از ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم ِ خواب ِ فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن میشد, اگر میتوانست دوام داشته باشد, اگر چشمهایم که بههم میرفت در ورای خواب آهسته در عدم ِ صرف میرفت و هستی ِ خودم را دیگر احساس نمیکردم, اگر ممکن بود در یک لکه مرکب, در یک آهنگ موسیقی یا شعاع ِ رنگین تمام ِ هستیام مخروج میشد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که بکلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خودم رسیده بودم.
از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات ِ تنم در ذرات ِ تن رجالهها برود. این فکر برایم تحملناپذیر بود. گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان ِ بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دودستی نگه میداشتم تا ذرات ِ تن ِ من که مال ِ من هستند در تن ِ رجالهها نرود. گاهی فکر میکردم آنچه را که میدیدم کسانیکه دم ِ مرگ هستند آنها هم میبینند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود. از دور ریختن ِ عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم. تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر ِ زندگی ِ دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم. آیا دنیای دیگر به چه درد ِ من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود. برای یک دسته آدمهای بیحیا, پررو, گدامنش, معلوماتفروش, چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانیکه به فراخور ِ دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان ِ زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. نه من احتیاجی به دیدن ِ اینهمه دنیاهای قی آور و اینهمه قیافههای نکبتبار نداشتم. اما من تعریف دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتیکه زندگی جدیدی را باید طی کرد آرزومند بودم که فکر و احساسات کند و کرختشده میداشتم. بدون زحمت نفس میکشیدم و بیانکه احساس خستگی میکردم میتوانستم در سایه ستونهای یک معبد لینگم بوچه برای خودم زندگی را به سر ببرم. پرسه میزدم بطوریکه آفتاب چشمم را نمیزد, حرف ِ مردم و صدای زندگی گوشم را نمیخراشید.
بوف کور
از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات ِ تنم در ذرات ِ تن رجالهها برود. این فکر برایم تحملناپذیر بود. گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان ِ بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دودستی نگه میداشتم تا ذرات ِ تن ِ من که مال ِ من هستند در تن ِ رجالهها نرود. گاهی فکر میکردم آنچه را که میدیدم کسانیکه دم ِ مرگ هستند آنها هم میبینند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود. از دور ریختن ِ عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم. تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر ِ زندگی ِ دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم. آیا دنیای دیگر به چه درد ِ من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود. برای یک دسته آدمهای بیحیا, پررو, گدامنش, معلوماتفروش, چاروادار و چشم و دل گرسنه بود. برای کسانیکه به فراخور ِ دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان ِ زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. نه من احتیاجی به دیدن ِ اینهمه دنیاهای قی آور و اینهمه قیافههای نکبتبار نداشتم. اما من تعریف دروغی نمیتوانم بکنم و در صورتیکه زندگی جدیدی را باید طی کرد آرزومند بودم که فکر و احساسات کند و کرختشده میداشتم. بدون زحمت نفس میکشیدم و بیانکه احساس خستگی میکردم میتوانستم در سایه ستونهای یک معبد لینگم بوچه برای خودم زندگی را به سر ببرم. پرسه میزدم بطوریکه آفتاب چشمم را نمیزد, حرف ِ مردم و صدای زندگی گوشم را نمیخراشید.
بوف کور
12 comments:
سوفیا خانم عزیز
دو سه روزی بود به وبلاگت سر نزده بودم و امروز بعد از چند روز کار واقعاً بی وقفه فرصتی شد تا سری هم به اینجا بزنم. به دنبال لذت بردن از هنرت و حال و هوای تازه. اما مطلبی که از بوف کور نوشتی شوکه و افسرده ام کرد.
