بعد از مدتی طولانی دوباره شروع کردهام به فیلم دیدنِ هر روزه و قصد دارم اینجا یادداشتهای مختصری دربارهی فیلمهایی که در طول هفته میبینم - فیلمهای روز ، فیلمهای قدیمی و فیلمهای مهمی که تابهحال فرصت دیدنشان پیش نیامده بود - بنویسم ، کم و بیش فهرستوار و بیشتر برای ثبت در حافظهی خودم
این یادداشتها نقد یا ریویو نیست ، صرفن واکنش شخصی و حسی اولیهی من است نسبت به فیلمها و آنچه در برخورد اول با هر فیلم در ذهنم شکل میگیرد. طبعن اهمیت این یادداشتها در مرحلهی اول برای خودم در یک جور تمرینِ برقراری ارتباط بیواسطه با فیلمها ست ، بهانهای برای بیشتر نوشتن ، یا فکر کردن با صدای بلند در وبلاگ.
این پست را هر هفته یا دو هفته یکبار به روز خواهم کرد.
* دختر مقدس - لوکرسیا مارتل - ۲۰۰۴
یکی از شاخصترین فیلمهای دههی گذشته که تقریبا در هر لیست بهترینهایی حضور دارد و دربارهاش بسیار نوشته شده. دلنشینترین ویژگی فیلم برای من رازآلودگیِ شاعرانهی تنیده در بافتاش بود ، ابهامی خوشایند و سیال ، از جنس حسِ ناواضحِ قرار گرفتن در محیطی ناآشنا و شنیدن پچپچههایی که تنها آواهایی محو در ذهن میسازد ، لذتِ حضور داشتن و نداشتن در مکانی... و چنین فرم نامتمرکزی بهترین انتخاب به نظر میرسد برای فیلمی دربارهی حسهای مغشوش و بیشکلِ دختری نوجوان ، دربارهی جنسیت ، ایمان و.... پایان درخشان فیلم ، جایی که دو دختر سرخوشانه - با همان خندهها و پچپچههای دور - طول استخر را میپیمایند ، بیش از هر چیز بر اهمیت این شاعرانگی و رهایی - رهایی از داستان ، حاشیهرویِ مدام ، و درنظر گرفتن دادههای داستانی به عنوان بخشی از فرم - تاکید میکند.
فیلم بهلحاظ مضمون بونوئل را به یاد میآورد اما بهخاطر قدرتاش در بازی با پیشفرضهای تماشاگر ، تواناییاش در همزمان دور و نزدیک شدن به آدمها و اشیا و تمها ، ساختن فضایی خارج از قاب و نادیدنی که به همان اندازهی آنچه می بینیم مهم است ، و گریز اش از «تفسیر» ، اثری بسیار متفاوت و شخصی ست.
* جنگل نروژی - تران آن هونگ - ۲۰۱۱
احساس اولیهی مخاطب دربرابر فیلمها تا حد زیادی به توقع و انتظاراتی که نام فیلمساز ایجاد میکند بستگی دارد. فیلمی مثل «جنگل نروژی» را اگر فیلمساز دیگری ساخته بود شاید میتوانست عالی قلمداد شود اما.... فیلم البته بهلحاظ بصری شگفت انگیز است. نماهای دورِ فراوان و چشماندازهای غریب و زیبای تصحیحرنگ شده از طبیعت ، طراحی صحنهی بسیار چشمگیر ، کار با عمق میدان زیاد ، و قابهای پر از جزییات و هارمونی رنگها تصاویری ساختهاند بغایت زیبا و تماشایی (به عمق میدان و همچنین رنگها و نور - سه منبع نوری که فرمی مثلث شکل میسازند - در همین عکس دقت کنید).
