چرا به نوشتن ادامه میدهم؟
«هیوبرت سلبی جونیور» - ۳۵ سال بعد از «آخرین خروجی به بروکلین»
فوریه – مارس ۱۹۹۹
من شروع کردم به نوشتن, چون میخواستم قبل از مرگ کاری با زندگیام کرده باشم. هنوز دارم همین کار را میکنم
سال ۱۹۴۶ به خاطر سل پیشرفته در بیمارستان بستری شدم, و سه سال و نیم آنجا ماندم. وقتی مرخص شدم ۱۰ تا از دندههایم جا به جا شده, یکی از ریههایم از بین رفتهبود و تکههایی از آن یکی را درآوردهبودند. علاوه بر اینها, داروی آزمایشیای که مصرف میکردم تا زنده نگهام دارد دردسرهای جدی درست میکرد. یک پزشک به من گفت دیگر قادر به ادامه زندگی نیستم, ریههایم توانایی کافی ندارد و فقط باید بروم خانه در سکوت بنشینم و اینکه به زودی خواهم مرد. حالا دیگر به یک وضعیت نکبت بار راضی شدهبودم, و در مقابل اطلاع از این شرایط طبیعی واکنشم چنین بود:لعنت بر شما, هیچ کس به من نمیگوید چه کاری از دستم برمیآید!
به هر حال, در خانه نشستم, و تجربهی ژرفی از سرگذراندم.با تک تک جنبههای وجودم این حقیقت را که یک روز میمیرم تجربه کردم, اینکه مرگ شبیه چیزی که داشت رخ میداد – احتضار تدریجی, اما به هر شکل زنده ماندن – نخواهد بود. من واقعاً میمیرم! و در لحظهی قبل از مرگ دو اتفاق خواهد افتاد: بابت زندگی ِ نکردهام حسرت خواهم خورد, و آرزو خواهم کرد دوباره به آن برگردم. (وحشت کردم) این فکر که بقیهی عمرم را بگذرانم, با نگاه کردن به زندگیام, و درک اینکه نابودش کردهام, وادارم کرد از آن چیزی بسازم. این مسئله مرا نویسنده نکرد, اما محرکی شد تا کشف کنم نویسندهام. هرشب بعد از کار مینوشتم, میجنگید تا بیاموزم چگونه بنویسم, و پس از ۶ سال «آخرین خروجی به بروکلین» به انتها رسید. در ۱۹۶۴ به لطف بارنی روزت و بقیه در انتشارات گروپرس, «آخرین..» به موفقیتی عظیم دست یافت. به همراه مصاحبهها, نقدها, عکسها, انواع شهرت (مثبت و منفی), که درکل خیلی ترسناک بود. و چیزی که آدم را میترساند مسؤلیت بود. آن موقع ازش آگاه نبودم, اما با نگاه به گذشته میتوانم ببینم به شکل معنا داری وقتی کسی از وجودم با خبر نبود میتوانستم راحت بنویسم. دنیا توقعی از من نداشت. اما وقتی همهی مردم تو را میپایند, و تو از ته دل معتقدی حقیقتاً موجود بی ارزشی هستی و یک روز «آنها» خواهند فهمید, فشار غیر قابل تحملی به آدم وارد میشود. من به سادگی به درون پوستهام عقب نشینی کردم, و مدت ۶ سال هیچ ننوشتم.
بعد دوباره شروع کردم به نوشتن. از زمان «آخرین خروجی ...» پنج کتاب دیگر نوشتهام, و زندگیام از درون پیچ و خمهای بسیاری گذشته. سال ۱۹۸۸, نسخهسینمایی «آخرین خروجی ...» مجدداً توجه فراوانی برانگیخت و به دنبال آن در انزوای بیشتری فرو رفتم که گهگاه به واسطهی معاشرتم با هنری رولینز شکسته میشد. نکتهی عجیب در کل جریان این است که من هنوز اینجا هستم, و در دورههای متناوب کتاب تازهای منتشر میکنم.