بعضی بزرگان می گویند بلا شک بوف کور یکی از بیست اثر برتر ادبی قرن بیستم است. بعضی ها هم می گویند اوج هنر یک نویسنده زبردست را در وادی ادبیات مدرن نشان می دهد. پاره ای بر این اعتقادند که دغدغه خودآگاهی و درون اندیشی در این رمان به کمال متبلور شده. شاید همه این صحبت ها درست باشد اما آیا لزوماً کمال فرم و کمال محتوا همپوشانی دارند؟ کمال محتوا و کمال معنا چطور؟ چرا هنرمندی چون تو باید نوشته های صادق هدایت را در وبلاگ زیبایش بیاورد؟
اسامی برخی از کتاب های تألیف شده و ترجمه شده هدایت را ببین
بوف کور، زنده به گور، سگ ولگرد، کلاغ پیر، کور و برادرش، سه قطره خون
چه احساسی از دیدن این اسامی به انسان دست می دهد؟
چرا تا مثنوی هست، تا خمسه نظامی هست، دیوان حافظ هست، گلشن راز شبستری هست، کیمیای سعادت هست، فیه مافیه هست، دیوان شمس هست و پیامبر جبران خلیل جبران هست به سراغ کتاب های مچاله کننده روح هدایت برویم؟
چرا بدنبال کسی برویم که هنوز حتی خودش را نیافته و در خودش گم شده. کسی که دغدغه خودآگاهی دارد نه خودآگاهی. بگذار آنهایی که راه را بلدند هدایتمان کنند
چرا گرمی دَم خودت در پست قبلیت را با نَفَس افسرده هدایت عوض کردی؟ چرا برچسب های سفر و کویر با برچسب مرگ
عوض شد؟
منتظر پست زیبایی از تو هستم تا کسالت خواندن این پستت از سرم بپرد
آقای محترم ممکنه شما لطف کنید وبلاگ منو نخونید, یا حداقل کامنت نذارید؟
من از همون ایمیلی که برام فرستادید فهمدم دقیقن با چه جور آدمی با چه جهانبینی طرفم و بذارید خیالتون رو راحت کنم که دیدگاه شما صد و هشتاد درجه با من متضاده. من همیشه سعی کردم تا حدی که میتونم از آدمهایی مثل شما دور باشم و الان هم دلم نمیخواد بخونیدم. حتی اگر یه برادر ارزشی هستید که برای ارشاد من فرستاده شدید. نهایتش اینه که فیلتر میشم دیگه.
این کامنت مزخرف رو هم نمیخواستم تأیید کنم. آخرین بار بود بهرحال
سلام سوفیا جان
بخشی انتخابی همیشه خواندنی از کتابی همیشه جاویدان... به قول دوستی " صادق هدایت " بس که درونی روشن داشت , بیرون رو تاریک می دید
ممنونم
نازنین جان تو آی دی جیمیل داری؟ اگه داری ادم کن تو جیتاک
آی دی من
sofia.passenger@gmail.com
به به هدایت و بوف کور . ببین این نویسنده چه قدر برجسته است که بعد از این همه سال و تخریبی که روی خواندن کتابهاش صورت گرفته هنوز حرف اول ادبیات داستانی ایرانه . من عقاید مثل فرشاد زیاد دیدم و اغلب هم همین بوف کور رو هم نخوندن اگر هم خوندن چیزی متوجه نشدن . اگر قرار باشه بخاطر درونمایه مرگ یا درام اثری رو کنار بذاریم باید نود درصد آثار ادبی و هنری ایران و جهان رو کنار بذاریم حتی همین آثاری رو که اسم برده . هیچوقت از آثار هدایت احساس افسردگی نکردم همیشه عاشق داستان سه قطره خون م ببخشید زیاد درد دل کردم... حالا چند تا از اون پی نوشتهای خاصت میداشتی تا بدونیم چرا این پست دو انتخاب کردی.
مهدی کتابفروش
خیلی ممنون رفیق
مشخص نیست چرا اینو انتخاب کردم؟ چون احساسم دقیقن و بی کم و کاست همینی یه که داره میگه
پ.ن: مهدی جان شما تهرانی؟
آره سوفیا جان من تهرانم .
مهدی کتابفروش
سوفیاجان
من چندان مرجع مناسبی برای پیشنهاد نقد برای آن فیلم نیستم چون بهطورکلی با آن اثر و آثاری از این دست مشکل اساسی دارم.