اما شاید مشکل از اینجا آغاز میشود که مینیمالیسم و ایدههای فرمی فیلمسازی مثل تران آن هونگ ، بهسختی میتواند در قالب یک قصهی جوانانهی پررنگ اقتباس شده از رمانی مفصل جا بگیرد و همگن شود. فیلم بیش از حد به مایههای رمانتیک بالقوهاش بها داده و از سوی دیگر ، تاکید بیش از اندازه بر سکس بهعنوان عامل پیش برندهی درام آنهم به این شکل مستقیم و بیظرافت ، درجهت پیشپا افتاده کردن و تقلیل دادن داستان - داستانی بهظاهر دربارهی بلوغ عاطفی پسری در آستانهی بیست سالگی - عمل کرده است. درنهایت حتی تصوری که فیلم از رمانِ موراکامی (که ترجمه نشده و بعید هم بهنظر میرسد امکان ترجمه و چاپ در ایران را داشته باشد) شکل میدهد ، سادهسازی شده و کمتر از حد انتظار است....
* بازگشت به خانه - هال اشبی - ۱۹۷۸
فیلم را بهخاطر علاقهام به «هارولد و ماد» اشبی - که همچنان محبوبیتش را برایم حفظ کرده - تماشا کردم («حضور» با بازی پیتر سلرز را هم سالها پیش دیدم و یادم هست که دوستش داشتم).
اما «بازگشت به خانه» ملودرامی معمولی ـ معمولیتر از حد انتظاری که از اشبی میرود - و با رعایت اصول و قواعد آشنای جذابیت در این ژانر ، دربارهی تبعات انسانی جنگ ویتنام و با چاشنی مثلث عشقی ، احتمالا در زمان خود گزنده و پیشرو به لحاظ مضمونی ، و اکنون پر از شعارهای تکرارشده در انبوه فیلمهای آن دوران هالیوود بهنظر میرسد. فیلم بهجز بازی خیلی خوب جان وویت و چند لحظهی عاشقانهی تاثیرگذار - مثلا سکوت و خلوت شبانهی راهروهای بیمارستان در شبی که جین فوندا و جان وویت از مهمانی خانهی زن برمیگردند - نکتهی خاصی برایم نداشت.
* مرزِ ناپدید شدن - ریچارد سارافیان - ۱۹۷۱
فیلمی بسیار عجیب و شوکآور ، بهویژه از این لحاظ که تماشای اثری تا اینحد آبستره آنهم از کارگردانی که نامش را هم پیش از این نشنیده بودم برایم باورکردنی نبود. جسارتِ فیلمساز در پیش بردن فیلمی یک ساعت و چهل دقیقهای تنها با یک مرد و یک اتومبیل داج سفید در گسترهی بیمرز بیابان ، به جسارتِ خودویرانگرانهی قهرماناش میماند.
فیلم لبِ مرزِ سمبلیسمِ خطرناکی حرکت میکند که با کمی تاکیدِ اضافه میتوانست تعادلش را از دست بدهد و بیش از حد بیانگر شود اما این اتفاق نیفتاده و سرشار بودنِ فیلم از قابهای بینظیری که هر کدام به تابلوی نقاشی آبسترهای با چند خط و رنگ و عنصر محدود - خاک ، خط افق ، آسمان ، رد اتومبیل مرد ، موهای بلند طلاییِ سه چهار زنی که به تناوب حضور دارند - شبیهاند ، و حاشیهی صوتی غنی و پر از ترانههای راک جذاب ، و ریتمی که به رغم یکنواختیِ فضا مدام اوج میگیرد و شورِ دیوانهوارِ آن قهرمان تکرو را که تاوان سریعتر از دیگران رفتن - تاوانِ فرد شدن - را با مرگ خودخواسته میپردازد به تماشاگر تزریق میکند ، تماشای آن را به تجربهای باشکوه تبدیل کرده است. فیلم همانقدر که بازتاب روح زمانهاش است(روحی که در بسیاری از فیلمهای پرشور دهه هفتادی آمریکا متجلی بود) ، جذابیت اگزیستانسیالیستی و انرژی مسحورکنندهاش را همچنان و بعد از چند دهه حفظ کرده است.
