهبودی - جواد نمکی - همایون غنیزاده - رامین سیاردشتی و....
اجرا در جشنوارهء فجر ششم بهمن - سالن ایرانشهر
از همان لحظهء ورود به سالن , فضا و طراحی صحنه و لباسها تأکید میکند که با اجرایی عجیب و تجربی رو به رو خواهیم بود. یک آشپزخانه با تمام جزئیات و اشیای ضروری و چند نفر که با لباس کار در حال رفت و آمد و تهیهء غذا هستند و چنین عباراتی را تکرار میکنند: آب, نمک, روغن, هیچ...هیچ....و تکرار «هیچ»ها (به عنوان یک موتیف ِ معنایی محوری در اثر) پیوند میخورد با اولین دیالوگ ِ متن: «هنوز هیچ خبری نیست...قاصدها میروند قاصدها برمیگردند سرشان را تکان میدهند و میگویند هیچ...». (تأکید روی «هیچ» در اجرا بیشتر از متن است.). اجرا پیش میرود و هر لحظه بیشتر احساس میکنم جاهطلبی ِ حیرتانگیز ِ غنیزاده در شکل دادن به یک اجرای سنگین و پرحجم ِ صد در صد متفاوت و آوانگارد باورکردنی نیست.... غنیزاده در عین اینکه بهلحاظ ِ کارگردانی و بازی گرفتن نشان میدهد توانایی اجرای کلاسیک و تأثیر گذاشتن روی احساس ِ تماشاگر را دارد سعی کرده از طریق غرابت ِ فضا و ایدههای غریب و ناهمگون و شکل دادن ِ فضایی اکسپرسیونیستی از متن آشناییزدایی کند و ذهن تماشاگر را برای غرق شدن در احساس ِ جاری بر صحنه آماده کند.( احساسی عمیق و قابللمس چراکه درد و رنج کالیگولا برای هر انسانی فهمیدنی ست) و در این راه تا آن حد کمالگرایی به خرج میدهد که استانداردهای کار تجربی در ایران را تا سطحی دستنیافتنی ارتقا میدهد... فرم اجرا جوری ست که آدم احساس میکند غنیزاده هم بعنوان کارگردان میخواسته در دست یافتن به «ناممکن» تا آخر خط برود...
در عین حال دیالوگها تقریبن بهطور کامل به متن اصلی وفادار است. منهای تغییرات اندکی مثلن جایی که یکی از بزرگزادگان میگوید: مگر من قبلن رسالهای دربارهء انقلاب ننوشتهام؟ که در اجرا میگوید: مگر قبلن رسالهای دربارهء کو.د.تا ننوشتهام؟ و دو بخش مهم و کلیدی از دیالوگهای کالیگولا و کائسونیا که حذف شده(شاید چون زیادی انگیزههای کالیگولا را توضیح میدهد). در عوض در صحنهء گفتگوی کالیگولا با کرئا (که به گفتگوی بخش دیگری از درون کالیگولا با خودش شبیه است) جایی که کرئا میگوید میخواهم زندگی کنم و خوشبخت باشم اضافه شده: میخواهم از غذا خوردن, نوشیدن, آفتاب, دریا, خندیدن لذت ببرم....این دیالوگهای افزوده و همچنین اینکه کرئا روی صندلی چرخدار مینشیند , پرسوناژ ِ زاگرو در رمان ِ «مرگ ِ خوش» را به یاد میآورد. برای فهم ِ فلسفهء آلبرکامو باید به دو کتاب مهماش «افسانهء سیزیف» و «مرگ ِ خوش»(که آن را در اوایل دههء بیست سالگی نوشت) مراجعه کرد. در «مرگ ِ خوش» , مورسو , زاگروی معلول را میکشد, پولش را میدزد و سعی میکند از طریق ِ اشباع کردن زندگی و وجودش از لذت و شجاعت و تجربه تا نهایت ِ ممکن , مرگ را نفی کند....و از آنجا که از ناممکن بودن ِ این کار آگاه است تلخی عمیقی روحش را فرا گرفته...«مرگ ِ خوش» البته اثری پیچیدهتر و چند وجهیتر از اینهاست و بحثی جداگانه را میطلبد.
انتخاب آشپزخانه بعنوان مکان رویدادها ایدهای ست که دلالتهای معنایی خودش را دارد. شاید تأکید بر ادامهء جریان زندگی و خوردن یعنی همان چیزی که کالیگولا میخواهد از آن بگریزد.... ( و پایان ِ اجرا که مرگ ِ کالیگولا به این شکل است که او را در فر میگذارند و میپزند و از طریق ِ خوردن ِ او زندگی را تداوم میدهند ) . چه راهی میماند برای کسی که از مرگ و بیمعنایی و ظالمانه بودن ِ زندگی آگاه شده؟ تلاش برای تغییر دادن ِ آنچه قابل تغییر نیست , زیرا آدمی نمیتواند پیری و مرگ و قانون ِ هستی را از بین ببرد...بهاین ترتیب عمل ِ شاعرانهء کالیگولا(شاعرانه چون شعر در حقیقت یعنی طلب ِ ناممکن) محکوم به شکست است ولی شکست اینجا اهمیتی ندارد زیرا شکوه و زیباییاش در نفس ِ عمل ِ عصیان است نه حاصل ِ آن. و این یعنی تراژدی. و لحن ِ تراژیک - مالیخولیایی اجرا که بهدرستی به تماشاگر منتقل میشود از همین رو ست. اگر اجرا را ندیدهاید کافیست موسیقیاش -آهنگ «طعم خون» که در طول اجرا و در لحظههای حسی مدام تکرار میشد - را که(به همراه ِ بازی ِ پراحساس ِ صابر ابر) نقش مهمی در شکلگیری ِ آن «لحن» ِ اندوهگین داشت گوش کنید.
