Monday, July 12, 2010

و قلب ِ باغ ورم کرده است


یادداشتی دربارهء «زنان بدون مردان» (شیرین نشاط)

فرم روایت فیلم به‌رغم نشانه‌های واقعگرایانه و ارجاع‌های بسیاری که به واقعیت تاریخی پنجاه سال گذشته و صحنه‌پردازی‌های دقیق و وفادارانه و در عین حال به لحاظ بصری زیبا و تماشایی که از یکی از
بحرانی‌ترین دوره‌های تاریخ سیاسی ایران و شیوهء زندگی مردم آن زمان و لباس‌ها و خانه‌ها و روابط آدم‌ها و طراحی چشم‌گیر میزانسن‌هایی که هر یک به تابلویی سرشار از جزئیات و نور و رنگ‌های هنرمندانه می‌ماند(و بی‌نقص بودن میزانسن‌ها و توانایی ِ کارگردان درکنترل صحنه‌های پرجمعیت و همگونی وجه بصری و روایی فیلم برای کسی که اولین فیلم بلندش را ساخته شگفت‌انگیز است)می‌بینیم , یک روایت رئال نیست و می‌توان گفت لب مرز رئالیسم و سوررئالیسم حرکت می‌کند یا درست‌ترش: رئالیسم جادویی. عبارتی که به‌ویژه برای توصیف ادبیات آمریکای لاتین به‌کار می‌رود و مشهورترین نمونه‌های آن را می‌توان در آثار مارکز سراغ گرفت(که نویسندهء رمان زنان بدون مردان بی‌شک بی‌تاثیر از کنارش نگذشته) و مثلا در رمان زنانهء «مثل آب برای شکلات»(لورا اسکوئیول) که مایه‌های مشابه‌اش را می‌توان در این فیلم بازیافت.

مونس در آغاز فیلم زنی معمولی و آشنا بنظر می‌آید , در موقعیت آشنای زن در فرهنگ سنتی که از مشارکت در زندگی ِجامعه‌اش منع می‌شود. عصیان اوست - عصیانی که ویژگی مشترک و بهم‌وصل‌کنندهء چهار زن قصه است - که فرم روایی را وارد فضای دیگری می‌کند و به او بعدی اسطوره‌گون می‌بخشد. مونس با این شکل مرگ و تولد دوباره(برطبق آرکی‌تایپ ِ مرگ و بازگشت قهرمان) و پیوند طبیعی ِ زنانه‌اش با خاک ِ باغچه و درخت و آب , زنی‌ست که انگار تجسم شعرهای فروغ است.
می‌آیم می‌آیم می‌آیم
با گیسویم ادامهء بوهای زیر خاک
با چشمهام تجربه‌های غلیظ تاریکی...
فروغ اسطورهء هنر زنانهء مدرن ماست و بنابراین تآثیرگرفتن شهرنوش پارسی‌پور و شیرین نشاط از او امر دور از ذهنی نیست. به‌ویژه اینکه شیرین نشاط قبلا در ویدیوآرت‌ها و آثار تجسمی‌اش این تاثیرپذیری را به نمایش گذاشته بوده. عکس مشهوری را از کارهای او به یاد می‌آورم که دست زنی را نشان می‌داد با خالکوبی علامت‌های مربوط به عزاداری عاشورا و جمله‌هایی از شعرهای فروغ روی انگشتانش. فضای شاعرانه و آیینی ِ آن عکس‌ها در این فیلم هم یافتنی‌ست.
مونس پس از آن تجربه به ایزدبانویی خردمند تبدیل می‌شود که از اعماق مادر زمین سربرمی‌آورد و در آب تطهیر می‌شود, که راز باغ را می‌داند و می‌تواند راه را به فائزه نشان دهد. و الهه‌ء حامی و همراه ِ مردهای مبارز باشد و تاریخ را رهبری کند. شخصیت مونس بر ویژگی‌های آرتمیس - خدابانوی باکرهء طبیعت و ماه منطبق است. آرتمیس کهن‌نمونهء پیوند و مراودهء معنوی با طبیعت و تجسم روح آزاده زنانه است که هرگز به کسی دل نباخت و با مردی زندگی نکرد. اسطورهء آرتمیس نمایانگر زنی قدرتمند و هدف‌گرا و فعال و عدالت‌طلب و حامی ِ زنان دیگر است. رابطهء خواهری برای او اهمیت بسیاری دارد به‌همان‌شکل که در رابطهء مونس با فائزه می‌بینیم. و حضور و صدای دلنشین شبنم طلوعی اقتدار و شجاعت لازم را به این شخصیت بخشیده. مونس است که فیلم را شروع و تمام می‌کند و می‌توانیم تصور کنیم همهء فیلم, همهء آن داستان و تصویرهای رویاگونی که دیده‌ایم خیالی بوده که در ذهن او گذشته , در فاصلهء کوتاه میان سقوط و افتادن.
اما فخری هم از این ویژگی‌ها بی‌بهره نیست. او ست که زرین را پیدا می‌کند و صاحب آن باغ جادویی‌ست که مکان امن و آسایش و شفای زن‌های دردمند و رنجور و مورد تجاوز قرار گرفته از سوی مردها می‌شود. و آن چهار زن در آن باغ انگار روح پشت پرده و نیرودهندهء معنوی ِ حرکت‌های تاریخ‌اند. شخصیت فخری با ایثار و بخشندگی و مهربانی‌اش یادآور ایزدبانوی دیمیتر است. دیمیتر خدابانوی گیاهان و مظهر میل به زایش و پرورش و تغذیهء جسمی و روحی دیگران است. برای او رابطه با فرزند دختر اهمیت بسیاری دارد. فخری در رابطه با زرین و فائزه نوعی رابطهء مادر-دختری را شکل می‌دهد. جایی در اواسط فیلم با اشاره به زرین می‌گوید: از وقتی حالش بهتر شده گل‌های باغ شکوفا شده‌اند. و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین لحظه‌های فیلم برای من جایی بود که فخری در مهمانی آواز می‌خواند و بعد سرش را روی سینهء زرین ِ بیمار می‌گذارد و گریه می‌کند. و توی پرانتز: توی دو تا مهمانی که در فیلم هست نگاه کنید به تأکید طولانی فیلمساز روی زن‌هایی که می رقصند , به جلوهء لباس و آرایش و حالت رقصیدن‌شان , و به تاکید بر گیسو و بدن زن‌ها در کل فیلم - مثلا فرم بدن‌ها در صحنهء حمام - که برای اولین بار در سینمای ایران این فرصت را پیدا می‌کنند که دیده شوند.
اما شخصیت اصلی و قهرمان داستان (به معنای کلاسیک آن) فائزه است. حتی می شود - طبق روش تحلیل یونگی- سه زن دیگر را بخش‌های متمایز روان او دانست که در مراحل مختلف رشد روانی همراهی‌اش می‌کنند(چهار عدد ِ زن و نماد تمامیت است؛ چهار عنصر , چهار جهت اصلی و...). دختری سنتی که حتی دقیقا نمی‌داند بکارت چیست اما روی آن تعصب دارد , که در مسیر اتفاق‌ها رشد می‌کند و پوست می‌اندازد , تجربهء دردناک تجاوز را پشت سر می‌گذارد تا فرصت راه یافتن به «باغ» را پیدا کند , جهان ارزش‌هایش ویران می‌شود , در باغ سرگردان می‌شود و دچار «وهم سبز» و زمزمه‌های غریب و نامفهوم , جلوی آیینه می‌ایستد و بدن خودش را کشف می‌کند , حجاب را دور می‌اندازد , و در مسیری پر از سختی و مسئولیت و بلوغ مجبور می‌شود به جای تکیه بر اعتقادات و ارزش‌های مردسالارانه به ارزش‌های زنانهء خودش متکی باشد. پس با آگاهی و ظاهری تازه از باغ بیرون می‌آید. و این تازه آغاز راه است.