* جری - گاس ون سنت - ۲۰۰۲
نخستین فیلم از دورهی دوم فیلمسازیِ ون سنت و همچنان رادیکالترینِ آنها ، و پر از جزییات - میزانسنها و همچنین ویژگیها و حالتهای رفتاریِ کاراکترها - که در فیلمهای بعدی او ، بهویژه «روزهای واپسین» و «پارانویید پارک» متبلور شد(منظورم مثلا ، جزییاتی از نوعِ بیان تقریبا نامفهوم و زیرلب زمزمه کردن دو پسر در حالت ضعفِ دمِ مرگ است که به یکی از ویژگیهای کلیدیِ کاراکتر بلیک در «روزهای واپسین» تبدیل شد).
تجربهی دیدنِ فیلم به ازسرگذراندنِ خوابی عجیب و جذب شدن در مغناطیسِ آن شبیه است ، همانقدر کشدار و گنگ.... اگر «دختر مقدس» عامدانه از تفسیر میگریزد اینجا هر تلاشی برای تفسیر اساسا از پیش محکوم به شکست است. و عجیب اینکه فیلم نه تنها اصلا بهنظرم ملالآور یا طولانی نیامد بلکه در بسیاری از صحنهها دلم میخواست باز هم بدون قطع ادامه پیدا کند (مثلا ، سکانسی در اواخر فیلم که دو پسر در تاریکیِ پیش از طلوع با کمی فاصله پشت سر هم راه میروند ، و نما به همین شکل برای دقایقی طولانی ادامه پیدا میکند و به شکل حیرتانگیزی جذاب است). حتی به این فکر کردم که کاش پیدا کردن برکهی آب به عنوان هدف جستجو - که در هر حال تمرکزی به بخش میانی فیلم میبخشد و تعلیق ایجاد میکند - حذف میشد.
فیلم از طریق پیچیده کردنِ سادگی و محدودیتِ اِلِمانها و با بنا کردن اصول خود ، به متافیزیک غریبی دست پیدا میکند. همچون رنجوری و ضعف جسمانیِ تدریجیِ کاراکترهایش(به عنوان یک المانِ محوری) که گویی دریچهی ورود به دنیای دیگر و تجربههای روحی دیگری را باز میکند...
* علفهای وحشی - آلن رنه - ۲۰۰۹
جنس شوخیها و لحن فانتزی فیلم شاید در نگاه اول تاحدی دمده بهنظر برسد ، اما آنچه تماشایش را دلپذیر کرده ، خودآگاهیِ مدام و ارجاعهای بازیگوشانهی فیلم به مدیوم سینما ست(جالبترینشان شاید آن بوسهی تیپیک اواخر فیلم با موسیقی و کلمهی پایان رویش بود). بازی با منطق قصهگویی ، اغراق و درشتنمایی که در همهی عناصر فیلم - بازیگری ، رنگهای غلیظ و چشمگیر سرخ و آبی و سبز ، دیالوگها ، زومها ، طراحی صحنهی دکوری (اوجاش در سکانس برخورد شبانهی زن و مرد در خیابان مقابل سینما) و... - دیده میشود ، ترکیب جذابی را شکل داده با داستانی دربارهی آدمهایی خارج از قاعده و منطق روزمره ، که عاشق شدن و پیدا کردن همدیگر و حتی مرگشان هم از راههایی غیرمعمول و تصادفی اتفاق میافتد... و تصویر تکرارشوندهی علفهای سبزی که در شکافهای خیابان روییدهاند ، در طول فیلم به تجسم استعاری این روحیهی نامتعارف تبدیل میشود.
* استخوان زمستان - دبرا گرانیک - ۲۰۱۰
فیلم را منهای پایاناش - پایان خوشی که در مقایسه با ظرافتِ بقیهی فیلم ، بهنظرم تحمیلی رسید - و یکی دو سکانس مثل قطع دستهای پدر در آب با خشونتِ زیادی آزاردهندهاش ، دوست داشتم. کارگردانیِ فیلم همانقدر قدرتمند است که فیلمنامهی بشدت دراماتیزه شدهاش ، که توانسته از دل زندگی روزمرهای بهظاهر فاقد جذابیت دراماتیک ، یک خط اصلی پرکشش و داستانکها و شخصیتهای فرعی دیدنی بیرون بکشد. با این حال نمیتوان در این شک داشت که بهتآور بودن فیلم تا حد زیادی به بکر بودن فضا و مناسبات انسانیِ تصویر شده و عمق فقر و خشونت و بدویت حاصل از آن وابسته است. سوژه آنقدر تکاندهنده هست که بهخودی خود تماشاگر را تحتتاثیر قرار دهد و این میتوانست به پاشنهی آشیل فیلم تبدیل شود اگر ایدههای روایی ریز و درشت در طول فیلم ، بازی درخشان جنیفر لارنس ، و استحکام بصری که آن فضای سیاه را به شکل موثری از کاردرآورده است نبود...