و اینکه نقش محوری ِ آشپزخانه ( ضمن اینکه وقتی میگویم آشپزخانه , منظورم آن چیزی که بعنوان ِ آشپزخانه در تلویزیون و تیاتر معمولن میبینید نیست. منظورم واقعن آشپزخانه است! بازیگران با مهارت ِ کامل و حرفهای آشپزی میکند و به نظر میرسد برای این کار آموزش دیدهاند. شاید تجربهء غنیزاده در کار ِادارهء کافیشاپ در این حرفهای بودن بیتأثیر نیست. و شاید حتی انتخاب ِ آشپزی بعنوان ایدهء اصلی هم به همین تجربه و دغدغههای ذهنی ِ حاصل از آن بیارتباط نباشد) و دلالتهایش و تأکید روی اهمیت ِ خوردن, پیتر گریناوی و فیلم «آشپز, دزد, همسرش, و فاسقش» را به یاد میاورد. بهویژه صحنهء آخر و مرگ ِ کالیگولا که مشابه پختن و خوردن ِ آیینی ِ یکی از کاراکترها در آخر ِ آن فیلم است.
پ.ن: کار بهنظرم بیش از حد طولانی بود. نمیگویم جذابیت ِ نگه داشتن ِ تماشاگر به مدت سه ساعت را نداشت ولی میشد اکتهای تکراری را حذف کرد و به ریتم موجزتری رسید.
-کالیگولا - آلبر کامو - ترجمهء ابوالحسن نجفی - انتشارات زمان
-مرگ ِ خوش - آلبر کامو - ترجمهء احسان لامع - انتشارات نیلوفر
- متن «طعم ِ خون»
A feeling that's too painful to bear
I get a taste of blood in my mouth when you're near
A feeling that's too painful to bear
Straight to my head
I get a look of fear on my face with you here
A feeling that shivers down my skin
Try to resist, but it's just not finished with you yet
A hold too intense to forget
to forget
دانلود امپیتری آهنگ
دربارهء گروه
«طعم خون» را ببینید (یو.تیو.ب) ( اگر میتوانید یو.تیو.ب را باز کنید حتمن این را ببینید)
* تیتر اشاره به «آشپز , دزد , همسرش و فاسقش» (پیتر گریناوی
" THe cook, the thief,his wife, and her lover"
پ.ن: همان شب بلیط داشتم برای اجرای «هدا گابلر» وحید رهبانی در تالار مولوی. اگر «کالیگولا» سر ساعت شروع میشد و همانقدر که در برنامهء جشنواره نوشته شده بود طول میکشید میرسیدم.... بینظمی و تأخیر بیش از چهل و پنج دقیقه باعث شد در طول اجرا دل تو دلم نباشد که به «هدا گابلر» میرسم یا نه؟ و از آنجا که «کالیگولا» حدود سه ساعت طول کشید نرسیدم طبیعتن. آن کار هم به نظر من با توجه به بازگشت رهبانی به ایران بعد از پنج سال و موفقیتهایش در کانادا و سابقهء درخشانش, میتوانست یک اتفاق هیجانانگیز باشد که از دست دادمش....
پ.ن: دربارهء سه کار دیگری که در جشنواره دیدم:
- «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث»(ابراهیم پشتکوهی) از بندر عباس - تالار مولوی - هشتم بهمن
اسم اصلی کار «مکبث زار» بوده و پیش از شروع با اطلاعاتی که در بروشور دربارهء مراسم زار میخوانیم متوجه میشویم مکبث ِ شکسپیر براساس ِ فرهنگ بومی ِ جزایر ِ جنوب ِ ایران و مراسم زار بازخوانی شده. ایدهای که در نهایت ِ پختگی , جسارت و خلاقیت به بار نشسته است. برگ ِ برندهء کارگردان این بوده که فضای وهمآلود جنوب و آیینهای زار بسیار با محتوای تراژدی شکسپیر همخون است اما این تنها نقطه شروعیست که براساس تسلط گروه به سنتها و فرهنگ جنوب و همچنین متن اصلی و تصوری که از اجرا داشتهاند میتواند به هر جایی ختم شود....