پی‌نوشت:
-
بزرگ بانوی هستی / گلی ترقی / انتشارات نیلوفر
-
نمادهای اسطوره‌ای و روانشناسی زنان / شینودا بولن/ آذر یوسفی/ انتشارات روشنگران


عنوان اشاره به سطری از شعر «دلم برای باغچه می‌سوزد» فروغ

پ.ن: لینک این مطلب در سایت بستار

پ.ن: این صدمین پست ِ پاریس-تگزاس است. و حدود یک ماه پیش هم پاریس-تگزاس یک ساله شد. این روزها زیاد حال و حوصلهء جشن گرفتن این مناسبت‌ها را نداشتم با این حال صد پسته شدن پاریس-تگزاس‌ام را که به لطف حضور و مهربانی و انرژی شما دوستان خوبم توی این مدت ادامه پیدا کرده به فال نیک می‌گیرم.


پ.ن
:
تماشای بازی دیدنی و واقعن جذاب و پرهیجان آلمان-اسپانیا در پردیس ملت شبی رویایی و خاطره‌ای از یادنرفتنی را برایم رقم زد. سالن وسیع و پر از تماشاگر که یکصدا اسپانیای محبوب را تشویق می‌کردند و بالا پایین پریدن و جیغ و فریادهای از ته دل و خنده‌های من که انگار تا آخر دنیا می‌رفت , که تمام نمی‌شد.... چطور می‌شود لحظهء باشکوه گل اسپانیا و طنین لرزانندهء فریادهای جمعیت و شعارهای «کاسیاس دوستت داریم» و «جرمنی بای بای» و «اسپانیا هوهوهو.... را فراموش کرد؟ و بعد از بازی در محوطهء جلوی پردیس که شور جمعیت همچنان ادامه داشت....دستهایمان را برای هم بالا بریدم وی نشان دادیم سوت زدیم بوق زدیم اشک ریختیم پای کوبیدیم دست دادیم شادی کردیم پرچم‌ها را به رقص دراوردیم با هم بودیم «جمعیت» بودیم و «جمعی» شادی کردیم. کِی دوباره همچین فرصتی دست می‌دهد؟ چرا تجربهء عالی و انرژی بخشی به این سادگی را دریغ کردند و می‌کنند از ما؟
اینقدر لذت‌بخش بود که به امید تکرارش فرداش رفتم بلیط فینال رو گرفتم. برای سینما آزادی. ولی سالن کوچک و تنگ و تاریک آزادی و تماشاگرهای بی بخار فینال کجا و تجربهء شگفت‌انگیز پردیس ملت کجا؟ به نظرم کل طرفدارهای هلند در ایران جمع شده بودند تو همون سالن کوچک ما! (دروازه بان‌شون استکلمبه اگه میدونست تو ایران اینقدر طرفدار داره حتمن پا میشد میومد اینجا زندگی می‌کرد. تو سالن ما از اول تا آخر بازی همگی یکصدا استکلمبه رو تشویق می‌کردن! مطمئنم که تو خود هلند هم اینقدر تشویقش نکردن.) شاید فقط یک تجربه‌ای مثل فوتبال می‌توانست نشان بدهد که ابعاد و کیفیت سالن و حس و حال تماشاگرها چه تأثیری توی لذت و دریافت ما از آنچه تماشا می‌کنیم دارد. قبلن هیچوقت سالن‌های سینما آزادی به نظرم تنگ نیامده بود. در کل هیجان فینال خیلی کمتر بود. شاید چون بردن آلمان معجزهء دست‌نیافتنی‌تری بود.....
و اینکه من تا دیشب نمی‌دونستم ملکهء اسپانیا اسمش سوفیا ست!

و برای اشک‌های کاسیاس قهرمان که تا لحظهء بوسیدن جام قطع نشد. (ای جااااان

















پ.ن: لطفن وبلاگ رو با فیل طر شکن باز کنید تا عکس‌ها دیده بشن. ظاهرن کل فرایند عکس گذاشتن و دیدن تو بلاگر فیل طر شده و تمام عکسهای پست‌های قبلی هم دیده نمی‌شن. دستشون درد نکنه. خسته نباشن. حالا تازه من می‌خواستم پست بعدی رو به عکس‌های سفر اختصاص بدم! کسی راه‌حلی داره؟


