یک شاهکار بهتمام معنا از نویسندهای که نمیشناختم
اول اسمش چشمم را گرفت. دقیقا یادم نیست چند وقت پیش فکر کنم پارسال توی کتابفروشی دیدمش و فکر کردم چه اسم زیبای شاعرانهای. نخریدمش اما. مدتی طول کشید تا زمان ٍ خواندنش برسد.که به تجربه بهم ثابت شده هر کتابی زمان درستاش که برسد خودش میآید سراغ آدم.
از دو سال پیش که «آداب بیقراری» یعقوب یادعلی را خواندم رمان ایرانی نخواندهام و هیچ فکر نمیکردم با چنین اثری رویرو شوم و اینهمه لذت ببرم از خواندنش.
ویران میآیی روایت رویارویی دوبارهء روزبه و فردوس است بعد از چند سال. چند سالی که به اندازهء یک عمر پیرشان کرده, از له شدن معصومیت عاشقانهگیشان وسط دعواهای بیربط سیاسی که روزبه, این آدم سرگردان ٍ بیاعتقاد به هیچ چیز , خوب میداند چقدر پوچاند....و چقدر آقای نویسنده خوب ساخته فردوس را, این دخترک عجیب بازیگوش و معصوم عاشق را درست لب مرز کودکی و زنانگی....و چه جسورانه ساخته رابطهء پیچیدهء این دو تا را که هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت.
«زن برگشت و نگاهش کرد. بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ولی کاش اصلا نبود. کاش لااقل یادت نمیآمد.
- صبح زنگ زد و بیدارم کرد که دانشکده را ولاش. استادهاتان یا زیر لحافاند یا توی راهبندان خیابان. برویم ببینیم زیر این همه برف پارک چه شکلی شده.
- فقط یکبار میشد آنطور باشد. پارک دیگر همان نمیشود که آن روز بود. چیزهای قشنگ اینجوری هستند. برعکس چیزهای بدبختکننده.
- برف چپاندی, چپاند توی یقهام و دوید زیر کاجها. افتاد انداخت خودش را روی برف, بهاش که رسیدم. بعد تکان نخورد. یقهاش را نبست روی برف. دستهاش را باز کرد. دراز کشید. شانهاش از سرمای برف جمع شد, تنگ شد. برف تند آب میشد روی گلوش. چرخید روی من. نمیگذاشت نفس بکشم. سنگینی و گرماش را هم میخواستم, هم نمیخواستم. دستهای سردش تنم را مور مور کرد. صورتش و لبهاش اما داغ بود.
- همهء اینها را واقعا یادت است؟
- زیر کاجها از برگهای سوزنیشان قهوهای بود. آنوقت من چشمها را دیدم. ایستاده بودند و نگاه میکردند....
- روزهای برفی برگشتهای اینجا و دور و بر را نگاه کردهای و از خودت چیزهایی ساختهای....» (صفحه ۱۰ کتاب)
با این ایماژهای درخشانی که میسازد و توصیف ٍ پر از جزئیات ٍ ریز ٍمدل زندگی و رابطههای آدمها و نثری بغایت زیبا و شیرین و آهنگین و جذاب و بهکمال که تکتک کلماتاش با ایجاز و دقت و حساسیتی شاعرانه چیده شدهاند و روایتی بغایت تلخ, تلخ و سیاه از تباهی رویاها و امیدهای جوانی یک نسل. که این برعکس گفتناش و رفتن به گذشته,وقتی که آیندهء آدمها را میدانیم تلخترش هم میکند. که تلخی ٍ خالص ٍ عمیقاش از جنس ٍ تجربهء مکرر بشری ٍخوردن ٍ سر به دیوار واقعیت زشتی و بیمعنایی جهان است و فهمیدناش, که وقتی فهمیدیاش جوانیات تمام شده است و آنقدر که لازم است برای بقا, عوض شدهای....
«یادت هست اولین بار که دیدمت روی یکی از همین نیمکتها مات نشسته بودی و به هیچکدام از آن بیکارهها نگاه نمیکردی و نخ یک بادکنک بزرگ آبی هم دستت بود که بعد ولش کردی و توی پارک گم شد؟
- ولش کن آن بچگیها را....»