بدبختانه, بخش عمدهی انرژی من بابت ِ صرفن زنده ماندن هدر میرود و دیگر چندان چیزی برای بقیه کارها باقی نمیماند. با این حال تا وقتی ممکن باشد به نوشتن ادامه میدهم. نوشتن, مثل هر کار هنری دیگری فرایند پیوستهای است در جهت کشف امکانات بینهایت هستی. یک تکه کاغذ سفید میتواند هولناک باشد, همچنین میتواند هیجان برانگیز باشد وقتی ایدهها تصاویر و صداها به یکدیگر میپیوندند و اثرشان را روی صفحه باقی میگذارند. برای من هیچ تجربهای با این کار قابل مقایسه نیست. به محض اینکه کیبورد را لمس میکنم آن بخشی از «من» که قبل از آن از وجودش بیخبر بودم زنده میشود. هنرمند بودن چیز زیادی نمیخواهد, تو را به همه چیز میرساند. که البته به این معناست, که این فرایند در عین زندگی بخشیدن تورا به مرگ نزدیکتر میکند. اما زیاد مهم نیست. اینها دو روی یک سکهاند و نمیشود این موضوع را نادیده گرفت یا انکارش کرد. بنابراین وقتی من کاملاً این جریان زندگی / مرگ را میپذیرم و خود را به آن میسپارم, میتوانم کل این لکنت نامفهوم را تعالی ببخشم و با خدایان درآویزم. به عقیدهی من بهایی که بابت [این] پذیرش میپردازم ارزشش را دارد.
هیوبرت سلبی جونیور (۲۳ ژوئیه ۱۹۲۷ / ۲۶ آوریل ۲۰۰۴)
آثار: آخرین خروجی به بروکلین, اتاق, دیو, مرثیهای برای یک رؤیا (و اقتباس فیلمنامه به همراه دارن آرونوفسکی), درخت بید, دوران انتظار, صدای برف خاموش (مجموعه داستان)
ترجمه: سوفیا
پ.ن: کیفر فوقالعاده بود. تجربهای متفاوت و فراتر از استانداردهای سینمای ایران. از دستش ندهید
عاشق فیلم شدم.... عاشق صحنهای که سیامک (مصطفی زمانی) بهتزدهء هراسان را پرت میکنند وسط رینگی که رویش نقش یین و یانگ است(و آن زاویه محشری که گوشه رینگ نشانش میدهد , و حالت چهرهاش) و ضربههایی که فرود میآید....و عاشق مونولوگ جمشید هاشمپور , و عاشق آن دیالوگ بین سیامک و منیژه(مریلا زارعی): ما هیچکدوم آدم نیستیم. همهمون کرم ِ همین لجنزار ایم. همه گفتن پول پول پول....و نمای شاهکار بعدش از منظره تهران.... و این پسره توی فیلم راه میرفت و تماشا میکرد و «میفهمید» و فرو میرفت و حس میکردم توی دل فیلم دارم راه میروم و هی پرت میشوم و تکان میخورم و بهتم میبرد و میخورم به در و دیوار و ضربهها فرود میآیند....
چقدر دلم میخواد یه همچین فیلمی بسازم
پ.ن: برمیخیزم و تمام قد به احترام محسن طنابنده کشف جدید سینمای ایران میایستم. دفعه قبل که دیده بودمش در «چند کیلو خرما....» عالی بود و حالا حضورش در «هفت دقیقه تا پاییز» شمایل کاملی از یک بازیگر درجه یک در سطح اول سینما به نمایش میگذارد. بازی گرم و پر از جزئیات و جذاب او در نقش نیما - مردی که در سختترین شرایط بحرانی نقطه اتکای آرام و حامی جمع باقی میماند , که مثل بقیه نمیخواهد تنهایی و اندوه درونش را فریاد بزند , که احساس میکنی درون ِ آن پوستهء محکم و بیصدا چقدر حرف هست برای کشف شدن - آنقدر دوستداشتنی هست که آدم را ترغییب کند به باز دیدن ِ فیلم. اعتراف میکنم که همیشه از مردهای اینجوری خوشم آمده. مردی همانقدر قوی و سخت که نرم. همانقدر حامی که آسیبپذیر. فیلم را اگر بینید متوجه منظورم میشوید
پ.ن: امیدوارم طنابنده نقشهای بعدیش را هم همینقدر خوب انتخاب کند و همینقدر خوب باشد
پ.ن: کامپیوترم سوخت. به این شکل که داشتم باهاش کار میکردم که یک دفعه و بدون هیچ دلیلی خاموش شد. از برق کشیدمش دوباره به برق زدم و روشن کردم. کیس اش جرقه زد و دود بدبویی ازش بلند شد. خواهرم بازش کرد و معلوم شد پاورش سوخته. الان خواهرم بردهتش تعمیرگاه که بینند هاردش سالمه آیا؟ اگه کلن نابود شده باشه یعنی تمام فولدرهای عکسهام و موسیقیهام....