پ.ن: کنسرت عبدی بهروانفر در کافه وینو هیجان‌انگیز بود. تقریبن همهء قطعه‌ها رو برای اولین بار بود که می‌شنیدم. به جز شلمرود و بهار و قطعهء مشهور و پرطرفدار و تلخ ِ لالایی و یکی دو تای دیگر. گروه از سه نفر تشکیل شده بود: عبدی با گیتار و سازدهنی , علی باغفر که درامر بود و سینا ممتحن با فلوت و گیتار باس. و چه فلوت دلنشینی هم می‌زد. ریتم تند و درگیرکنندهء راک و ملودی‌های دلنشین و استادانه با اوج و فرود ِ درست و صدای خاص و پرطنین عبدی که در لحظاتی به‌اقتضای شعر به فریادهای از ته جگر بدل می‌شد اجرایی شنیدنی و انرژیکی را شکل داده بود. عبدی به دلیل کیفیت صدا و اصالت ِ سبک ِ کارش و صراحت ِ غریب و اعتراض و تلخی و بازیگوشی و جنون و جسارتی که در شعر ترانه‌هاش هست و حتی گاهی از کلمات رکیک استفاده می کنه و ساختارشکنی هم در محتوای شعرها و هم در ریتم و سازبندی ِ کارهاش و اصولن اعتقادش به این که راک صدای اعتراضه بین علاقمندان راک زیرزمینی ایرانی شخصیت کارماتیکی یه. تقریبن از اوایل اجرا مردم اشاره می‌کردن که رفتم سر کوچه (آهنگ محبوب منم هست). عاشق اون نوای مغموم ِ تکرارشوندهء گیتار اولش‌ام تا شروع می‌کنه با زمزمه: رفتم سر کوچه یه پک از سیگار بگیرم...تا صدا اوج می‌گیرد: می‌شه یه مرده بود توی قبرستان , می‌شه یه قرص‌خورده تو بیمارستان, می‌شه داد زد(داد می‌زند) آهای مردم! کلن به ت.خ.م.م.....(گویا گاهی تو اجراهاش یه مقدار تعدیل کرده بوده شعرو. این بار ولی اصلش رو خوند. حتی آهنگ «مجوز» رو که پر بود از فحش‌های رکیک هم کامل خوند.). قطعهء بهار رو که خیلی دوست دارم(بخصوص سازدهنی‌شو) به نسبت ِ اجرایی که قبلن شنیده بودم طولانی‌تر شده بود و آخرش می‌خوند: مرداب انزلی , توی اتاقمه / عق می‌زنم یواش , رو صورت همه (فریاد) همه...همه...همه...همه...همه.... قطعهء دیگه‌ای که خیلی خوشم اومد «النگ و دلنگ» بود. فلوت فوق‌العاده لطیف و قشنگی داشت و شعری بامزه و پر از بازیگوشی. از شعر «لالایی» که همه رو حسابی احساساتی کرده بود چند خط‌اش یادم مونده: لالا لالا که معتادا / تو کوچه گیج و حیرونن/ کی دنیا رو عوض کرده/ نمی‌دونن نمی دونن...لالا لالا گل لاله / نری سمت خونه خاله/ که پاهاشو قلم کردن/ الان بیست و چند ساله/
از ترانه‌های عبدی معمولن ورژن‌های مختلفی با کیفیت‌های متفاوت ضبط وجود داره و در هر بار اجرا شعر و ترکیب
سازها رو تغییر می‌ده. بنابراین اغلب قطعه ها با اونی که روی سایت گذاشته برای دانلود تفاوت چشمگیری داشتن و به نظر من خیلی بهتر شده بودن.
و اینکه واکنش سرد و بی‌حس تماشاگرها در مقابل اون قطعه‌های پرشور برام عجیب بود. نمی‌دونم واقعن کجای دنیا مردم می‌رن کنسرت راک و سیخ و ساکت و مودب رو صندلی می‌شینن انگار دارن موتزارت گوش می‌دن؟ بدون ابراز احساسات و دست زدن حتی؟ اون هم در حالی که ریتم‌ها داشت من رو به رقص درمی‌آورد....
آخر سر که همه می‌رفتن با گروه - که انصافن خیلی صمیمی و بی ادا بودن - عکس می‌گرفتن چه حسرتی خوردم که دوربینمو نیاورده بودم و الان عکسی از اون روز ندارم.... بخصوص که نوازنده فلوت یه کلاه خیلی خوشگل داشت(نمی‌دونم به اون کلاهها چی می‌گن. کابوییی؟ شاپو؟) که عکس گرفتن باهاش وسوسه‌انگیز بود....


(+)

- گفتگویی با عبدی


- توی سایت گروه ماد نوشته که پانزدهم هم اجرا دارن.

- عبدی از زبان خودش

- داشتم دنبال عکس تو گوگل می‌گشتم که برخوردم به مطلبی درباره فیلم کوتاه «کافه قبر» که عبدی توش بازی کرده و موسیقی‌ش رو هم ساخته. و مستندی به اسم
rock on
که تعداد زیادی از خواننده‌های راک و رپ زیرزمینی ایرانی توش حضور دارند. هر دو فیلم رو یک نفر ساخته و هر دو تا باید فیلم‌های کنجکاوی‌برانگیزی باشن.