و روزبه و فردوس آدمهایی شدند برام که پریدند وسط خاطرهها و حسهام , و ماندند. مثل دوستداشتههای توی زندگی واقعی. و هی دلم میرود که بخوانمشان و کیف کنم که بعد از نمیدانم چند وقت وقتی کتاب میخوانم آدمهاش و رابطهشان اینطوری به دلم میچسبد.
و اینکه ویژگیهای مشابهی دارند رمانهایی که نویسندههایشان شاگرد گلشیری بودهاند. از «کریستین و کید» خود گلشیری تا «سمفونی مردگان» و.....که یکیش غرابت ٍ این فضاهای وهمناک ٍ معلق بین واقعیت و رویا(یا کابوس) است. یکیش استیلیزه کردن ٍ حسهاست. طوری که میبینی حسهای مجهول و توصیفناپذیر ٍ انسانی چنان دقیق ساخته شده با کلمات , چنان شکل تراشخوردهء هندسی منظمی پیدا کرده که آبستره شده حتی. یعنی حس میکنی انگار ارجاعاش دیگر به آدمها و واقعیت زندگی نیست. فقط باید از زیبایی ٍشکلاش لذت ببری.
اما خواندن کتاب این روزها و بعد از آنچه بر ما گذشت و تجربه کردیم طور دیگری هم برای آدم معنی میدهد . بهتر لمساش میکنی وقتی توی دل چنین تجربهء سیاسیای بودهای.
بعد فکر کردم اگر مثلا یک دهه بعد کسی بخواهد از فعالیت سیاسی دانشجوها و مردم در این روزها و آنچه که باز هم بر یک نسل رفت بنویسد اینقدر پر از درد نخواهد بود, که امروز دیگر چنین عشقی چنین دلتنگی و عذاب وجدانی نیست که آدمی تمام سنگ قبرهای قبرستان را بگردد دنبال دختری متولد مثلا آبان ۶۳....
و دلم میخواهد همان جملهء اول را دوباره تکرار کنم: یک شاهکار به تمام معنا از نویسندهای که نمیشناختم. لذت ٍ کشف حسین سناپور , اسمی که میماند ته ذهنم. که با شوق دلم میخواهد کتابهای دیگرش را بخوانم.
پ.ن :
http://maryamhosseinian.blogfa.com/post-79.aspx
http://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=803&P=7و
گفتگو با حسین سناپور:
http://www.natoor.com/2007/01/593.php
پ.ن: این پست را دلم میخواهد تقدیم کنم به ر . خودش اگر روزی بخواند میفهمد چرا
از دو سال پیش که «آداب بیقراری» یعقوب یادعلی را خواندم رمان ایرانی نخواندهام و هیچ فکر نمیکردم با چنین اثری رویرو شوم و اینهمه لذت ببرم از خواندنش.
ویران میآیی روایت رویارویی دوبارهء روزبه و فردوس است بعد از چند سال. چند سالی که به اندازهء یک عمر پیرشان کرده, از له شدن معصومیت عاشقانهگیشان وسط دعواهای بیربط سیاسی که روزبه, این آدم سرگردان ٍ بیاعتقاد به هیچ چیز , خوب میداند چقدر پوچاند....و چقدر آقای نویسنده خوب ساخته فردوس را, این دخترک عجیب بازیگوش و معصوم عاشق را درست لب مرز کودکی و زنانگی....و چه جسورانه ساخته رابطهء پیچیدهء این دو تا را که هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت.
«زن برگشت و نگاهش کرد. بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ولی کاش اصلا نبود. کاش لااقل یادت نمیآمد.
- صبح زنگ زد و بیدارم کرد که دانشکده را ولاش. استادهاتان یا زیر لحافاند یا توی راهبندان خیابان. برویم ببینیم زیر این همه برف پارک چه شکلی شده.
- فقط یکبار میشد آنطور باشد. پارک دیگر همان نمیشود که آن روز بود. چیزهای قشنگ اینجوری هستند. برعکس چیزهای بدبختکننده.
- برف چپاندی, چپاند توی یقهام و دوید زیر کاجها. افتاد انداخت خودش را روی برف, بهاش که رسیدم. بعد تکان نخورد. یقهاش را نبست روی برف. دستهاش را باز کرد. دراز کشید. شانهاش از سرمای برف جمع شد, تنگ شد. برف تند آب میشد روی گلوش. چرخید روی من. نمیگذاشت نفس بکشم. سنگینی و گرماش را هم میخواستم, هم نمیخواستم. دستهای سردش تنم را مور مور کرد. صورتش و لبهاش اما داغ بود.