داشتم فکر میکردم آدم از آهن مقاومتره انگار. آهن میسوزه. تموم میشه. دستهاشو میبره بالا میگه من دیگه سوختم. ولی آدم نه
ولی آدم نه
48 comments:
چه ترجمه ی روان و خوبی...
و چه موضوعی...
عالی بود و به شدت لذت بردم.
"به محض اینکه کیبورد را لمس میکنم آن بخشی از «من»که قبل از آن از وجودش بیخبر بودم زنده میشود. هنرمند بودن چیز زیادی نمیخواهد, تو را به همه چیز میرساند. که البته به این معناست, که این فرایند در عین زندگی بخشیدن تورا به مرگ نزدیکتر میکند. اما زیاد مهم نیست. اینها دو روی یک سکهاند و نمیشود این موضوع را نادیده گرفت یا انکارش کرد."
مرسی
سلام
اثری هم ازش ترجمه کردین؟اصلا ترجمه ی خوب از هیوبرت موجود هست؟این تیکه رو که شما عالی ترجمه کردین.هیوبرت سلبی جونیور موجود کمیابی بوده از قرار
سوفیا جان خیلی خوب بود. معلوم بود اون فیلم خوب از یه همچین جایی نشات می گیره. هنوز برام تاثیرگذاره. هر چند آمادگی این هجم احساس رو نداشتم ولی باز کردن وبلاگ تو یعنی همین
به عقیل: نه من ترجمه نکردم و تا جایی هم که خبر دارم اثری ازش به فارسی ترجمه نشده
به محمد: این مطلب رو سه چهار پیش وقتی تازه فیلم رو دیده بودم و دربارهش سرچ میکردم یافتم و ترجمه کردم. برای خودم تاثیرگذار بود خیلی
منم پیشنهاد می کنم دست به کار ترجمه شی...
موفق باشی
خوبی مهدیه جان؟
مرسی از لطفت
خوبم و ممنون سوفیای جان!
:-*
!
سلام
زیبا بود و برای من که بخش عمده انرژیم صرفن بابت زنده ماندن هدر نمیره تلنگری دوباره برای شکرگزاری بیشتر
سلام
خوبی؟ این last exit to brooklyn خیلی تا حالا بگوشم خورده و یه آهنگ هم گروه مدرن تاکینگ با این اسم داره فکر می کنم اما گذشته از این خیلی مطلب خوبی بود، خیلی خیلی ممنون، بهش نیاز داشتم
مرسی سوفیا جان مثل همیشه که به وبلاگت می یام و با مطلبی تاثیرگذار غافلگیر می شم
مرسی از لطفت ؛)
به مهرداد: چه خوب که بخش عمده انرژیت صرف زنده موندن نمیشه. قدر خوشبختیتو بدون رفیق
سوفیا جان مگه چیه تو از کاترین بیگلو کمتره که یه همچین فیلمی ساخت؟
خدا کنه کیفر اومده باشه این جا.
سلام سوفیا
میدونی تصور خوشبختی بدون امکان تقسیم اون با کسی که بی نهایت دوستش داشتی و حالا برای همیشه از دستش دادی برام مشکله اما شکرگزاری چیزیه که به نظرم بدون خوشبختی هم معنی داره
سلام سوفیا جان ، چطوری ؟ خوبی ؟
جام جهانی کسل کننده رو دنبال می کنی ؟ فاجعه ست این جام به خدا ...