پ.ن: فصل باران‌های موسمی (مجید برزگر) را هم دوست داشتم هم دوست نداشتم. فیلم , فیلم ِ «لحظه‌»ها ست. لحظه‌های کش‌دار ِ پرسه‌زدن , نگاه کردن , فکر کردن , لمس کردن بافت ِ حسی خلوت آدم‌ها. لحظه‌های
روزمرگی , که خوب هم اجرا شده‌اند. با ریتم ِ مناسب و طراحی صحنه و لباس خیلی خوب و نور و رنگ‌های طیف زیتونی و سبز و زرد (توی همین دو تا عکس به هماهنگی رنگها دقت کنید.) که بیش از نشانه‌های دیگر آدم را یاد فیلم‌های گاس ون سنت می‌اندازد. فیلم اما هر چقدر در پردازش صحنه‌های بی‌درام و فرصتی که برای کشف فضا به تماشاگر می‌دهد موفق و جذاب است از ساختار بدنهء درام‌اش ضربه‌ای اساسی می خورد. ماجرای آبکی و غیرقابل باور درگیر شدن سینا در قضیهء مواد مخدر و غیره که به پایانی اشتباه و باسمه‌ای هم می‌‌انجامد از جنس فیلم نیست و گویی فیلمساز فکر کرده برای نگهداشتن تماشاگر حتمن به یک داستان پررنگ احتیاج دارد که مثل نخ محکمی آن «لحظه»های دوست‌داشتنی را بهم وصل کند , غافل از این‌که التزام به پیروی از آن خط داستانی ِ طراحی شده , محدودیت‌هایی برای فرم فیلم ایجاد می‌کند و عملن به نقض ِ غرض تبدیل می‌شود. ضمن اینکه تماشاگر چنین فیلمی بینندهء عام نیست و جذابیت برایش معنای دیگری دارد. در این نوع سینما «جذابیت» و تنش دراماتیک به جای تعلیق و اکشن از دل لحظه‌های پیش‌پا افتادهء روزمره درمی‌آید , از جزئیات , نگاه‌ها , دیالوگ‌ها و رفتارهای معمولی. به این‌ترتیب فرم فیلم پادرهوا و معلق بین دو سبک متفاوت سینما باقی می‌ماند. نه این است و نه آن. به‌راستی وجود کاراکتر مسعود چه نقشی در فرایند بلوغ سینا دارد؟ سینا به چه دلیل و بخاطر کدام نیاز مالی خودش را درگیر فروش کوکایین می‌کند؟ این مسائل دغدغهء چند درصد از نوجوان‌های امروز است؟ نوجوانی به‌خودی خود آن‌قدر بحران و درد دارد که هزاران درام جذاب می‌توان ازش ساخت... چرا فیلم صرفن با تمرکز بر خلوت سینا و دغدغه‌های روزمره و رابطه‌اش با ناهید پیش نمی‌رود و چرا کارگردان ِ توانا و مسلطی که ایدهء اولیه‌اش را جسورانه انتخاب کرده نباید شجاعت و رادیکالیسم کافی برای به ثمر رساندن‌اش داشته باشد؟
با همهء این‌ها فیلم دیدنی و دوست‌داشتنی ست. بی‌شک یکی از مهم‌ترین دلایل آن به حضور درخشان مرضیه خوش‌تراش برمی گردد.(گرچه احساس کردم زیادی تلاش شده که رابطهء آن‌ها نوعی معصومیت ِ سلینجری داشته باشد) بازی‌ای چشمگیر , کنترل شده و هوشمندانه با استفادهء خوب از جذابیت‌های طبیعی ِ چهره و صدا که از لحظهء ورودش به فیلم روح می بخشد.

پ.ن: «نورا» و «منهای دو» اجراهای متوسطی بودند. «نورا» برداشتی کاملن کلاسیک و وفادارانه و معمولی از متن بارها دیده
شدهء خانه عروسک بود بدون اینکه چیز تازه‌ای به آن اضافه ‌کرده باشد و بنابراین شخصن دلیل اجرای آن را درک نمی کنم.(بازی با تفنگ‌ها و اجرای کمیک صحنهء پایانی که بیشتر به یک شوخی لوس شبیه بود تا برداشتی مدرن). نشانه‌های اندکی از به روز کردن هست مثلن وجود موبایل اما نوع روابط به تبع ِ متن ‌چنان قدیمی‌ست که این جزئیات اندک تأثیری نمی‌گذارد. همچنان و بعد از این همه سال فکر می‌کنم بهترین اجرای این اثر در ایران «سارا»ی مهرجویی ست. کارگردانی روان و بازی عالی پانته‌آ بهرام تماشاگر را با رضایتی نسبی از سالن بیرون می فرستد.

«منهای دو» (معنی این نام چیست؟) به لطف حضور حسن معجونی( بازی او در نقش آدمی شصت ساله بی‌انصافی
بود!) و سیامک صفری در نقش دو پیرمرد ساده‌دل بخصوص در نیم ساعت اول شیرین از کار درآمده اما کم‌کم شوخی‌ها ته می کشد و ایرادهای دراماتیک متن توی ذوق می‌زند. بسیاری از موقعیت‌ها کلیشه‌ای و کم‌ظرافت‌اند , پردهء سوم با حضور باران کوثری طولانی و ملال‌آور است - اشتباه در زمان‌بندی کمدی , بگذریم از این‌که کوثری اصولن تا چه حد می‌تواند بازیگر کمیکی باشد - و بازی پگاه آهنگرانی در پردهء آخر افتضاح. در عوض علی سرابی و لیلی رشیدی مثل همیشه خوب‌اند و دیالوگ‌های کنایی خیلی خوبی در کل متن وجود دارد. علاوه بر این , نگاه انسانی شفقت‌آمیز و بسیار درستی به تلخی ِ تنهایی و فراموش‌شدگی آدم‌ها در کار وجود داشت که خیلی دوست داشتم

پ.ن: محمد عاقبتی متنی نوشته پرسوز و گداز دربارهء تعطیلی ِ تالار مولوی. واقعیت دارد؟ چه جوری ممکنه آن همه خاطره , آن همه عشق و انرژی ِ دو سه نسل تئاتری را که در فضای سربستهء آن سالن استاندارد و کارآمد - شاید مناسب‌ترین سالن نمایش تهران , دست‌کم من بیشتر از هر سالن دیگری دوستش داشتم - جمع شده از بین برد؟ اگر واقعیت داشت حکایت آن روزی را تعریف می‌کردم چند سال پیش که با حامد و پانته‌آ برای بازبینی ِ یک کار دوستانه اجرا رفتیم....و حکایت تک‌تک آن شب‌های جشنواره و غیرجشنواره که در آن فضا نفس کشیدم و شکل گرفتن دوستی‌ها و آدم‌ها و اجراهایی که هر کدام‌شان خاطره‌ای شد پررنگ و به‌یادماندنی در ذهنم... چطور ممکن است نفهمند که یک جایی مثل تالار مولوی بخشی از حافظهء جمعی ِ ماست , که عمرمان را باهاش گذرانده‌ایم....

پ.ن: همچنان نمی‌توانم بدون فیلترشکن عکس بگذارم. چندین بار تست کردم وقتی تو اون مستطیلی که باید از رو وب گذاشت آدرس اینترنتی عکس رو وارد می‌کنم تصویر بسیار بزرگ و ناهنجار ثبت می‌شه و از صفحه می‌زنه بیرون. دلخوشی‌مون به همین عکس گذاشتن بود.....