و پشتکوهی نشان میدهد که جزئیات ِ آن فرهنگ و دغدغهها و شیوهء زندگی ِ آن مردم را خوب میشناسد , در طراحی ِ میزانسن و چیدمان اجزای تصاویر ِ نمایش و شکل بخشیدن به یک زبان ِ بصری ویژه از طریق ساختن قابهای زیبا بسیار موفق عمل میکند و مهمتر از همه اینکه متن اصلی را صِرفن بعنوان سکوی پرتاب اولیه در نظر گرفته و جسورانه روایت خودش را ارائه میدهد که در عین حال روح اثر شکسپیر در آن تنیده شده. مثلن صحنهای که سه جادوگر مکبث را وسوسه میکنند اینجا به این شکل است که زنها در دو گوشهء صحنه با روبنده و لباسهای خاص و حرکات ِ بدنی ِ اهل هوا میگویند تو از این به بعد بابای بزرگ ِزار میشی... یا صحنهای در اوایل نمایش هست که مکداف(با هیبت یک ناخدای رنگینپوست) به یکی از اهل هوا که مشغول دود کشیدن است میگوید این(قلیان) مثل زار میمونه...الان متأسفانه حضور ذهن ندارم که این مابهازای کدام صحنه از مکبث است ولی مطمئنم که چنین مابهازایی وجود دارد. همچنین صحنهای که دو جاشو دربارهء زن رویایی که یکی ازجاشوها در سفر دریا دیده حرف میزنند... این تلفیق فرهنگی بخصوص به این دلیل که لباسها و آداب و موسیقی ِ زار برای تماشاگر غیربومی و ناآشنا جذاب و دیدنیست و به دلیل ِ استعداد ِ چشمگیر ِ پشتکوهی در دراماتورژی و نمایش ِ گوشههای بکر ِ زندگی مردم جنوب در عمل «درآمده» و انصافن نمیتوان از توانایی ِ او و گروهش در حفظ ریتم و ایجاز و درگیر کردن تماشاگران گذشت....حتی به لحاظ ِ کارگردانی - که پر است از ایدههای تر و تازه و قوی - و هماهنگی ِ بازیگران(مشخص است که کار حاصل تمرینهای طولانیست...) , اجرا چندین سر و گردن بالاتر از اجراهای اغلب ِگروههای اسم و رسمدار ِ حرفهای ِ تهران میایستد. ضمن اینکه پشتکوهی از شیوههای اجرایی تعزیه استفادههای جذابی کرده. و درنهایت اینکه بهنظرم میتوان «تنها سگ اولی...» را - بهدلیل اینکه درواقع به مکبث «ارجاع» میدهد و لحن ِ تا حدی پارودیک و چندگانهاش و همچنین استفاده از سنتهای کهن به شکلی فاصلهگذارانه - یک نمونه عالی از تیاتر پستمدرن دانست. که فکر میکنم اگر خارج از ایران اجرا برود بسیار موفق باشد. امیدوارم تجربههای آیندهء این کارگردان جوان ِ خوشفکر و مستعد را ببینم...
و اینکه داود اسلامی در نقش مکبث بهلحاظ صدا , انعطاف ِ بدن, و آن انرژی و «آن» ِ خاص که بازیگر چنین نقشی باید داشته باشد بینظیر است.
و چه برایم لذتبخش است که میتوان در جشنواره کارهایی چنین متفاوت و خلاقانه دید...
جرقهای برای لغزش مکبث - فاطمه زارع
عکسهای روحاله بلوچی
گفتگو با ابراهیم پشتکوهی
عکسهای عبدالحسین رضوانی از تمرین و آمادهسازی تالار مولوی
- عطر زمان (یرژی زون) از لهستان - پارکینگ تالار وحدت
کسانی که سالهای گذشته اجراهای پاول ژکوتاک از لهستان را در محوطهء پارکینگ تالار وحدت دیدهاند بیشک اشتیاق زیادی برای تکرار آن تجربهء فراموش نشدنی دارند. اجراهایی که به یمن ِ فضای باز قابلیت استفاده از امکاناتی را داشتند که در فضای بستهء سالن ممکن نیست مثل آتشبازی , آبپاشی , دکور و آکسسوار ِ بزرگ و سنگین و دوچرخه و گاری....و صِرف ِ این امکان بخصوص برای تماشاگران ما که عادت به دکورهای ساده و کمخرج و «آپارتمانی» دارند جذاب و هیجانانگیز است. اجرای پارسال را دوست داشتم و بهنظرم توانسته بود با اغراق در طراحی فضا و اکتها و اشیا (آدمهایی که با راه رفتن روی چوبپا ابعاد غولهای چند متری را پیدا کرده بودند, لباسها و رنگهای تند و عروسکهای عظیم ِ حیوانات ِ عجیب و غریب و...) و البته داستان ِ جذابش به نوعی «ماکسیمالیسم» شگفتانگیز دست پیدا کند و از «نمایش» به مفهوم ِ مرسوم ان فاصله بگیرد. درواقع این نوع کار تا حدی به مثلن سیرک بیشتر شبیه است و جلوههای تماشایی و چشمگیر در آن مهمتر از روایت است و تماشاگر هم برای تماشا و لذت بردن از این جلوههای خاص میبیندش (یادم هست جایی خواندم که در توصیف ِ آن از عبارت ِ «اسپکتکل» استفاده کرده بودند.).