این پست را هر هفته یا دو هفته یکبار به روز خواهم کرد.
* دختر مقدس - لوکرسیا مارتل - ۲۰۰۴
یکی از شاخصترین فیلمهای دههی گذشته که تقریبا در هر لیست بهترینهایی حضور دارد و دربارهاش بسیار نوشته شده. دلنشینترین ویژگی فیلم برای من رازآلودگیِ شاعرانهی تنیده در بافتاش بود ، ابهامی خوشایند و سیال ، از جنس حسِ ناواضحِ قرار گرفتن در محیطی ناآشنا و شنیدن پچپچههایی که تنها آواهایی محو در ذهن میسازد ، لذتِ حضور داشتن و نداشتن در مکانی... و چنین فرم نامتمرکزی بهترین انتخاب به نظر میرسد برای فیلمی دربارهی حسهای مغشوش و بیشکلِ دختری نوجوان ، دربارهی جنسیت ، ایمان و.... پایان درخشان فیلم ، جایی که دو دختر سرخوشانه - با همان خندهها و پچپچههای دور - طول استخر را میپیمایند ، بیش از هر چیز بر اهمیت این شاعرانگی و رهایی - رهایی از داستان ، حاشیهرویِ مدام ، و درنظر گرفتن دادههای داستانی به عنوان بخشی از فرم - تاکید میکند.
فیلم بهلحاظ مضمون بونوئل را به یاد میآورد اما بهخاطر قدرتاش در بازی با پیشفرضهای تماشاگر ، تواناییاش در همزمان دور و نزدیک شدن به آدمها و اشیا و تمها ، ساختن فضایی خارج از قاب و نادیدنی که به همان اندازهی آنچه می بینیم مهم است ، و گریز اش از «تفسیر» ، اثری بسیار متفاوت و شخصی ست.
* جنگل نروژی - تران آن هونگ - ۲۰۱۱
احساس اولیهی مخاطب دربرابر فیلمها تا حد زیادی به توقع و انتظاراتی که نام فیلمساز ایجاد میکند بستگی دارد. فیلمی مثل «جنگل نروژی» را اگر فیلمساز دیگری ساخته بود شاید میتوانست عالی قلمداد شود اما.... فیلم البته بهلحاظ بصری شگفت انگیز است. نماهای دورِ فراوان و چشماندازهای غریب و زیبای تصحیحرنگ شده از طبیعت ، طراحی صحنهی بسیار چشمگیر ، کار با عمق میدان زیاد ، و قابهای پر از جزییات و هارمونی رنگها تصاویری ساختهاند بغایت زیبا و تماشایی (به عمق میدان و همچنین رنگها و نور - سه منبع نوری که فرمی مثلث شکل میسازند - در همین عکس دقت کنید).
اما شاید مشکل از اینجا آغاز میشود که مینیمالیسم و ایدههای فرمی فیلمسازی مثل تران آن هونگ ، بهسختی میتواند در قالب یک قصهی جوانانهی پررنگ اقتباس شده از رمانی مفصل جا بگیرد و همگن شود. فیلم بیش از حد به مایههای رمانتیک بالقوهاش بها داده و از سوی دیگر ، تاکید بیش از اندازه بر سکس بهعنوان عامل پیش برندهی درام آنهم به این شکل مستقیم و بیظرافت ، درجهت پیشپا افتاده کردن و تقلیل دادن داستان - داستانی بهظاهر دربارهی بلوغ عاطفی پسری در آستانهی بیست سالگی - عمل کرده است. درنهایت حتی تصوری که فیلم از رمانِ موراکامی (که ترجمه نشده و بعید هم بهنظر میرسد امکان ترجمه و چاپ در ایران را داشته باشد) شکل میدهد ، سادهسازی شده و کمتر از حد انتظار است....