Sunday, June 13, 2010

چرا می‌نویسم؟


چرا به نوشتن ادامه می‌دهم؟

«هیوبرت سلبی جونیور» - ۳۵ سال بعد از «آخرین خروجی به بروکلین»

فوریه – مارس ۱۹۹۹


من شروع کردم به نوشتن, چون می‌خواستم قبل از مرگ کاری با زندگی‌ام کرده باشم. هنوز دارم همین کار را می‌کنم

سال ۱۹۴۶ به خاطر سل پیشرفته در بیمارستان بستری شدم, و سه سال و نیم آنجا ماندم. وقتی مرخص شدم ۱۰ تا از دنده‌هایم جا به جا شده, یکی از ریه‌هایم از بین رفته‌بود و تکه‌هایی از آن یکی را درآورده‌بودند. علاوه بر این‌ها, داروی آزمایشی‌ای که مصرف می‌کردم تا زنده نگه‌ام دارد دردسرهای جدی درست می‌کرد. یک پزشک به من گفت دیگر قادر به ادامه زندگی نیستم, ریه‌هایم توانایی کافی ندارد و فقط باید بروم خانه در سکوت بنشینم و اینکه به زودی خواهم مرد. حالا دیگر به یک وضعیت نکبت بار راضی شده‌‌بودم, و در مقابل اطلاع از این شرایط طبیعی واکنشم چنین بود:لعنت بر شما, هیچ کس به من نمی‌گوید چه کاری از دستم برمی‌آید!

به هر حال, در خانه نشستم, و تجربه‌ی ژرفی از سرگذراندم.با تک تک جنبه‌های وجودم این حقیقت را که یک روز می‌میرم تجربه کردم, اینکه مرگ شبیه چیزی که داشت رخ می‌داد – احتضار تدریجی, اما به هر شکل زنده ماندن – نخواهد بود. من واقعاً می‌میرم! و در لحظه‌ی قبل از مرگ دو اتفاق خواهد افتاد: بابت زندگی ِ نکرده‌ام حسرت خواهم خورد, و آرزو خواهم کرد دوباره به آن برگردم. (وحشت کردم) این فکر که بقیه‌ی عمرم را بگذرانم, با نگاه کردن به زندگی‌ام, و درک اینکه نابودش کرده‌ام, وادارم کرد از آن چیزی بسازم. این مسئله مرا نویسنده نکرد, اما محرکی شد تا کشف کنم نویسنده‌ام. هرشب بعد از کار می‌نوشتم, می‌جنگید تا بیاموزم چگونه بنویسم, و پس از ۶ سال «آخرین خروجی به بروکلین» به انتها رسید. در ۱۹۶۴ به لطف بارنی روزت و بقیه در انتشارات گروپرس, «آخرین..» به موفقیتی عظیم دست یافت. به همراه مصاحبه‌ها, نقد‌ها, عکس‌ها, انواع شهرت (مثبت و منفی), که درکل خیلی ترسناک بود. و چیزی که آدم را می‌ترساند مسؤلیت بود. آن موقع ازش آگاه نبودم, اما با نگاه به گذشته می‌توانم ببینم به شکل معنا داری وقتی کسی از وجودم با خبر نبود می‌توانستم راحت بنویسم. دنیا توقعی از من نداشت. اما وقتی همه‌ی مردم تو را می‌پایند, و تو از ته دل معتقدی حقیقتاً موجود بی ارزشی هستی و یک روز «آنها» خواهند فهمید, فشار غیر قابل تحملی به آدم وارد می‌شود. من به سادگی به درون پوسته‌ام عقب نشینی کردم, و مدت ۶ سال هیچ ننوشتم.

بعد دوباره شروع کردم به نوشتن. از زمان «آخرین خروجی ...» پنج کتاب دیگر نوشته‌ام, و زندگی‌ام از درون پیچ و خم‌های بسیاری گذشته. سال ۱۹۸۸, نسخه‌سینمایی «آخرین خروجی ...» مجدداً توجه فراوانی برانگیخت و به دنبال آن در انزوای بیشتری فرو رفتم که گه‌گاه به واسطه‌ی معاشرتم با هنری رولینز شکسته می‌شد. نکته‌ی عجیب در کل جریان این است که من هنوز اینجا هستم, و در دوره‌های متناوب کتاب تازه‌ای منتشر می‌کنم.

بدبختانه, بخش عمده‌ی انرژی من بابت ِ صرفن زنده ماندن هدر می‌رود و دیگر چندان چیزی برای بقیه کارها باقی نمی‌ماند. با این حال تا وقتی ممکن باشد به نوشتن ادامه می‌دهم. نوشتن, مثل هر کار هنری دیگری فرایند پیوسته‌ای است در جهت کشف امکانات بی‌نهایت هستی. یک تکه کاغذ سفید می‌تواند هولناک باشد, همچنین می‌تواند هیجان برانگیز باشد وقتی ایده‌ها تصاویر و صداها به یکدیگر می‌پیوندند و اثرشان را روی صفحه باقی می‌گذارند. برای من هیچ تجربه‌ای با این کار قابل مقایسه نیست. به محض اینکه کیبورد را لمس می‌کنم آن بخشی از «من» که قبل از آن از وجودش بی‌خبر بودم زنده می‌شود. هنرمند بودن چیز زیادی نمی‌خواهد, تو را به همه چیز می‌رساند. که البته به این معناست, که این فرایند در عین زندگی بخشیدن تورا به مرگ نزدیکتر می‌کند. اما زیاد مهم نیست. این‌ها دو روی یک سکه‌اند و نمی‌شود این موضوع را نادیده گرفت یا انکارش کرد. بنابراین وقتی من کاملاً این جریان زندگی / مرگ را می‌پذیرم و خود را به آن می‌سپارم, می‌توانم کل این لکنت نامفهوم را تعالی ببخشم و با خدایان درآویزم. به عقیده‌ی من بهایی که بابت [این] پذیرش می‌پردازم ارزشش را دارد.


هیوبرت سلبی جونیور (۲۳ ژوئیه ۱۹۲۷ / ۲۶ آوریل ۲۰۰۴)

آثار: آخرین خروجی به بروکلین, اتاق, دیو, مرثیه‌ای برای یک رؤیا (و اقتباس فیلمنامه به همراه دارن آرونوفسکی), درخت بید, دوران انتظار, صدای برف خاموش (مجموعه داستان)


ترجمه: سوفیا



پ.ن: کیفر فوق‌العاده بود. تجربه‌ای متفاوت و فراتر از استانداردهای سینمای ایران. از دستش ندهید

عاشق فیلم شدم.... عاشق صحنه‌ای که سیامک (مصطفی زمانی) بهت‌زدهء هراسان را پرت می‌کنند وسط رینگی که رویش نقش یین و یانگ است(و آن زاویه محشری که گوشه رینگ نشانش می‌دهد , و حالت چهره‌اش) و ضربه‌هایی که فرود می‌آید....و عاشق مونولوگ جمشید هاشم‌پور , و عاشق آن دیالوگ بین سیامک و منیژه(مریلا زارعی): ما هیچکدوم آدم نیستیم. همه‌مون کرم ِ همین لجنزار ایم. همه گفتن پول پول پول....و نمای شاهکار بعدش از منظره تهران.... و این پسره توی فیلم راه می‌رفت و تماشا می‌کرد و «می‌فهمید» و فرو می‌رفت و حس می‌کردم توی دل فیلم دارم راه می‌روم و هی پرت می‌شوم و تکان می‌خورم و بهتم می‌برد و می‌خورم به در و دیوار و ضربه‌ها فرود می‌آیند....