از این لحاظ , «عطر زمان» به نظر من چندان موفق نبود. ریتم ِ نسبتن کند, ایماژهای ساده و تکرار شونده, دکور ِ معمولی و شیوهء روایت ِ نه چندان درگیرکنندهاش باعث شد که نتواند انتظار ِ بالای تماشاگران برای هیجان و لذت بردن را برآورده کند. با اینحال چند تصویر دیدنی و حضور بازیگران پرتعداد(در صحنههای که نقش دانشآموزان ِ شلوغ و شیطان ِ مدرسه را بازی میکردند و همچنین صحنهء زنان ِ جنگزده و آواره) , کارگردانی ِ قوی و داستان ِ تأملبرانگیزش از جذابیتهای کار بود. داستان در زمان ِ جنگ جهانی دوم میگذرد(طراحی ِ لباسها عالی بود) و دربارهء یک دانشآموز ِ مهاجر(احتمالن یهودی) تازهوارد که همکلاسیها آزارش میدهند.بعد جنگ شروع میشود... نکتهء جالب برای من نگاه ِ انتقادی ِ کار به سختگیریهای تربیتی ِ آن زمان و شیوهء به تصویر کشیدن ِ معلم و کشیش بود(بخصوص کشیش که منفیترین شخصیت ِ اجرا بود) و نگاه ِ دلسوزانه به سرکوب ِ شور و شوق ِ معصومانهء بچهها.... بعد داشتم فکر میکردم اروپاییها نسبت ِ به گذشتهء قرون وسطایی مذهبیشان و سلطهء کشیشها که حالا به تاریخ پیوسته چه شرمی احساس میکنند... آیا روزی میرسد که ما هم همین احساس را داشته باشیم؟
- فیل (بهناز نازی) براساس ِ سه داستان از ریموند کارور - دراماتورژ: حمیدرضا نعیمی - پنجم بهمن - کارگاه نمایش
بهناز نازی پیش از این در گروه ِ حمیدرضا نعیمی- آرش دادگر بعنوان بازیگر فعالیت میکرد و این نخستین تجربهاش در کارگردانی است. تجربهای قابل قبول و کمایراد که نوید کارهای بهتری از او را در آینده میدهد. متن همانطور که از نعیمی انتظار میرفت روان و درگیرکننده بود و درمجموع بهنظرم موفق شده بود حس و حالی کاروری بسازد. اپیزود دوم که به لحاظ ِ تعدد ِ شخصیتها شلوغ است نیاز به ایدههای پختهتری برای کارگردانی داشت. من اپیزود سوم را بیشتر دوست داشتم چون بهناز نازی خودش بازی میکرد و بازی ِ دلنشیناش را خیلی دوست دارم.
پ.ن: این عکسهای «عطر زمان» را که میبینید خودم با موبایل گرفتهام. این چند روز داشتم فکر میکردم عکاسی ِ تیاتر شاید مناسبترین شغل ِ ممکن برای من باشد(در صورت ِ دیدن آموزش لازم البته). هم به زیباییشناسی ِ تصویر وابسته است و هم حضور در صحنه (که من عاشقشم) میطلبد و در عین حال برخلاف ِ خود ِ کار تیاتر به انرژی و فعالیت ِ بدنی زیادی نیاز ندارد....
پ.ن: عکسهای کالیگولا (عکاس:میلاد پیامی) از سایت ایرانتیاتر
در آن زمان بر زندگیاش چنان خیره شد که به نگاه ِ خیرهء یک مرد میمانست. او تاکنون زندگی کرده بود. حال میتوانست از زندگی حرف بزند. دیگر از آن نیروی ویرانگر , از آن شعر ِ فرار و آفرینش, چیزی جز وضوح ِ حقیقتی مغایر با شعر نمانده بود. او از آنهمه انسانهایی که در درونش حمل میکرد - که هر انسانی در آغاز چنین میکند - از آنهمه موجودات ِ مختلف ِ بیریشه و درهم , زندگیاش را با آگاهی و شجاعت درست کرده بود. این همهء خوشبختیاش در زمان ِ حیات و مردن بود. متوجه شد مفهوم ِ این مرگ که با هراسی حیوانی آن را نگاه میکند به معنی ِ هراس از زندگی است. ترس از مردن , نزدیکی ِ بیحد به چیزی را توجیه میکند که در وجود ِ هر انسان ِ زنده است. آنان که گام ِ لازم را به سوی زندگی برنداشتند و آنان که هراس داشتند و ناتوانی را در خود تقویت کردند از مرگ ترسیدند , در نتیجه آن زندگی را تأیید کردند که هیچگاه درگیرش نبودند. اینها به حد کافی و هرگز زندگی نکرده بودند. مرگ نوعی اشاره بود و همواره آب را از مسافری که بیهوده به دنبال ِ رفع تشنگی بود دریغ میکرد. اما در نظر عدهای دیگر حرکتی حیاتی و لطیف بود که محو و انکار میکند....
مرگ ِ خوش - آلبر کامو
کالیگولا- نوشتهء آلبر کامو - کارگردان: همایون غنیزاده - بازیگران: صابر ابر(کالیگولا) - سیامک صفری (هلیکون) - هنگامه قاضیانی(کائسونیا) - داریوش موفق(اسکیپیون) - رامبد جوان(کرئا) - سعید چنگیزیان (غلام) - رضابهبودی - جواد نمکی - همایون غنیزاده - رامین سیاردشتی و....