* بازگشت به خانه - هال اشبی - ۱۹۷۸
فیلم را بهخاطر علاقهام به «هارولد و ماد» اشبی - که همچنان محبوبیتش را برایم حفظ کرده - تماشا کردم («حضور» با بازی پیتر سلرز را هم سالها پیش دیدم و یادم هست که دوستش داشتم).
اما «بازگشت به خانه» ملودرامی معمولی ـ معمولیتر از حد انتظاری که از اشبی میرود - و با رعایت اصول و قواعد آشنای جذابیت در این ژانر ، دربارهی تبعات انسانی جنگ ویتنام و با چاشنی مثلث عشقی ، احتمالا در زمان خود گزنده و پیشرو به لحاظ مضمونی ، و اکنون پر از شعارهای تکرارشده در انبوه فیلمهای آن دوران هالیوود بهنظر میرسد. فیلم بهجز بازی خیلی خوب جان وویت و چند لحظهی عاشقانهی تاثیرگذار - مثلا سکوت و خلوت شبانهی راهروهای بیمارستان در شبی که جین فوندا و جان وویت از مهمانی خانهی زن برمیگردند - نکتهی خاصی برایم نداشت.
* مرزِ ناپدید شدن - ریچارد سارافیان - ۱۹۷۱
فیلمی بسیار عجیب و شوکآور ، بهویژه از این لحاظ که تماشای اثری تا اینحد آبستره آنهم از کارگردانی که نامش را هم پیش از این نشنیده بودم برایم باورکردنی نبود. جسارتِ فیلمساز در پیش بردن فیلمی یک ساعت و چهل دقیقهای تنها با یک مرد و یک اتومبیل داج سفید در گسترهی بیمرز بیابان ، به جسارتِ خودویرانگرانهی قهرماناش میماند.
فیلم لبِ مرزِ سمبلیسمِ خطرناکی حرکت میکند که با کمی تاکیدِ اضافه میتوانست تعادلش را از دست بدهد و بیش از حد بیانگر شود اما این اتفاق نیفتاده و سرشار بودنِ فیلم از قابهای بینظیری که هر کدام به تابلوی نقاشی آبسترهای با چند خط و رنگ و عنصر محدود - خاک ، خط افق ، آسمان ، رد اتومبیل مرد ، موهای بلند طلاییِ سه چهار زنی که به تناوب حضور دارند - شبیهاند ، و حاشیهی صوتی غنی و پر از ترانههای راک جذاب ، و ریتمی که به رغم یکنواختیِ فضا مدام اوج میگیرد و شورِ دیوانهوارِ آن قهرمان تکرو را که تاوان سریعتر از دیگران رفتن - تاوانِ فرد شدن - را با مرگ خودخواسته میپردازد به تماشاگر تزریق میکند ، تماشای آن را به تجربهای باشکوه تبدیل کرده است. فیلم همانقدر که بازتاب روح زمانهاش است(روحی که در بسیاری از فیلمهای پرشور دهه هفتادی آمریکا متجلی بود) ، جذابیت اگزیستانسیالیستی و انرژی مسحورکنندهاش را همچنان و بعد از چند دهه حفظ کرده است.
* جری - گاس ون سنت - ۲۰۰۲
نخستین فیلم از دورهی دوم فیلمسازیِ ون سنت و همچنان رادیکالترینِ آنها ، و پر از جزییات - میزانسنها و همچنین ویژگیها و حالتهای رفتاریِ کاراکترها - که در فیلمهای بعدی او ، بهویژه «روزهای واپسین» و «پارانویید پارک» متبلور شد(منظورم مثلا ، جزییاتی از نوعِ بیان تقریبا نامفهوم و زیرلب زمزمه کردن دو پسر در حالت ضعفِ دمِ مرگ است که به یکی از ویژگیهای کلیدیِ کاراکتر بلیک در «روزهای واپسین» تبدیل شد).