کیفر رو دوست دارم ، سکانس آخرش رو برخلاف خیلی ها که دوست ندارند ، بیشتر دوست دارم
چطوری امیر؟ چه خبرا؟
اتفاقن دیروز داشتم و نیچه گریست رو میدیدم نمیدونم بنظرم بیشتر یه اقتباس تلویزیونی اومد تا سینمایی خیلی وفادار بود به کتاب اما این کجا اون کجا؟ ولی درکل بد هم نبود بازیگر نقش نیچه عالی بود
کیفر شاهکاره. منم آخرشو (تقریبن از جایی که میرن تو خونه ژاپنیه) دوست نداشتم و هانیه توسلی هم مثل همیشه حالمو بهم زد
فیلم نیچه که نسبت به کتاب اش خیلی ضعیف تره ولی در کل فیلم بدی نیست
درباره کیفر هم من سکانسی که تو خونه ژاپنی می گذره رو دوست ندارم فقط سکانس آخرش رو گفتم
هانیه توسلی متاسفانه مسیر بدی رو در پیش گرفت هر چند بازی اش تو شب های روشن و زمان می ایستد علیرضا امینی دوست دارم
آخرش تو فرودگاه شالگردنشو میده به اون. یعنی چی؟ من نفهمیدم
راستی امیر تو هم طرفدار ایتالیایی دیگه؟ (چشمک
درباره کیفر و آخرش تو وبلاگم خواهم نوشت و شرح اش را مفصل خواهم گفت
سوفیا تو چرا آخه ؟
تنها ایتالیایی که دوست داشتم ایتالیای 94 بود دلپذیر و دل انگیز
تو بگو چیه ایتالیا جذب ات کرده ؟
من امثال اول دوست دارم انگلیس قهرمان شه اگه نشد اسپانیا ، هلند یا آلمان
عشقو که نمیشه توضیح داد
منظرم که بخونم مطلبتو
سلام. یه زمانی کافکا گفته بود از موفقیت بپرهیز و حالا وقتی همچین ایده های بکری رو آدم می بینه، به نظرش میاد اگه زندگی مون منحصر به فرد هم نباشه، نباید از ثبت کردنش فرار کرد
من از خوندن در مورد نوشتن لذت می برم. خیلی عالی بود. و چه اسم قشنگی داره کتابش: صدای برف خاموش
مرسی از معرفی ش
سلام
یک قطعه عالی درباره فیلمی خوب
سینمای بعد انقلاب فیلمی شبیه به کیفر کم داشته
برای خودش برکتی است
ترجمه هم بسیار خواندنی بود
هاردت سالمه خیالت جمع
پاورت سوخته که باید عوضش کنی
چه حالی داری وسط این هم فوتبال میری سینما
من کلن زیاد فوتبال نمیبینم فرید جان
فعلن که سالن سینما تنها پناهگاه ما ست.تازه یه فیلم دیگه هم دیدم به اسم موج سوم که بماند.
آدرس وبلاگ نداری؟
فكر مي كنم سيمرغ بهترين بازيگر نقش اول رو بهش دادن نه نقش مكمل
اون نقش مكمل مربوط به سال 86 ميشه
http://www.khabaronline.ir/news-41879.aspx
درسته. تصحیح کردم. ممنون
بلاگر نیستم سوفیا
راستی هاردت سالم بود یا نه؟
اشتباهی شد من همون فریدم که پرسیدم هاردت سالم بود یا نه؟
فرید جان هاردم سالمه ولی خازنهای مادربرد خرابه. تو کار کامپیوتری تو؟ میدونی چطوری میتونم اطلاعات هاردم رو منتقل کنم رو یه هارد دیگه؟
سلام به پاریس تگزاس عزیزم
حقیقت امر اینه که مدت هاست شما رو دنبال می کنم و از این دنبالتون کردن لذت می برم .اما هر بار دلیلی غیر موجه جلوی کامنت گذاشتن من رو می گرفت.
