Tuesday, April 20, 2010

ما مست شدیم و دل جدا شد


می شه از اون لحظه‌ای شروع کرد که گوشه اون پارک دنج و خلوت روی پله‌ها نشسته بودیم و من روسری‌م‌و دراوردم و همانجا دراز کشیدم و بدنم را در آن هوای محشر رها کردم و درکل یکی دو تا آدم رد شدند و زیاد نگاه نکردند و نسیم خنک خوب خوشبویی تا عمق جان‌مان می‌رفت و بوی درخت‌ها بلند می‌شد و برگ‌های سبز شفاف بالای سرم رو که بهم می‌پیچیدند و سایه می‌ساختند تا ته وجودم نفس می‌کشیدم و آسمان آبی پررنگ رو نگاه می‌کردم و همه رنگ‌ها و بوها و صداها شفاف و قوی و خالص بودند و با موبایل من آهنگ فرانسوی گوش می‌کردیم و من گفتم: بیا روم. و تو خندیدی و گفتی الان پلیس میاد یه راست می‌برنمون بازداشتگاه و ما خندیدیم و پلیس و بازداشتگاه رو حواله دادیم و وسط یه پارک عمومی خلوت و خالی تو تهران روی من خم شدی و بوسیدیم.... و بوی خاص تو قیامتی بود و من بیقرار و سیرنشو و تو کف‌ات برید و با دست کوبیدی به پشتم و جملهء درجه‌یک ات رو گفتی: بابا تو ج.م.ه.و.ر.ی ا.ص.ل.ا.م.ی رو به ف.ا.ک دادی!
می‌شه هم برگشت به چند ساعت قبل‌تر و از توی سینمای «طهران تهران» شروع کرد که از شانس ما کم‌فروشه و ده نفر هم تو سالن نبودند بجز کنترل‌چی که هی از بغل دماغ ما در رفت و آمد بود...و بعد دوباره برگشت توی پارک به قبل‌تر از سکانس پله‌ها , که یه عروس و داماد رو اورده بودند ازشون فیلم بگیرند و جلوی چشم اونها ما دست همدیگه رو گرفته بودیم و تاب می‌خوردیم و من برای اینکه نیفتم دستهات رو محکم گرفتم و تا کمر به پشت خم شدم و همه چی رو برعکس می‌دیدم و جیغ می‌زدم...تو یه دفعه منو بغل زدی بردی بالا هووووپ انداختی‌م بالا و من در فاصلهء گوش و گردن‌ت آسمون رو سیاحت می‌کردم برای خودم و یه لحظه تو ذهنم جرقه زد عین بچگی‌م . درست عین بچگی‌م که بابام بغلم می‌زد می‌نداختم بالا و یه ذره زبری ریش روی صورتش بود , و فکر کردم نکنه واقعن مرده‌م و الان بهشته؟ و انگار همهء خاطراتی که همیشه درنم زنده‌ن هیچوقت وجود نداشتن؟ و باز ترتیب سکانس‌ها رو بهم ریخت و رفت جلوتر , روی اون نیمکته که سایهء خوبی افتاده بود نشستیم و شیرینی شکلاتی خوردی و تو پیشنهاد کردی از درخته روبرو بریم بالا و این نشون می‌داد که فهمیدی من چقدر مستم و وقتی تا این حد مستم دیگه نمی‌شه جلومو گرفت و از خوشی جیغ می‌کشیدم و مث چِت کرده ها می‌خندیدیم و رفتیم بالا روی نوک ابرها و از اون بالا نگاه کردیم و من یادم نیست چی داد می‌زدم و آواز می‌خوندم تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره... گفتی اگه باران نیومده بود و زمین گِل نبود دراز می‌کشیدیم با هم روی چمنها و گفتی عمدن میان زمین رو خیس می‌کنن که مردم نخوابن با هم و گفتی دانشگاهتون نزدیک این پارک بوده و همیشه دختر پسرا میومدن اینجا و یادم نیست پیشنهاد دراوردن پیراهن رو کدوممون داد و دوباره انداختیم بالا و موهام رها شد روی گردنم می‌ریخت و یه پیرمرده رد شد وایساد نگاه کرد و می‌خندیدیم.... تو گفتی الان تو بهشت خودمون ایم؟
حالی بود , تجربهء شگفت ِ تازه‌ای , و شب قبل از این که خوابم ببرد هی به دیوارهای تنگ و سقف کوتاه و تیرهء این اتاق نگاه می‌کردم و دلم هی غنج می‌رفت و دلم تنگت بود طوری‌که هیچ‌وقت تا حالا این‌طوری دلم تنگ نبوده... و تو باید پیشم می‌بودی , باید می‌بودی , بودی...