تجربهی دیدنِ فیلم به ازسرگذراندنِ خوابی عجیب و جذب شدن در مغناطیسِ آن شبیه است ، همانقدر کشدار و گنگ.... اگر «دختر مقدس» عامدانه از تفسیر میگریزد اینجا هر تلاشی برای تفسیر اساسا از پیش محکوم به شکست است. و عجیب اینکه فیلم نه تنها اصلا بهنظرم ملالآور یا طولانی نیامد بلکه در بسیاری از صحنهها دلم میخواست باز هم بدون قطع ادامه پیدا کند (مثلا ، سکانسی در اواخر فیلم که دو پسر در تاریکیِ پیش از طلوع با کمی فاصله پشت سر هم راه میروند ، و نما به همین شکل برای دقایقی طولانی ادامه پیدا میکند و به شکل حیرتانگیزی جذاب است). حتی به این فکر کردم که کاش پیدا کردن برکهی آب به عنوان هدف جستجو - که در هر حال تمرکزی به بخش میانی فیلم میبخشد و تعلیق ایجاد میکند - حذف میشد.
فیلم از طریق پیچیده کردنِ سادگی و محدودیتِ اِلِمانها و با بنا کردن اصول خود ، به متافیزیک غریبی دست پیدا میکند. همچون رنجوری و ضعف جسمانیِ تدریجیِ کاراکترهایش(به عنوان یک المانِ محوری) که گویی دریچهی ورود به دنیای دیگر و تجربههای روحی دیگری را باز میکند...
* علفهای وحشی - آلن رنه - ۲۰۰۹
جنس شوخیها و لحن فانتزی فیلم شاید در نگاه اول تاحدی دمده بهنظر برسد ، اما آنچه تماشایش را دلپذیر کرده ، خودآگاهیِ مدام و ارجاعهای بازیگوشانهی فیلم به مدیوم سینما ست(جالبترینشان شاید آن بوسهی تیپیک اواخر فیلم با موسیقی و کلمهی پایان رویش بود). بازی با منطق قصهگویی ، اغراق و درشتنمایی که در همهی عناصر فیلم - بازیگری ، رنگهای غلیظ و چشمگیر سرخ و آبی و سبز ، دیالوگها ، زومها ، طراحی صحنهی دکوری (اوجاش در سکانس برخورد شبانهی زن و مرد در خیابان مقابل سینما) و... - دیده میشود ، ترکیب جذابی را شکل داده با داستانی دربارهی آدمهایی خارج از قاعده و منطق روزمره ، که عاشق شدن و پیدا کردن همدیگر و حتی مرگشان هم از راههایی غیرمعمول و تصادفی اتفاق میافتد... و تصویر تکرارشوندهی علفهای سبزی که در شکافهای خیابان روییدهاند ، در طول فیلم به تجسم استعاری این روحیهی نامتعارف تبدیل میشود.
* استخوان زمستان - دبرا گرانیک - ۲۰۱۰
فیلم را منهای پایاناش - پایان خوشی که در مقایسه با ظرافتِ بقیهی فیلم ، بهنظرم تحمیلی رسید - و یکی دو سکانس مثل قطع دستهای پدر در آب با خشونتِ زیادی آزاردهندهاش ، دوست داشتم. کارگردانیِ فیلم همانقدر قدرتمند است که فیلمنامهی بشدت دراماتیزه شدهاش ، که توانسته از دل زندگی روزمرهای بهظاهر فاقد جذابیت دراماتیک ، یک خط اصلی پرکشش و داستانکها و شخصیتهای فرعی دیدنی بیرون بکشد. با این حال نمیتوان در این شک داشت که بهتآور بودن فیلم تا حد زیادی به بکر بودن فضا و مناسبات انسانیِ تصویر شده و عمق فقر و خشونت و بدویت حاصل از آن وابسته است. سوژه آنقدر تکاندهنده هست که بهخودی خود تماشاگر را تحتتاثیر قرار دهد و این میتوانست به پاشنهی آشیل فیلم تبدیل شود اگر ایدههای روایی ریز و درشت در طول فیلم ، بازی درخشان جنیفر لارنس ، و استحکام بصری که آن فضای سیاه را به شکل موثری از کاردرآورده است نبود...