- همهء اینها را واقعا یادت است؟
- زیر کاجها از برگهای سوزنیشان قهوهای بود. آنوقت من چشمها را دیدم. ایستاده بودند و نگاه میکردند....
- روزهای برفی برگشتهای اینجا و دور و بر را نگاه کردهای و از خودت چیزهایی ساختهای....» (صفحه ۱۰ کتاب)
با این ایماژهای درخشانی که میسازد و توصیف ٍ پر از جزئیات ٍ ریز ٍمدل زندگی و رابطههای آدمها و نثری بغایت زیبا و شیرین و آهنگین و جذاب و بهکمال که تکتک کلماتاش با ایجاز و دقت و حساسیتی شاعرانه چیده شدهاند و روایتی بغایت تلخ, تلخ و سیاه از تباهی رویاها و امیدهای جوانی یک نسل. که این برعکس گفتناش و رفتن به گذشته,وقتی که آیندهء آدمها را میدانیم تلخترش هم میکند. که تلخی ٍ خالص ٍ عمیقاش از جنس ٍ تجربهء مکرر بشری ٍخوردن ٍ سر به دیوار واقعیت زشتی و بیمعنایی جهان است و فهمیدناش, که وقتی فهمیدیاش جوانیات تمام شده است و آنقدر که لازم است برای بقا, عوض شدهای....
«یادت هست اولین بار که دیدمت روی یکی از همین نیمکتها مات نشسته بودی و به هیچکدام از آن بیکارهها نگاه نمیکردی و نخ یک بادکنک بزرگ آبی هم دستت بود که بعد ولش کردی و توی پارک گم شد؟
- ولش کن آن بچگیها را....»
و روزبه و فردوس آدمهایی شدند برام که پریدند وسط خاطرهها و حسهام , و ماندند. مثل دوستداشتههای توی زندگی واقعی. و هی دلم میرود که بخوانمشان و کیف کنم که بعد از نمیدانم چند وقت وقتی کتاب میخوانم آدمهاش و رابطهشان اینطوری به دلم میچسبد.
و اینکه ویژگیهای مشابهی دارند رمانهایی که نویسندههایشان شاگرد گلشیری بودهاند. از «کریستین و کید» خود گلشیری تا «سمفونی مردگان» و.....که یکیش غرابت ٍ این فضاهای وهمناک ٍ معلق بین واقعیت و رویا(یا کابوس) است. یکیش استیلیزه کردن ٍ حسهاست. طوری که میبینی حسهای مجهول و توصیفناپذیر ٍ انسانی چنان دقیق ساخته شده با کلمات , چنان شکل تراشخوردهء هندسی منظمی پیدا کرده که آبستره شده حتی. یعنی حس میکنی انگار ارجاعاش دیگر به آدمها و واقعیت زندگی نیست. فقط باید از زیبایی ٍشکلاش لذت ببری.
اما خواندن کتاب این روزها و بعد از آنچه بر ما گذشت و تجربه کردیم طور دیگری هم برای آدم معنی میدهد . بهتر لمساش میکنی وقتی توی دل چنین تجربهء سیاسیای بودهای.
بعد فکر کردم اگر مثلا یک دهه بعد کسی بخواهد از فعالیت سیاسی دانشجوها و مردم در این روزها و آنچه که باز هم بر یک نسل رفت بنویسد اینقدر پر از درد نخواهد بود, که امروز دیگر چنین عشقی چنین دلتنگی و عذاب وجدانی نیست که آدمی تمام سنگ قبرهای قبرستان را بگردد دنبال دختری متولد مثلا آبان ۶۳....
و دلم میخواهد همان جملهء اول را دوباره تکرار کنم: یک شاهکار به تمام معنا از نویسندهای که نمیشناختم. لذت ٍ کشف حسین سناپور , اسمی که میماند ته ذهنم. که با شوق دلم میخواهد کتابهای دیگرش را بخوانم.
پ.ن :
http://maryamhosseinian.blogfa.com/post-79.aspx
http://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=803&P=7و
گفتگو با حسین سناپور:
http://www.natoor.com/2007/01/593.php
پ.ن: این پست را دلم میخواهد تقدیم کنم به ر . خودش اگر روزی بخواند میفهمد چرا
No comments:
Post a Comment