اجرا در جشنوارهء فجر ششم بهمن - سالن ایرانشهر
از همان لحظهء ورود به سالن , فضا و طراحی صحنه و لباسها تأکید میکند که با اجرایی عجیب و تجربی رو به رو خواهیم بود. یک آشپزخانه با تمام جزئیات و اشیای ضروری و چند نفر که با لباس کار در حال رفت و آمد و تهیهء غذا هستند و چنین عباراتی را تکرار میکنند: آب, نمک, روغن, هیچ...هیچ....و تکرار «هیچ»ها (به عنوان یک موتیف ِ معنایی محوری در اثر) پیوند میخورد با اولین دیالوگ ِ متن: «هنوز هیچ خبری نیست...قاصدها میروند قاصدها برمیگردند سرشان را تکان میدهند و میگویند هیچ...». (تأکید روی «هیچ» در اجرا بیشتر از متن است.). اجرا پیش میرود و هر لحظه بیشتر احساس میکنم جاهطلبی ِ حیرتانگیز ِ غنیزاده در شکل دادن به یک اجرای سنگین و پرحجم ِ صد در صد متفاوت و آوانگارد باورکردنی نیست.... غنیزاده در عین اینکه بهلحاظ ِ کارگردانی و بازی گرفتن نشان میدهد توانایی اجرای کلاسیک و تأثیر گذاشتن روی احساس ِ تماشاگر را دارد سعی کرده از طریق غرابت ِ فضا و ایدههای غریب و ناهمگون و شکل دادن ِ فضایی اکسپرسیونیستی از متن آشناییزدایی کند و ذهن تماشاگر را برای غرق شدن در احساس ِ جاری بر صحنه آماده کند.( احساسی عمیق و قابللمس چراکه درد و رنج کالیگولا برای هر انسانی فهمیدنی ست) و در این راه تا آن حد کمالگرایی به خرج میدهد که استانداردهای کار تجربی در ایران را تا سطحی دستنیافتنی ارتقا میدهد... فرم اجرا جوری ست که آدم احساس میکند غنیزاده هم بعنوان کارگردان میخواسته در دست یافتن به «ناممکن» تا آخر خط برود...
در عین حال دیالوگها تقریبن بهطور کامل به متن اصلی وفادار است. منهای تغییرات اندکی مثلن جایی که یکی از بزرگزادگان میگوید: مگر من قبلن رسالهای دربارهء انقلاب ننوشتهام؟ که در اجرا میگوید: مگر قبلن رسالهای دربارهء کو.د.تا ننوشتهام؟ و دو بخش مهم و کلیدی از دیالوگهای کالیگولا و کائسونیا که حذف شده(شاید چون زیادی انگیزههای کالیگولا را توضیح میدهد). در عوض در صحنهء گفتگوی کالیگولا با کرئا (که به گفتگوی بخش دیگری از درون کالیگولا با خودش شبیه است) جایی که کرئا میگوید میخواهم زندگی کنم و خوشبخت باشم اضافه شده: میخواهم از غذا خوردن, نوشیدن, آفتاب, دریا, خندیدن لذت ببرم....این دیالوگهای افزوده و همچنین اینکه کرئا روی صندلی چرخدار مینشیند , پرسوناژ ِ زاگرو در رمان ِ «مرگ ِ خوش» را به یاد میآورد. برای فهم ِ فلسفهء آلبرکامو باید به دو کتاب مهماش «افسانهء سیزیف» و «مرگ ِ خوش»(که آن را در اوایل دههء بیست سالگی نوشت) مراجعه کرد. در «مرگ ِ خوش» , مورسو , زاگروی معلول را میکشد, پولش را میدزد و سعی میکند از طریق ِ اشباع کردن زندگی و وجودش از لذت و شجاعت و تجربه تا نهایت ِ ممکن , مرگ را نفی کند....و از آنجا که از ناممکن بودن ِ این کار آگاه است تلخی عمیقی روحش را فرا گرفته...«مرگ ِ خوش» البته اثری پیچیدهتر و چند وجهیتر از اینهاست و بحثی جداگانه را میطلبد.
انتخاب آشپزخانه بعنوان مکان رویدادها ایدهای ست که دلالتهای معنایی خودش را دارد. شاید تأکید بر ادامهء جریان زندگی و خوردن یعنی همان چیزی که کالیگولا میخواهد از آن بگریزد.... ( و پایان ِ اجرا که مرگ ِ کالیگولا به این شکل است که او را در فر میگذارند و میپزند و از طریق ِ خوردن ِ او زندگی را تداوم میدهند ) . چه راهی میماند برای کسی که از مرگ و بیمعنایی و ظالمانه بودن ِ زندگی آگاه شده؟ تلاش برای تغییر دادن ِ آنچه قابل تغییر نیست , زیرا آدمی نمیتواند پیری و مرگ و قانون ِ هستی را از بین ببرد...بهاین ترتیب عمل ِ شاعرانهء کالیگولا(شاعرانه چون شعر در حقیقت یعنی طلب ِ ناممکن) محکوم به شکست است ولی شکست اینجا اهمیتی ندارد زیرا شکوه و زیباییاش در نفس ِ عمل ِ عصیان است نه حاصل ِ آن. و این یعنی تراژدی. و لحن ِ تراژیک - مالیخولیایی اجرا که بهدرستی به تماشاگر منتقل میشود از همین رو ست. اگر اجرا را ندیدهاید کافیست موسیقیاش -آهنگ «طعم خون» که در طول اجرا و در لحظههای حسی مدام تکرار میشد - را که(به همراه ِ بازی ِ پراحساس ِ صابر ابر) نقش مهمی در شکلگیری ِ آن «لحن» ِ اندوهگین داشت گوش کنید.
