Thursday, June 11, 2009

داستانی که می‌خواهم بگویم

اگر ما چیزی بیش از موجودات انسانی منحصربفرد نبودیم, اگر می‌شد هر یک از ما را با یک گلوله یکباره و برای همیشه براستی از بین برد, آن‌گاه داستانگویی مفهوم و هدف خود را از دست می‌داد. ولی هر انسانی بیش از آنچه می‌نماید هست. او همان مرکز خاص و پرمفهوم و برجسته‌ای‌ست که پدیده‌های جهان را -فقط برای یکبار- درمی‌نوردد. و این مسیری‌ست که بازگشت ندارد. از این‌رو ست که زندگی هر انسانی, داستانی مهم, جاودان و مقدس است. از این‌رو ست که هر انسانی, مادام که زندگی می‌کند و سر به فرمان خواست‌های دستگاه آفرینش می‌نهد, موجودی شگفت‌انگیز است و ارزش بررسی دارد.
در هر انسانی روح بدل به جسم شده, در هر انسانی مخلوقی در رنج است و در ضمیر هر کسی نجات‌دهنده‌ای با میخ بر صلیب کوبیده شده.
امروزه کسانی که بدانند انسان چیست معدودند. بسیاری کسان از آنجا که در این بی‌خبری سر می‌کنند آسان‌تر می‌میرند. همانطور که مرگ برای من پس از آنکه این داستان را به اتمام برسانم راحت‌تر خواهد بود.
من خود را از اکثر مردم نادان‌تر نمی‌شمارم. به جستجو و تفحص علاقمند بودم و هنوز هم هستم, ولی دیگر از تفحص در ستارگان و کتابها بازایستاده‌ام. به تعالیمی توجه دارم که از جوهر جانم نشآت می‌گیرند.
داستانی که می‌خواهم بگویم, حکایتی دلپذیر نیست و مثل داستانهای ساختگی حلاوت و انسجام ندارد. همچون جنون و رویا گنگ و نامرتبط است.
مثل زندگی ٍ مردمی که خود را فریب نمی‌دهند.

دمیان/ هرمان هسه

آغاز


A place for dreams.

A place for heartbreak.

A place to pick up the pieces.