قول داده بودم که بنویسمش. نمی‌دونم این همونی شد که باید یا نه....

این متن را حین شنیدن این آهنگ بخوانید

پ.ن: این موسیقی

پ.ن: دیالوگ:
- من یا استقلال؟
- هر دو. ولی اول تو.
(واقعن هم راست می‌گفت. چون اون روز استقلال بازی داشت ولی به من نگفته بود و نرفت استادیوم تا همدیگه رو ببینیم.)

پ.ن: کاش از اونجا عکس می‌گرفتم.

عنوان از شعر مولانا:
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال , دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هوایی‌ست
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاه‌ست
پرید بسوی پادشا شد

دیوان شمس

پ.ن:
ای طرب‌ناکان ز مطرب التماس ِ مِی کنید
سوی عشرت‌ها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادی‌ها شوید ای مقبلان
اسب غم را در قدم‌های طرب‌ها پِی کنید
نوبهاری هست با صد رنگ و گلزار و چمن
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
از شراب صرف باقی کاسهء سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات با خودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید

پ.ن: امروز خواب عجیبی دیدم. وسط صحنه‌های قروقاطی درهم و کابوس‌ها خواب دیدم که کشوی لباسم که روبروی جایی که می‌خوابم هست باز شد و توش یه بچه آهو بود که به‌زحمت داشت سعی می‌کرد خودشو از زیر لباسها بکشه بیرون. خیلی خیلی زیبا بود و چشمهای قشنگی داشت. یک شاخ خیلی دراز به حالت افقی روی سرش بود که تقریبن به اندازه طول اتاق بود. پوست نرم و خوشرنگی با لکه‌های کمرنگ داشت. با چشمهای سیاهش به من زل زده بود. دیدنش عمیقن شادم کرد. فکر کردم باهاش چی کار کنم؟ بعد یاد اون جنگل بکر و دست‌نخورده که توی شمال کشف کرده بودیم و خیلی دوستش دارم افتادم. اون‌جا حیوانی وجود نداشت و پای آدمیزاد هم بهش نمی‌رسید. فکر کردم می‌بریمش اونجا رهاش می‌کنیم تا برای خودش توی جنگل زندگی کنه و آزاد باشه. همین موقع از خواب پریدم

پ.ن: این عکس همون پارکه

پ.ن: دیالوگ:
اومده پیش من. بغلم کرده میگم خوابم میاد میگه یه کم بخوابیم. ده دقیقه‌ای تو حال خواب و بیدارم بعد چشمامو باز میکنم. میگه: دلم برات تنگ شد
- همین الان؟
- آره. دیگه حرف نمی‌زدی

- صدات خیلی قشنگه. میتونم صداتو ب.و.ص کنم؟
- فکر نکنم بتونی

پ.ن: برام توت‌فرنگی اورده بود. خودش شست‌شون و اورد بخوریم.
بعد من این شکلی شدم

16 comments:

elham said...

یه لحظه هایی هست که فکر می کنم گمش کردم...

زُروان said...

هم عشق هم معشوق زیبا بود

پیام said...