و اینکه نقش محوری ِ آشپزخانه ( ضمن اینکه وقتی میگویم آشپزخانه , منظورم آن چیزی که بعنوان ِ آشپزخانه در تلویزیون و تیاتر معمولن میبینید نیست. منظورم واقعن آشپزخانه است! بازیگران با مهارت ِ کامل و حرفهای آشپزی میکند و به نظر میرسد برای این کار آموزش دیدهاند. شاید تجربهء غنیزاده در کار ِادارهء کافیشاپ در این حرفهای بودن بیتأثیر نیست. و شاید حتی انتخاب ِ آشپزی بعنوان ایدهء اصلی هم به همین تجربه و دغدغههای ذهنی ِ حاصل از آن بیارتباط نباشد) و دلالتهایش و تأکید روی اهمیت ِ خوردن, پیتر گریناوی و فیلم «آشپز, دزد, همسرش, و فاسقش» را به یاد میاورد. بهویژه صحنهء آخر و مرگ ِ کالیگولا که مشابه پختن و خوردن ِ آیینی ِ یکی از کاراکترها در آخر ِ آن فیلم است.
پ.ن: کار بهنظرم بیش از حد طولانی بود. نمیگویم جذابیت ِ نگه داشتن ِ تماشاگر به مدت سه ساعت را نداشت ولی میشد اکتهای تکراری را حذف کرد و به ریتم موجزتری رسید.
-کالیگولا - آلبر کامو - ترجمهء ابوالحسن نجفی - انتشارات زمان
-مرگ ِ خوش - آلبر کامو - ترجمهء احسان لامع - انتشارات نیلوفر
- متن «طعم ِ خون»
Taste Of Blood
Archive
Lights - 2006
I get a taste of blood in my mouth when you're nearA feeling that's too painful to bear
I get a taste of blood in my mouth when you're near
A feeling that's too painful to bear
Straight to my head
I get a look of fear on my face with you here
A feeling that shivers down my skin
Try to resist, but it's just not finished with you yet
A hold too intense to forget
to forget
دربارهء گروه
«طعم خون» را ببینید (یو.تیو.ب) ( اگر میتوانید یو.تیو.ب را باز کنید حتمن این را ببینید)
* تیتر اشاره به «آشپز , دزد , همسرش و فاسقش» (پیتر گریناوی
" THe cook, the thief,his wife, and her lover"
پ.ن: همان شب بلیط داشتم برای اجرای «هدا گابلر» وحید رهبانی در تالار مولوی. اگر «کالیگولا» سر ساعت شروع میشد و همانقدر که در برنامهء جشنواره نوشته شده بود طول میکشید میرسیدم.... بینظمی و تأخیر بیش از چهل و پنج دقیقه باعث شد در طول اجرا دل تو دلم نباشد که به «هدا گابلر» میرسم یا نه؟ و از آنجا که «کالیگولا» حدود سه ساعت طول کشید نرسیدم طبیعتن. آن کار هم به نظر من با توجه به بازگشت رهبانی به ایران بعد از پنج سال و موفقیتهایش در کانادا و سابقهء درخشانش, میتوانست یک اتفاق هیجانانگیز باشد که از دست دادمش....
پ.ن: دربارهء سه کار دیگری که در جشنواره دیدم:
- «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث»(ابراهیم پشتکوهی) از بندر عباس - تالار مولوی - هشتم بهمن
اسم اصلی کار «مکبث زار» بوده و پیش از شروع با اطلاعاتی که در بروشور دربارهء مراسم زار میخوانیم متوجه میشویم مکبث ِ شکسپیر براساس ِ فرهنگ بومی ِ جزایر ِ جنوب ِ ایران و مراسم زار بازخوانی شده. ایدهای که در نهایت ِ پختگی , جسارت و خلاقیت به بار نشسته است. برگ ِ برندهء کارگردان این بوده که فضای وهمآلود جنوب و آیینهای زار بسیار با محتوای تراژدی شکسپیر همخون است اما این تنها نقطه شروعیست که براساس تسلط گروه به سنتها و فرهنگ جنوب و همچنین متن اصلی و تصوری که از اجرا داشتهاند میتواند به هر جایی ختم شود....و پشتکوهی نشان میدهد که جزئیات ِ آن فرهنگ و دغدغهها و شیوهء زندگی ِ آن مردم را خوب میشناسد , در طراحی ِ میزانسن و چیدمان اجزای تصاویر ِ نمایش و شکل بخشیدن به یک زبان ِ بصری ویژه از طریق ساختن قابهای زیبا بسیار موفق عمل میکند و مهمتر از همه اینکه متن اصلی را صِرفن بعنوان سکوی پرتاب اولیه در نظر گرفته و جسورانه روایت خودش را ارائه میدهد که در عین حال روح اثر شکسپیر در آن تنیده شده. مثلن صحنهای که سه جادوگر مکبث را وسوسه میکنند اینجا به این شکل است که زنها در دو گوشهء صحنه با روبنده و لباسهای خاص و حرکات ِ بدنی ِ اهل هوا میگویند تو از این به بعد بابای بزرگ ِزار میشی... یا صحنهای در اوایل نمایش هست که مکداف(با هیبت یک ناخدای رنگینپوست) به یکی از اهل هوا که مشغول دود کشیدن است میگوید این(قلیان) مثل زار میمونه...الان متأسفانه حضور ذهن ندارم که این مابهازای کدام صحنه از مکبث است ولی مطمئنم که چنین مابهازایی وجود دارد. همچنین صحنهای که دو جاشو دربارهء زن رویایی که یکی ازجاشوها در سفر دریا دیده حرف میزنند... این تلفیق فرهنگی بخصوص به این دلیل که لباسها و آداب و موسیقی ِ زار برای تماشاگر غیربومی و ناآشنا جذاب و دیدنیست و به دلیل ِ استعداد ِ چشمگیر ِ پشتکوهی در دراماتورژی و نمایش ِ گوشههای بکر ِ زندگی مردم جنوب در عمل «درآمده» و انصافن نمیتوان از توانایی ِ او و گروهش در حفظ ریتم و ایجاز و درگیر کردن تماشاگران گذشت....حتی به لحاظ ِ کارگردانی - که پر است از ایدههای تر و تازه و قوی - و هماهنگی ِ بازیگران(مشخص است که کار حاصل تمرینهای طولانیست...) , اجرا چندین سر و گردن بالاتر از اجراهای اغلب ِگروههای اسم و رسمدار ِ حرفهای ِ تهران میایستد. ضمن اینکه پشتکوهی از شیوههای اجرایی تعزیه استفادههای جذابی کرده. و درنهایت اینکه بهنظرم میتوان «تنها سگ اولی...» را - بهدلیل اینکه درواقع به مکبث «ارجاع» میدهد و لحن ِ تا حدی پارودیک و چندگانهاش و همچنین استفاده از سنتهای کهن به شکلی فاصلهگذارانه - یک نمونه عالی از تیاتر پستمدرن دانست. که فکر میکنم اگر خارج از ایران اجرا برود بسیار موفق باشد. امیدوارم تجربههای آیندهء این کارگردان جوان ِ خوشفکر و مستعد را ببینم...