11 comments:
سلام و مباركها باشد. واقعاً خوشحالم كه طلسم شكست و دوباره وبلاگ نويسی را شروع كردی. من البته به لحاظ اين كه خودم متهم به بدقولی و كمكاریهای مقطعی در اين عرصه هستم زياد آدم صالحی برای توصيه به پركاری و فعاليت بيشتر و اين حرف ها نيستم. ولی به هر حال بسيار خوشحالتر می شوم اگر كارت استمرار داشته باشد سوفيای بسيار عزيز.
سلام و خیلی ممنونم
امیدوارم شما هم به زودی باز شروع کنین وبلاگنویسی رو. خیلی ها مثل من عادت داشتن به هر روز سرزدن به وبلاگتون و الان جاش واقعا خالیه
بعد از مدتها دیدن نوشته ای خوندنی ار یک دوست خوب چقدر لذت بخش ست
مرسی نازنین جان
و همینطور دیدن کامنتی از تو با لطف و محبت همیشگیات
سلام
خب، خوشبختانه اینجا بلاخره از احتضار بیرون اومد
از بین این فیلمها که البته هیچکدوم رو ندیدم، "مرز بیپایان" و "جری" و "استخوان زمستان" از همه جذابتره
سلام و مرسی
آره توصیه میکنم حتمن ببینید
جنگل نروژی اثر قابل تقدیری ست نسبتا خانوم صوفی . اما این که دست زده اید به معرفی فیلم های درجه دو یا بهتر نه چندان مشهور کار خوبی ست . بهر حال این وبلاگ خواننده خودش را دارد . از شما پیشتر از این ها در مجله فیلم چیزهایی می خواندم دیگر نمی نویسید .
سلام.چه خوب که دوباره می نویسی.متاسفانه هیچ کدوم رو ندیدم.جری و اسخوان زمستان رو دارم و حتما میبینم.بخصوص جری گاس ون سنت که بقیه فیلمهاشو خیلی دوست دارم.بخصوص روزهای واپسین.
امیدوارم این فکر کردن هاتو با صدای بلند ادامه بدی.شخصا برای من که جذابن و آموزنده.
راستی همین الان فیلم جدید فون تریه رو دیدم.جهان بینی فون تریه همیشه اذیتم میکرده(البته شکی نیست که یکی از مهمترین فیمسازان بیست سال اخیر دنیاست) ولی این یکی برای لحظاتی بدجوری روم تاثیر گذاشت.یه جور احساس عجیب و غریب و تازه ای بود برام.ای کاش راجع بهش بنویسی اگه دیدیش.
سلام و مرسی از لطفت
ملانکولیا رو دیدم و خیلی دوست داشتم. فرصت بشه مینویسم حتمن
سلام
خوشحالم که دوباره وبتون به راه افتاد
این دوباره راه افتادن شما برای من مثل معجزست
آخه تقریبن هر روز با اینکه می دونستم قرار نیست چیز جدیدی ببینم میومدم به وبتون سر می زدم
حس عجیبی داره این وبلاگ شما
شاید بعد ها توصیفش کردم
کم کم نا امید شده بودم
ولی خب این دوباره نوشتن شما یه نشونه ی خیلی خوبه
انگار یه نفر بهم میگه همه چی دوباره خوب میشه حتی ایران
انگار یه صدایی از دور میاد که یه روز خوب میاد اینو میدونم
راستی این دختر مقدس رو استادانه توصیف کردید
این قلمتون منو یاد یه فیلم میندازه که اسمشو یادم نیست، حتی نمیدونم کجا و کی دیدمش ولی در مورد یه دختره هست و رابطش با یکی از دوستاش. این همون فیلمه؟
اگه اون باشه که شاهکاره
میخام کل پستاتونو بخونم، تازه رسیدم فقط اون دختر مقدس رو خوندم
سلام بهداد جان و واقعا ممنونم از محبتت
مرسی که همچنان سر می زنی و با کامنت پر از لطفت انرژی می دی
در مورد اون فیلم توصیفت خیلی مختصر بود و متوجه نشدم که همون دختر مقدس هست یا نه
Post a Comment