چقدر دلم می‌خواد یه همچین فیلمی بسازم


پ.ن: برمی‌خیزم و تمام قد به احترام محسن طنابنده کشف جدید سینمای ایران می‌ایستم. دفعه قبل که دیده بودمش در «چند کیلو خرما....» عالی بود و حالا حضورش در «هفت دقیقه تا پاییز» شمایل کاملی از یک بازیگر درجه یک در سطح اول سینما به نمایش می‌گذارد. بازی گرم و پر از جزئیات و جذاب او در نقش نیما - مردی که در سخت‌ترین شرایط بحرانی نقطه اتکای آرام و حامی جمع باقی می‌ماند , که مثل بقیه نمی‌خواهد تنهایی و اندوه درونش را فریاد بزند , که احساس می‌کنی درون ِ آن پوستهء محکم و بی‌صدا چقدر حرف هست برای کشف شدن - آن‌قدر دوست‌داشتنی هست که آدم را ترغییب کند به باز دیدن ِ فیلم. اعتراف می‌کنم که همیشه از مردهای این‌جوری خوشم آمده. مردی همان‌قدر قوی و سخت که نرم. همان‌قدر حامی که آسیب‌پذیر. فیلم را اگر بینید متوجه منظورم می‌شوید

پ.ن: امیدوارم طنابنده نقش‌های بعدیش را هم همین‌قدر خوب انتخاب کند و همین‌قدر خوب باشد



پ.ن: کامپیوترم سوخت. به این شکل که داشتم باهاش کار می‌کردم که یک دفعه و بدون هیچ دلیلی خاموش شد. از برق کشیدمش دوباره به برق زدم و روشن کردم. کیس اش جرقه زد و دود بدبویی ازش بلند شد. خواهرم بازش کرد و معلوم شد پاورش سوخته. الان خواهرم برده‌تش تعمیرگاه که بینند هاردش سالمه آیا؟ اگه کلن نابود شده باشه یعنی تمام فولدرهای عکسهام و موسیقی‌هام....

داشتم فکر می‌کردم آدم از آهن مقاوم‌تره انگار. آهن می‌سوزه. تموم می‌شه. دستهاشو می‌بره بالا می‌گه من دیگه سوختم. ولی آدم نه

ولی آدم نه

Thursday, June 3, 2010

آوای سرخوشی (تایتیریا اوپانیشاد


بهریگو که در پی پدرش وارونا می‌رفت پرسید: سرورم! جان (آتمن) چیست؟
وارونا گفت: اول غذا را دریاب , زندگی را , دیدن را , شنیدن را , گفتن را , اندیشیدن را , و آن‌گاه جان را بیاب که هر چیز از او زاده می‌شود , از او زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که غذا همان جان است. همه‌چیز از غذا زاده می‌شود , از غذا زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که زندگی همان جان است. همه‌چیز از زندگی زاده می‌شود , از زندگی زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که ذهن همان جان است. همه‌چیز از ذهن زاده می‌شود , از ذهن زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که دانش همان جان است. همه‌چیز از دانش زاده می‌شود , از دانش زنده می‌ماند , به سویش می‌رود , به سویش بازمی‌گردد.
حکمت را یافت. و نزد پدر رفت و گفت:سرورم باز از جان برایم بگو.
وارونا گفت: به مراقبه جان را دریاب. که مراقبه جان است.
بهریگو به مراقبه نشست و دریافت که سرخوشی* همان جان است. همه‌چیز از سرخوشی زاده می‌شود , از سرخوشی زنده می‌ماند , به سویش می‌رود به سویش بازمی‌گردد.
این بود آنچه بهریگو فرزند ِ وارونا در غار قلب‌اش یافت.

اوپانیشادها - ترجمهء مهدی جواهریان/پیام یزدانجو - نشر مرکز

* آناندا: وجد و شادی بی‌پایان

پ.ن: این روزها دارم با این کتاب زندگی می‌کنم.....عجیب لذت‌بخش است

پ.ن: مفهوم آتمن(به نقل از کتاب ادیان و مکتب‌های فلسفی هند - داریوش شایگان): اساس تعلیمات اوپانیشاد این است که آتمن (عالم ذهن) مساوی است با برهمن(عالم عینی). مفهوم آتمن در ریگ‌ودا هم به ذات عالم اطلاق شده و هم به «دم» «نفس» «هوا» که هستی‌بخش حیات است تعلق گرفته است. اوپانیشاد آتمن را به معنی ذات و واقعیت درون انسان (روح) تعبیر می‌کند و به‌سبب انطباق و تشابه عالم صغیر و کبیر آن‌را مساوی برهمن می‌داند. آتمن را که شخصیت ِ آگاه و دانندهء وجود ما ست نه می‌توان شناخت و نه می‌توان در بند تفکر آورد. چنانکه اوپانیشاد می‌گوید: تو بینندهء بینایی را نمی‌توانی دید و شنوندهء شنوایی را نمی‌توانی شنید. آتمن یگانه واقعیت و واقعیت ِ واقعیت است. هر که آتمن را ببیند و بشنود و بشناسد به اسرار این جهان پی می‌برد و اسرار آتمن را فقط به‌وسیلهء خود و در خود می‌توان یافت و بس.

پ.ن: شایگان یه جایی از کتاب درباره همین قطعه‌ای که نوشتم چند تا تفسیر رو نقل می‌کنه که جالبه. خلاصه‌ش میشه این که بهریگو هر بار دچار خطای پندار می‌شه و یکی از مظاهر مادی ِ برهمن رو اصل وجودی اون می‌دونه و هر بار با مراقبه یک پله فراتر می‌ره و درنهایت می‌فهمه که آناندا - وجد اصل ذات نامتناهی برهمنه که همه موجودات زنده رو می‌آفرینه و باز به سمت خودش جذب می‌کنه و وقتی انسان به اون مرحله می‌رسه مرکز هستی‌ش (آتمن) در آرامش قرار می‌گیره.
بهرحال پیشنهاد می‌کنم اگر این مبحث براتون جالبه حتمن کتاب شایگان رو بخونید.