همه جوره خوب بود و آهنگ هم عالی بود، و ما بدجوری دلمان خواست و بدجوری هوای رفته مان را کردیم...
البته فقط یه مشکل کو چک داشت،استقلالی بودنش!!

sophie said...

خب این مشکل منم هست! :)))
پ.ن: به وبلاگت سر زدم. اهل سلینجر هستی که

وحید جلالی said...

دلم از این می سوزه که گاهی چه آرزوهای کوچکی داریم ما

Agalilian said...

نوشته‌تون رو دوست داشتم هم از این نظر که حس‌تون رو راحت نوشتید (برای ما یا محبوب) وهم از نگاه آزادی‌هایی که از ما و بخصوص خانم‌ها به یغما رفته. اما چرا جمهوری اسلامی رو این‌جور نوشتید؟ چه ایرادی هست راحت بنویسیم. فرضِ نزدیک به ‌ناممکن که فیلتر بشید، مطمئن باشید خواننده‌تون باز هم می‌خوندتون، این بهتر از خودسانسوری نیست؟ همون چیزی که رهایی ازش رو توی این متن هم نوشتید. متاسفانه عادت‌مون دادند با فیلتر و ما قبول کردیم این عادت رو مثلِ روسریِ اجباری.

مهدیه said...

خیلی خیلی قشنگ نوشتی سوفیای عزیزم.

در ضمن آهنگ رو بالا میذاشتی. بعد که آدم تموم می کنه نوشته رو به آهنگ می رسه.

خیلی لطیف بود و دوست داشتنی...

به طرز غم انگیزی دلم گرفت...
تو تصور کن وقتی خوشی ها باعث دلتنگی می شه یعنی چی؟
شاید یعنی اینکه به ندرت وجود دارن... و از این حرفا.

خوش باشی همیشه...

nazanin said...

چه حس قشنگی

یلدا said...

سوفیا جون سلام... خوابی که دیده بودی خیلی حس پاک و خوبی داشت . راستی همیشه مولانا میخونی ؟ و چرا دیگه لینک جدید اضافه نمیکنی ؟

sophie said...

سلام یلدا جان
شاید دلیلش اینه که بیشتر لینکها رو تو گودر شر میکنم

مهدیه said...

سلام سوفیای عزیز.

اول این که عجب خواب قشنگی دید و چه خوب توضیحش دادی.
دلم خواست منم از این خوابا ببینم به جای کابوس...

و اما در مورد اسم وبلاگم:
راستش زمانی که می خواستم اسمی برای وبلاگم انتخاب کنم این شعر مسعود فرزاد که درست بعد از مرگ هدایت براش سروده بود رو خوندم:
سر گشته در این مرحله چون گوی بماندیم

زان سوی نرفتیم و از این سوی بماندیم

تو آب روان بودی رفتی سوی دریا

ما سنگ و کلوخ ایم و ته جوی بماندیم

و حس خاصی به این دو بیت داشتم و به این حس در نتیجه اسمش رو گذاشتم سنگ و کلوخ...

همه می گن اسم جالبی نیست اما باهاش حال و هوایی دارم!

همینا دیگه.

sophie said...

مرسی مهدیه جان
وجه تسمیه جالبی بود

درخت ابدی said...

سلام. قشنگ بود. امروز هر جا می رم حال و هوای دونفره ی بهاری داره، و چه خوبم هست

کلوزاپ said...

سوفیا جان سلام
نمی دونم چرا یاد این شعر ابراهیم منصفی افتادم
رقصم گرفته بود
مثل مترسکی در باد
آنجا کسی نبود
غیر از من و خیال و تنهایی
اینکه به این راحتی احساست رو بیان میکنی زیبا و ستودنیست .
از ویروس که خبری نشد

sophie said...

سلام خوبین شما؟ مرسی که سر میزنین.
اون شعر رو با صدای سهیل نفیسی شنیدم و دوست داشتم .
ویروس هم نه فعلن!
:)

درخت ابدی said...

اون دو تا پ.ن آخر و عکس ها خیلی خوبه