صدای سکوت
الان فهمیدم که روشنایی محو چند دقیقه قبل از غروب درست مثل کم کم روشن شدن صبحها بعد از طلوع تازه ست که اینهمه دوست دارم تماشا کنم و توش باشم , قبل از اینکه کاملن روشن بشه. درست همون حس و فضا و همون رنگ
دلم میخواست همهء زندگیم تو همین چند دقیقهء نامعین که مرزها بهم میریزه , همین رنگ خاکستری که اشیا و آدمها و مفاهیم و همه چیز توش گم میشن خلاصه میشد.
پ.ن: بروید این مطلب مجید اسلامی را ببینید و ذوق کنید. بامداد کجایی؟
بسیاری از این نوشتهها را میتوان نامهای عاشقانه دانست. گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشتهاند، و به این امید نوشته شدهاند تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف. پس این نامهها تکثیر شدهاند تا شاید او در میان مخاطبان باشد. اویی که همیشه هم از پیش شناخته نیست. بعدها پیداش میشود...
پ.ن: دل تو دلم نیست تا بیستم ماه که مجله دربیاید ببینم چکار کردهایم....
پ.ن: لینک موسیقی که بالای مطلب گذاشتهام باز نمیشد. درستش کردم.
پ.ن: «ستارهء تابناک» اثر رمانتیک و زیبای جین کمپیون را دوست داشتم. فیلمیست بسیار خوشتصویر و پر از قابهای چشمنواز. دیدنش را پیشنهاد میکنم
پ.ن: بروید این مطلب مجید اسلامی را ببینید و ذوق کنید. بامداد کجایی؟
بسیاری از این نوشتهها را میتوان نامهای عاشقانه دانست. گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشتهاند، و به این امید نوشته شدهاند تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف. پس این نامهها تکثیر شدهاند تا شاید او در میان مخاطبان باشد. اویی که همیشه هم از پیش شناخته نیست. بعدها پیداش میشود...
من در برابر اثر هنری تنهام، اثر هنری تنهاییام را ترجمه میکند...
از مقدمه مؤلف
[صفی یزدانیان]
پ.ن: دل تو دلم نیست تا بیستم ماه که مجله دربیاید ببینم چکار کردهایم....
پ.ن: لینک موسیقی که بالای مطلب گذاشتهام باز نمیشد. درستش کردم.
پ.ن: «ستارهء تابناک» اثر رمانتیک و زیبای جین کمپیون را دوست داشتم. فیلمیست بسیار خوشتصویر و پر از قابهای چشمنواز. دیدنش را پیشنهاد میکنم
15 comments:
چقدر قشنگ نوشتی و چه حس و حال خوبی.
چه خوب که با دیدن ناف چنین حسی بهت دست داد. فکر می کنم دیدن هر فیلمی به حال و هوا و شرایطی که آدم توش هست هم بستگی داره...
خوش باشی و همیشه مست !!
عالي بود دختر عالي. اون لحظات دم صبح خيلي عجيبن. انگار آدم تو دنيا تنهاست. من از چندين شغلي كه از بچگي داشتم يكي اش نگهباني بود! دم صبح وقتي با اولين اشعه هاي خورشيد آدم ها و گنجشك ها بيرون ميان، انگار اولين روز خلقته! بيژن نجدي مي نويسي فكر منو نمي كني روز رو چطور تموم كنم
فوق العاده بود
ممنون
به محمد: این به قول برگمان «ساعت ِ گرگ و میش» تنها ساعت دوستداشتنی روز برامه
چقدر این پستتان چسبید.به قول یکی از رفقا حالی به حولی شدم من.سر در اینجا هم که دوباره شد مثل قبل
منم خریدن مجله فیلم این بار برام با قبل فرق می کنه. می دونی که از تو خوشحال ترم به خاطر این اتفاق! با آرزوی بهترین روزها سوفیا
خیلی خوب بود. تنها تفاوت طلوع و غروب صدای گنجشکاس که ساعت طبیعته. هروقت صداشون گوش رو کر می کنه یعنی صبح صادقه. دلم یه دشت بی انتها می خواد در تنهای مطلق تا روحم نفس بکشه
مرسی، ندیدمش
ناف شیروانی رو هفته پیش دیدم اگر تنبلی نکنم می خوام یک مطلب درباره اش بنویسم
ساعت گرگ و میش: صدای سکوت
خیلی زیبا بود سوفیا
سلام سوفیا جان
چقدر خوبه که مست و خوشی از این بهار و خیام
فیلم ناف شیروانی یه جور مالیخولیا توش موج میزنه. منگی و سرگیجه و شاید تهوع چیزایی که تو نسل ما موج میزنه و ناف هم روایت گر خوبیه برای این فضای گندزده .
امیدوارم یک روزی اسلامی کتاب مقالات و نقدهای تو رو چاپ کنه .
سلام رفیق ممنون
جملهء آخری خدا بود :))
ستاره تابناك خيلي خوبه. همه چيزش خوب و بجا بود. مخصوصا استفاده نكردنش از موسيقي تو خيلي صحنه ها. كارگردان تو رو با آدمهاي فيلمش تنها مي ذاره تا حسشون كني. من كه حسابي تحت تاثيرشم
سفارش قبول مي كني؟! يه پست درباره اش بنويسي و شعر ستاره تابناكش رو برامون ترجمه كني سوفيا جان؟ البته اگه مجله فيلم زودتر ازت نخوادش
سلام
عجب ديالوگ هاي خوبي مي نويسيد
شرمنده میکنی محمد جان. چشم اگه تونستم حتمن مینویسم. قبلن هم گفتم بهت نوشتنش مستلزم تسلط روی شعرهای جان کیتس هست که من زیاد نخوندم و باید تحقیق کنم روش. متن شعر رو ندارم اگه پیداش کردم ترجمش هم به چشم. در مورد خوب بودن فیلم هم که موافقم باهات. خیلی مخلصیم
من غروب را دوست ندارم . این بلاتکلیفی روشنایی و تاریکی مرا آشفته می کند . بلاتکلیفی آدم ها هم. آدم های خاکستری دیوانه ام می کنند.
Post a Comment