پ.ن: دِ بابا من هنوزم که هنوزه نمی‌تونم یه لقمه غذا بذارم تو دهنم مگراینکه اول دعای چهار سوگند بزرگ رو بخونم.
نجات ابنای بشر هر چقدر بی‌شمار. سرکوب شهوات هر چقدر آتشین. چیرگی بر نفس هر چند دشوار. کسب حقیقت بودایی هرچند ناممکن.
اینم برای یاد ِ یه روزی....


پ.ن
If you come to me at this moment, your minutes will become hours, your hours will become days, and your days will become a life time....
خاکسترها و برف
فیلم(ویدیو آرت/اینستالیشن)ی از گریگوری کولبر
فیلم براساس تفکرات بودایی ساخته شده و سرشار از آرامش ِ تصاویر شگفت‌انگیز ِ چشم‌نواز و شاعرانه است. پسرکی که در قایقی بر آب می‌رود و پشت سرش دو فیل بزرگ از آب بیرون می‌آیند و می‌گذرند, مردی که همچون ماهی به‌نهایت ِ زیبایی در آب می‌رقصد, فیلی که با خرطوم بر کودکی که در رود به خواب رفته آب می‌پاشد...
سفری به اعماق طبیعی و بدوی ِ روح‌مان.... تمام تصاویر و حیواناتی را که در فیلم می‌بینیم می‌توان به‌عنوان نماد خاطرات و اجزای روان تعبیر و معنا کرد(بخصوص با توجه به نریشن. رویاهایت را به‌خاطر بیاور.....)
چرخهء دگرگونی:
پر به آتش/ آتش به خون/ خون به استخوان/ استخوان به مغز/ مغز به خاکستر/ خاکستر به برف

کولبر می‌گوید با این آرزو که تفاوت‌هایی که ما در ذهن‌مان بین خلقت حیوانات و انسان قائل‌ایم از بین برود این پروژه را کار کرده
(+)
ظاهرن فیل در نشانه‌شناسی بودایی‌ها معانی خاص و مهمی دارد. دوست دارم بیشتر درباره‌اش بدانم


پ.ن بی‌ربط: مستند «خواب خورشید» ناصر صفاریان را هفتهء پیش در خانه سینما دیدم و از همان روزی که دیدمش دلم می‌خواست درباره‌اش بنویسم بس که دوستش داشتم.... بس که فیلم احساساتی بود و برای آدمهای احساساتی ساخته شده بود و عجیب به دل آدم می‌نشست. و آدم می‌دید که صفاریان با همان شور و حس و حالی که مقاله‌های دوست‌داشتنی ِ سالها پیش ِ مجله فیلم‌اش را می‌نوشت با دل و جان این فیلم را ساخته. فرصت نشده که بنشینم مفصل بنویسم... فقط اینکه اگر جایی وقتی نمایش داشت از دستش ندهید

Monday, May 24, 2010

واپسین روزها


* گفتگوی من با محمد را در ادامهء مطلب بخوانید


و هیچ چیز نمی‌توانست تا این حد خوشحالم کند که محمد بگوید: از وقتی تو وبلاگت نوشتی دوست دارم فیلم بسازم , بم روحیه دادی زیاد.....
از الان منتظرم....

پیش‌نوشت:
چند وقتی هست که دارم فکر می‌کنم به یک بخش تازه توی این وبلاگ که اسمش باشد: «خودکشی در هنر و ادبیات». و به این بهانه نوشتن دربارهء فیلم‌ها و آثار ادبی که به هر شکلی به خودکشی و آدم‌هایی که در فکر مرگ خودخواسته‌اند می‌پردازد. برای اولین پست این بخش می‌خواستم دربارهء «بمان» شاهکار دوست‌داشتنی ِ مارک فارستر بنویسم. یا شاید هم «دختر روی پل»....
متنی را که می‌خوانید نوشتم و می‌خواستم پست‌اش کنم که فکر کردم چرا اولین پست این بخش همین نباشد؟ دربارهء «بمان» در آینده خواهم نوشت.


دار و درخت
فیلمی از محمد رسولی

«دار و درخت» حداقل برای من از آن دسته فیلم‌ها بود که به نقد در نمی‌آیند , فقط می‌توان در فضای غریب و رازآمیز‌شان نفس کشید و سعی کرد با تماشای چند باره به بخشی از آن فضا تبدیل شد و به درک تازه‌ای رسید. از آن دست فیلم‌هایی که دیدن‌شان بیش از هر چیز یک تجربهء سیال و رها ست. نه حرفی می‌خواهند بزنند و نه دیدگاه خاصی را دیکته می کنند در عوض به‌شدت انعطاف‌پذیر و به مشارکت ذهن تماشاگر و درک و تأویل حسی‌اش وابسته‌اند و به‌این ترتیب به تعداد تماشاگرها معناهای گوناگونی القا می‌کنند. شکوه و زیبایی این فیلم در همین است.
«دار و درخت» به‌شدت تحت تأثیر کیارستمی و «طعم گیلاس» است بطوری‌که می‌تواند تکلمه‌ای بر آن فیلم به حساب بیاید , شاید جستجویی در معنای پیدا و پنهان آن (فیلم در کارگاه آموزشی ِ کیارستمی با موضوع ِ درخت ساخته شده) و این از نظر من صرفن یک ویژگی ست. فکر می‌کنم تماشاگری که طعم گیلاس را ندیده باشد هم با فیلم به‌عنوان یک اثر مستقل ارتباط خودش را برقرار خواهد کرد. فیلم را خیلی دوست داشتم و ذهنم را درگیر کرد. کم و بیش وابسته به آن جنس سینمایی‌ست که دوست دارم.... شاعرانه , داستان‌گریز , اندوهگین.
ضمن اینکه نسبت به فیلم قبلی که از این فیلمساز دیدم (دیوار - یک دقیقه‌ای که اولین کار اوست) پیشرفت فوق‌العاده‌ای را نشان می‌دهد. جلوه‌های تصویری , ریتم , نورپردازی , بازی بازیگر و... حرفه‌ای ست و در خدمت انتقال آن احساس شگفت‌انگیز و خالص ِ روبرو شدن با «زندگی» , با رازی که در پس ِ آونگ ِ مرگ/ زندگی می‌شود لحظه‌ای لمس‌اش کرد.... فیلم که تمام شد این شعر می‌آمد توی ذهنم:
تنها صداست که می‌ماند
صدا
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد....
به خیلی چیزها فکر کردم. نمی‌دانم چرا به آخرین نامهء ویرجینیا وولف , به «ساعت‌ها» و لحظه‌ای که ویرجینیا می‌رود توی آب , می‌رود ته آب , و کفش از پایش درمی‌آید و در عمق آب غوطه می‌خورد.