و اینکه داود اسلامی در نقش مکبث بهلحاظ صدا , انعطاف ِ بدن, و آن انرژی و «آن» ِ خاص که بازیگر چنین نقشی باید داشته باشد بینظیر است.
و چه برایم لذتبخش است که میتوان در جشنواره کارهایی چنین متفاوت و خلاقانه دید...
جرقهای برای لغزش مکبث - فاطمه زارع
عکسهای روحاله بلوچی
گفتگو با ابراهیم پشتکوهی
عکسهای عبدالحسین رضوانی از تمرین و آمادهسازی تالار مولوی
- عطر زمان (یرژی زون) از لهستان - پارکینگ تالار وحدت
کسانی که سالهای گذشته اجراهای پاول ژکوتاک از لهستان را در محوطهء پارکینگ تالار وحدت دیدهاند بیشک اشتیاق زیادی برای تکرار آن تجربهء فراموش نشدنی دارند. اجراهایی که به یمن ِ فضای باز قابلیت استفاده از امکاناتی را داشتند که در فضای بستهء سالن ممکن نیست مثل آتشبازی , آبپاشی , دکور و آکسسوار ِ بزرگ و سنگین و دوچرخه و گاری....و صِرف ِ این امکان بخصوص برای تماشاگران ما که عادت به دکورهای ساده و کمخرج و «آپارتمانی» دارند جذاب و هیجانانگیز است. اجرای پارسال را دوست داشتم و بهنظرم توانسته بود با اغراق در طراحی فضا و اکتها و اشیا (آدمهایی که با راه رفتن روی چوبپا ابعاد غولهای چند متری را پیدا کرده بودند, لباسها و رنگهای تند و عروسکهای عظیم ِ حیوانات ِ عجیب و غریب و...) و البته داستان ِ جذابش به نوعی «ماکسیمالیسم» شگفتانگیز دست پیدا کند و از «نمایش» به مفهوم ِ مرسوم ان فاصله بگیرد. درواقع این نوع کار تا حدی به مثلن سیرک بیشتر شبیه است و جلوههای تماشایی و چشمگیر در آن مهمتر از روایت است و تماشاگر هم برای تماشا و لذت بردن از این جلوههای خاص میبیندش (یادم هست جایی خواندم که در توصیف ِ آن از عبارت ِ «اسپکتکل» استفاده کرده بودند.).
از این لحاظ , «عطر زمان» به نظر من چندان موفق نبود. ریتم ِ نسبتن کند, ایماژهای ساده و تکرار شونده, دکور ِ معمولی و شیوهء روایت ِ نه چندان درگیرکنندهاش باعث شد که نتواند انتظار ِ بالای تماشاگران برای هیجان و لذت بردن را برآورده کند. با اینحال چند تصویر دیدنی و حضور بازیگران پرتعداد(در صحنههای که نقش دانشآموزان ِ شلوغ و شیطان ِ مدرسه را بازی میکردند و همچنین صحنهء زنان ِ جنگزده و آواره) , کارگردانی ِ قوی و داستان ِ تأملبرانگیزش از جذابیتهای کار بود. داستان در زمان ِ جنگ جهانی دوم میگذرد(طراحی ِ لباسها عالی بود) و دربارهء یک دانشآموز ِ مهاجر(احتمالن یهودی) تازهوارد که همکلاسیها آزارش میدهند.بعد جنگ شروع میشود... نکتهء جالب برای من نگاه ِ انتقادی ِ کار به سختگیریهای تربیتی ِ آن زمان و شیوهء به تصویر کشیدن ِ معلم و کشیش بود(بخصوص کشیش که منفیترین شخصیت ِ اجرا بود) و نگاه ِ دلسوزانه به سرکوب ِ شور و شوق ِ معصومانهء بچهها.... بعد داشتم فکر میکردم اروپاییها نسبت ِ به گذشتهء قرون وسطایی مذهبیشان و سلطهء کشیشها که حالا به تاریخ پیوسته چه شرمی احساس میکنند... آیا روزی میرسد که ما هم همین احساس را داشته باشیم؟
- فیل (بهناز نازی) براساس ِ سه داستان از ریموند کارور - دراماتورژ: حمیدرضا نعیمی - پنجم بهمن - کارگاه نمایش
بهناز نازی پیش از این در گروه ِ حمیدرضا نعیمی- آرش دادگر بعنوان بازیگر فعالیت میکرد و این نخستین تجربهاش در کارگردانی است. تجربهای قابل قبول و کمایراد که نوید کارهای بهتری از او را در آینده میدهد. متن همانطور که از نعیمی انتظار میرفت روان و درگیرکننده بود و درمجموع بهنظرم موفق شده بود حس و حالی کاروری بسازد. اپیزود دوم که به لحاظ ِ تعدد ِ شخصیتها شلوغ است نیاز به ایدههای پختهتری برای کارگردانی داشت. من اپیزود سوم را بیشتر دوست داشتم چون بهناز نازی خودش بازی میکرد و بازی ِ دلنشیناش را خیلی دوست دارم.