بماند
من از هیوبرت سلبی جونیور فقط همون مرثیه ای برای یک رویا رو که آرنوفسکی ساخت دیدم . فوق العاده بود .
راستی دوتا سوال : اول
شما هم در کلاس های آقای اسلامی هستید ؟ اگر هستید همین چهارشنبه می بینمتون .
دوم : اجازه می دی لینکتون کنم .
بیکرانه دوستدار و ارادتمند تو : ناجور
سلام مرسی بابت ترجمه ی خوبت.
نزدیک تولدته.
از اینکه به دنیا اومدی خوشحالم.
و از اینکه از زندگیت لذت ببری خوشحال تر خواهم شد.
با وجود اینکه...
عجب تجربه ای باید باشد ،زندگی کردن با این فکر که دارم می میرم...البته که ترسناک هم هست اما چه تجربه ی عجیبی خواهد بود و باقی برای بقا
حس خیلی خیلی خوبی دارم هربار می خونمت. از ترجمه هات ممنونم.
هفت دقیقه تا پاییز به علت انتخاب بازیگرها نظرم را همان ابتدا جلب کرده بود. هنوز وقت نکردم ببینمش. دلم تهران می خواهد. با شدتی که از شلوغی اش متنفرم و هر روزش به اندازه ی هزار سال خسته ام می کند دوستش دارم بخاطر سالن های سینمایی زیاد و تئاترها و خانه ی هنرمندان و کاخ سعد آبادش.
لعنت به شهرستانی بودنم.
به ناجورها: اتفاقن منم خیلی وقته وبلاگتو میخونم(تو گودرم دارمت) یه بار یه گفتگوی مفصل با فیلیپ گلس گذاشته بودی که فوقالعاده بود. کلاس رو آره هستم. لینک هم که حتمن. مخلصیم :)
به منفور: منم خوشحالتر میشدم اگه خودتونو معرفی میکردید. در کل متوجه نشدم.
بهرحال ممنون از تبریک
به م. ایلنان: ممنون. آره تجربه عجیبی یه
به یلدا: خواهش می کنم رفیق. راستی اگه تونستی یه ایمیل به من بزن
sofia.passenger@gmail.com
سلام به پاریس تگزاس (سوفی)عزیزم
اول
بابت اینکه طرفهای من میای و منو می خونی ممنون و همچنین از حافظه ی خوبت .
دوم
اومده بودی کلاس مجید اسلامی؟!! چون من اونجا هیچ کس رو ندیدم شبیه به ایزابل آجانی باشه.
سوم
با افتخار لینکت کردم رفیق .
دوستدار و ارادتمند تو : ناجور
سلام
آره من اومده بودم. ردیف جلو نشسته بودم. با مانتوی سفید و شال آبی و سورمهای و عینک قاب قرمز. این عینکه لامصب نمیذاره ایزابل آجانی ِ درون دیده بشه!
حرف هم زیاد زدم گفتم اشارهء فیلم صرفن به نمادهای مسیحی نیست و خدای عامتری رو مدنظر داره. پیدا کردی؟
بله سوفی عزیز
شمارو پیدا کردم .
منم ردیف اول سمت راست بودم .
منم خیلی حرف زدم .با یک عالمه موی بهم ریخته و ناجور .باشلواری قهوه ای .در مورد نشانه های ارجاع به سینمای کلاسیک روسیه ابتدا شروع کردم .
چهارشنبه ی بعد بیشتر آشنا می شم باهاتون .
ارادتمند و دوستدار تو : ناجور
سوفیای عزیزم سلام. خوبی؟
مدتی بود حال و حوصله ی اینترنت رو نداشتم اما به هر حال برگشتم!!
البته در این مدت به وبلاگت هی سرزدم و دیدم که هنوز فعالی و همیشه چند خطی اضافه می کنی به این پست.
...
حالا کامیوترت درست شده یا نه؟
....