اما نوشتهی بهدردبخوری که به ذهنم میرسد متنی است که وحید روی این فیلم نوشته بود:
http://old-gringo.blogspot.com/2008/02/blog-post.html
ممنون بامداد عزیز
چون میخواهم مطلبی دربارهء این فیلم بنویسم (البته ایدههایم برای نوشتن آن متن بیشتر از نگاه ِ نقد فمینیستی است) اگر فرصتی داشته باشی که بیشتر صحبت کنی دربارهء اشکالات ساختاری که در این اثر میبینی خیلی ممنون میشوم
و بابت آدرس وبلاگ هم تشکر
سوفیا جان سلام
خوبي؟ بحث جالبيه در مورد بوف کور. من با آقاي فرشاد از بعضي جهات مخالفم و از جهاتي هم موافق. با عرض معذرت از اين دوست گرامي بايد بگم به نظر من لحن چندان مناسبي ندارند و نگاهشون قدري بالا به پائينه. کسي نبايد براي بلاگ ديگري تعيين تکليف بکنه. بديهيه که نمي شه براي همه يک نسخه واحد پيچيد. قضاوت در مورد نويسندگان و هنرمندان و آثارشون - خصوصا آثارسورئاليستي - هم کار هرکسي نيست. در ضمن کتابهايي که ايشون پيشنهاد داده اند چون رمان نيستند نمي تونند جايگزين کتابهاي رمان بشن.
اما محتواي چيزي که گفته اند به نظر من قابل بحثه و فکر کنم واژه اي که براي کامنتشون استفاده کردي چندان شايسته اين کامنت نيست. به نظر من کتابهايي که نام برده اند براي کاربرد اعتلاي روح و حتي تسکين غم براي اکثر مردم بهتر از کتابهاي صادق هدايته.
به قول بعضي فلاسفه شادي و غم به دو گونه عَرَضي و جوهريه. شادي و غم عَرَضي موقتيه و گذرا اما شادي و غم جوهري درونيه و پايدار. اگر کسي در زماني که غمگينه با افرادي که شادي يا غم عَرَضي دارند معاشر بشه چندان تأثير دراز مدتي از اونا نمي گيره. اما همين آدم غمگين اگر با کسي که غم جوهري داره معاشر بشه به احتمال زياد تسکين موقت ناشي از همدردي پيدا مي کنه اما در دراز مدت بر اعصاب و روانش بار منفي وارد مي شه و غمگینتر ميشه. واگه با کسي که شادي و شعف جوهري داره معاشر بشه (که بسيار نادرند آدماي زنده اي که شادي جوهري داشته باشند) به احتمال زياد هم در کوتاه مدت و هم در دراز مدت تأثير مثبت مي گيره. حدس من اينه که مرحوم صادق هدايت به غم جوهري نزديک باشه اما مثلاً مولانا بر بام شادي جوهريه
مثالي از حافظ بزنم. من هر وقت اين شعر رو مي خونم به شدت تحت تأثير قرار می گیرم
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که اي بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش ميزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
من اگه غمگين باشم حافظ دست منو با اين شعر ميگره و منو به عرش مي بره. اما چنين کاري از صادق هدايت حداقل در مورد من بر نمياد
سلام. خوبین؟
عجیبه امروز صبح داشتم فکر میکردم خیلی دلم براتون تنگ شده. حالم اصلن خوب نیست و دوست داشتم باهاتون حرف بزنم فکر میکنم واقعن برام موثر بود. کاش میشد فرصتی پیش میاومد برای حرف زدن
در مورد هدایت هم بحثش مفصله اما اگر از بحث کیفیت و ارزش ادبیش بگذریم احساس من اینه که از خوندنش لذت میبرم و حس میکنم حداقل یک نفر بوده که همهء اونچه در درونم احساس میکنم و حقیقت ِ زندگییه که کسی جرات ابرازش رو نداره به بهترین شکلی گفته
Post a Comment