پ.ن: این عکسهای «عطر زمان» را که میبینید خودم با موبایل گرفتهام. این چند روز داشتم فکر میکردم عکاسی ِ تیاتر شاید مناسبترین شغل ِ ممکن برای من باشد(در صورت ِ دیدن آموزش لازم البته). هم به زیباییشناسی ِ تصویر وابسته است و هم حضور در صحنه (که من عاشقشم) میطلبد و در عین حال برخلاف ِ خود ِ کار تیاتر به انرژی و فعالیت ِ بدنی زیادی نیاز ندارد....
پ.ن: عکسهای کالیگولا (عکاس:میلاد پیامی) از سایت ایرانتیاتر
12 comments:
چه خوب که از تئاتر می نویسی
ممنون
خیلی خوب نوشتی. به نظرم غیر از عکاسی در زمینه نقد تئاتر هم میتونی موفق باشی.
http://www.etemaad.ir/Released/88-11-10/175.htm
سلام. چه پر و پیمون بود. خسته نباشید. واقعا به خاطر ندیدن "مکبث زار" حسرت خوردم. عاشق موسیقی نواحی جنوبم، به خصوص زار. عکساتون هم دوست داشتم.
درخت ابدی
آره منم عاشق موسیقی زار ام
I like your blog and love your blog roll. Thanks much for the effort.
والا ما که دیریست برای کامنت گذاشتن هم باید از فیلترشکن استفاده کنیم حالا جی میل بماند و اینکه ما شهرستنای ها باید تئاترها را خودمان در پستوی ذهنمان بسازیم،البته من راضین اینگونه بازیگری چهره ی قهرمان هایم را نمی دزدد....
کالیگولا : تو نمی توانی بفهمی. چه اهمیتی دارد؟ شاید من از این وضع رهایی یابم. ولی احساس می کنم که در من موجوداتی بی نام و نشان به حرکت در می آیند. من در مقابل آنها چه کاری می توانم بکنم؟ اوه کزونیا ! من می دانستم که می توان نا امید شد ولی نمی دانستم که این لغت چه مفهومی دارد. من مثل همه ی مردم تصور می کردم که یک بیماری روحی است. ولی خیر ، این جسم است که درد می کشد ، پوستم ، سینه ام ، اعصابم رنجم می دهند. سرم پوک و تهی است و دلم بهم می خورد. از همه وحشتناکتر این طعمی است که در دهان دارم. نه خون، نه مرگ ، نه تب . ولی ترکیبی از همه ی اینها با هم ، فقط کافیست زبانم را تکان دهم تا همه چیز به رنگ سیاه درآید و موجودات از من متنفر شوند. چقدر سخت است. چقدر تلخ است یک انسان شدن !
ولی من آخرش را دوست دارم آنجایی که قبل از مرگ یا بهتر است بگوییم آن خودکشی خود خواسته که شبیهش در آخر باغ وحش ادوارد آلبی هم رخ می دهد فریاد می زند من هنوز زنده ام
سلام میثاق جان
ممنونم از نظراتت
این بخشی از متن رو که نقل کردی خیلی دوست دارم.
یه نکتهای: به نظر من نمایشنامه برای دیدن ساخته شده نه برای خوندن یعنی فقط وقتی خودش رو بعنوان یک اثر هنری کامل نشان میده و تمام جزئیاتش درک میشه که روی صحنه دیده بشه و قبل از اون ناکامله. همین کالیگولا رو من وقتی متنش رو خونده بودم و ندیده بودمش خوب نمیفهمیدم.
بعد اینکه وبلاگت رو دیدم و دوست داشتم
اون که آره اصلا گوردن کریگ میگه نمایشنامه خوب نمایشنامه خوب اونیه که رو کاغذ نیمه تمام باشه و تو اجرا کامل شه ولی من منظورم این بود که بعد هر اجرا اصلا فرض کن هملت با اجرای لارنس الیور بازیگر چهره قهرمان رو میدزده تو دیگه هیچ وقت نمی تونی اونو از ذهنت جدا کنی البته می دونم خیلی افراطی می فکرم ولی خب چه کنیم اینجوری می فکرم دیگه...
سلام ممنون
می تونی اهنگای دیگه کالیگولا رو هم بذاری؟
به نظرم کلا 3تا بودن
سلام
یادم نیست آهنگای دیگهش رو
Post a Comment