می دونم تیرماهی هستی اما چه روزی؟
پیشاپیش یا پساپس تولد سوفیا جونم مبارک با چند تا بووووس آبدار!!!( یاد فیلمای اسپانیایی میفتم که دم به دقیقه همدیگه رو ماچ مالی می کنن!!)
...
آخر این که دلم برات تنگ شده !
سلام مهدیه :)
تولد من هشتم بود. قربون محبتت
سلام سوفیا جان
خوبی ؟ این کامپیوتر درست نشد
وقتی آلمان 4 تا به آرژانتین زد خیلی دلم می خواست تو سینما بودم ولی یادم اومد گفتی آرژانتینی هستی ، پس همون بهتر که جور نشد :)
من نمی دونستم تولدت کیه ؟ با شرمندگی تمام تبریک بیات شده ی منو بپذیر
امیر جون خدا بگم چیکارت کنه که هر وقت کارت دارم در دسترس نیستی!
امشب با بچههای کافه رفتیم ملت یه دونه بلیط اضافه بود هر چی بهت زنگ زدم بگم بیای پیدات نکردم.
اگرم اومده بودی از بس من جیییییییغ کشیدم سرسام میگرفتی! اسپانیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اسپانیااااااااااااااااااااااااااااااا
:)))))))))))))))
واسه فینال میای خبرم کن
بابت تبریک هم ممنون
سلام سوفیا
الان ساعت 4:00 بعد از ظهر 5 شنبس. اگه تا پنج شیش دقیقه دیگه این کامنتو دیدی تونستی بیا تو جیمیلت. تا 4:40 میتونم وقت نت بگیرم. نیازی به پابلیش کردن کامنت نیست.
خوشحال شدم که با بچه ها بیرون بودی و خوش گذروندین و نشون میده حالت بهتر شده.
من دو سه بار وقت نت گرفتم ولی نتونستم پیدات کنم. میخواستم از حالت مطمئن بشم
شب گندی بود دیشب ...
حالم از برد های 1-0 اسپانیا بهم میخوره
همون بهتر که نبودم چون اصلا حوصله اون جیغ های اسپانیایی ها رو نداشتم :)
از یادداشت هایی که تو گودر نوشتیب معلومه چقدر کیف کردی :)
خیییییییییییییییییییییلی کیف کردی
از بچه های کافه کیا بودند ؟
امیر که نوشته سینما آزادی بوده
فینال رو احتمال زیاد، اگه زنده بودیم !!! هستیم
هر چند جام دیشب برای من تموم شد :(
البته درونم میخواد که هلند انتقام دیشب رو بگیره
مهرداد جان ببخش. من این مدت اصلا به جی میل سر نزدم. الان دیدم پیغامهاتو. مرسی که حالمو میپرسی. قربانت
امیر جان آره شب رویاییای بود! خیلی خوش گذشت. امیر پردیس ملت بود. من با گروه اونا بودم. کسی که کامنت بذاره و بشناسی نبود. و اینکه عمرن اگه هلند بتونه جم بخوره. حالا ببین
وبلاگ خیلی خوب و مفیدی داری.
چرا نمی نویسی؟
نکنه ننویسی! من تازه اینجا رو پیدا کردم!
سلام سوفيا جان
ديشب به طرز عجيبي دلتنگت شدم يكدفعه به يادت افتادم. اولين بار است كه وبلاگت رو مي بينم گفتم بيام نگفته نذارم اين حس عجيب رو. هنوز برايم عجيب است كه آدم دلش براي رفقاي نديده اش تنگ مي شود.
سیدنی پولاک تو سال 1974 یه فیلم ساخته به اسم «یاکوزا». اون فیلم هم یه صحنه داره که توش شالگردن رو روی دوش میذارن. اینجا توی «کیفر» به اون فیلم ارجاع داده شده مثلا...
سلام و عرض ادب
چند تا از پست ها را خواندم. نثر خوبی دارید ، به دل می نشیند.
به کویرم هم بیایید خوشحال می شوم
همچنین مدت کوتاهی است سایت متن نو فعالیتش را آغاز کرده. با ما همراه باشید ، خوشحال می شویم
www.matneno.com
شاد و سلامت باشید
Post a Comment