فکر کردم شاید زنی که توی فیلم می‌بینیم تناسخ ِ مردی باشد که روزگاری در فیلمی دنبال کسی می گشت که کمکش کند که خودش را بکشد , که بعد از مرگش پای تن بی‌جانی که وقف درختی شده خاک بریزد که خاک بشود و بدود در تن درخت , یا شاید هم نشد , کسی چه می‌داند؟


فرو افتادن
بازگشتن
خواب ِ خویش را دیدن
حیات ِ دیگری داشتن که خواب ِ مرا ببیند
چشمان ِ آیندهء دیگری
ابرهای دیگری
مرگ ِ دیگری را مردن
این شب تمام آن چیزی ست که من احتیاج دارم
و این لحظه که لاینقطع باز می‌شود و بر من آشکار می‌سازد
که کجا بودم
که بودم
که اسم تو چیست
که اسم من چیست....

اکتاویو پاز - سنگ آفتاب

فیلم شروع می‌شود (تیتراژ ندارد). تصویر به سه قاب تقسیم شده (شبیه مثلن تجربهء مایک فیگیس در «تایم کد») قاب سمت چپ تصویری ست از تک درخت فیلم کیارستمی در نور سرخ غروب , قاب پایینی تک درخت سبزی ست پای تپه‌ای (همان تک درخت؟) و در قاب سمت راست اتاقی تاریک را می‌بینیم با میزی و چراغ نفتی روی آن. کسی که از پشت می‌بینمیش و با توجه به موهای بلندش به نظر می‌رسد زن باشد چراغ نفتی را روشن می‌کند. ترکیب رنگ روشن موها و سبز خاکی لباسش با نور متمرکز چراغ جلوهء حسی خاصی ایجاد کرده. دستی به صورتش می‌کشد. سکوت. در قاب پهلویی همایون ارشادی به طرف تک درخت راه می‌رود. زن با بی‌قراری و خستگی به صندلی تکیه می‌دهد. بعد می‌نشیند. نشستن‌اش هم‌گام می‌شود با نشستن همایون ارشادی رو به منظرهء دریای چراغ‌های شهر در شب. زن می‌نویسد. تصویر درشت از کاغذ و آنچه نوشته می‌شود:
بهتر دیدم صبح از خواب بیدار شی (جامپ کات)
منو صدا بزنی دنبالم بگردی و کم‌کم گمم کنی
این کاغذ هم یه جایی می‌ذارم که آخرش بفهمی
که از اول نمی‌خواستم بمونم (در تصویر سمت چپ همایون ارشادی برمی‌خیزدو راه می‌افتد به طرف چراغ‌ها)
نترس با کسی نمی‌رم
زندگیمو می‌دم به (مکث‌هایی که نشان از تردید و دنبال کلمه گشتن دارد) تک‌درخت پایین تپه. (همایون ارشادی توی قبر دراز می‌کشد. نمای درشت از چهره‌اش)
گره طناب رو خودت یادم دادی یادته؟ ( نمای نقطه نظر ارشادی: ماه از میان ابرها می‌گذرد. تک درخت قاب پایینی کم‌کم تاریک تر می‌شود)
زن بلند می‌شود. تصویر سیاه می‌شود. رعد و برق و چند ثانیه روشن شدن چهرهء همایون ارشادی توی قبر. صدای باران. صدای سوت و قدم‌روی سربازها در سکانس آخر طعم گیلاس. قاب پایینی همان تک درخت است منتها از زاویه‌ای بازتر و انبوه گل‌های جلوی کادر. در قاب سمت چپ سکانس آخر طعم گیلاس را می‌بینیم. در قاب سمت راست ابتدا نمای زیبایی از خانه‌ای در دل طبیعت می‌بینیم و قطع می‌شود به تصویر بزرگی از تلویزیون در اتاق که دارد فوتبال پخش می‌کند. کانال مدام عوض می‌شود (اینجا من یاد «واپسین روزها»ی گاس ون سنت افتادم آنجا که صبح تلویزیون را نشان می‌داد و بعد تخت را و در عمق کادر پشت پنجره بلیک را در باغ) بعد دوربین می‌چرخد و می‌رسد به تختخواب و دستی که لیوان آب پرتقال کنار تخت می‌گذارد. پایی گچ گرفته و دستی که به ناخن‌های پا لاک سرخ می‌زند. تصویر می‌چرخد به طرف پنجره. از پنجره طبیعتی سرسبز را می‌بینیم , و همان تک درخت....... صدای سربازها که سرشار از شور زندگی ست.
صدای کیارستمی: خوبه. کافیه. به افراد بگین همون اطراف درخت استراحت کنن چند دقیقه. فیلمبرداری تموم شد.


گفتگوی من با محمد دربارهء فیلم

me: ‫محمد این چندمین فیلمته؟‬
- : این فکر کنم سومین
یه فیلم تجربی بین این و دیوار بود فکر کنمیه جور ادای دین به بدو لولا بدو تام تیکور
me: ‫تو انجمن سینمای جوان می رفتی؟‬
- : نه کانون سینماگران جوان

me: ‫آها‬
‫اون دومیه اسمش چی بود؟‬
- : بدو
me: ‫و فیلمهای بعدیت؟‬
- : بعد از این باز یه فیلم کوتاه درباره باد
که اسم نداشت
فیلم مهمان مامان
بعد فیلم تهران، باز/بسته
me: ‫همون که دربارهء مغازه ها ست؟‬
- : آره
me: ‫اینها همه شون برای کارگاه کیارستمی بودن؟‬
- : آره یعنی من حدود دو سه سال اونجا می رفتم
وقتی تو ورک شاپ یه موضوع مطرح میشه ناخودآگاه تمام موضوعات ذهنت حول اونه
بجز دو تای اول البته
این وسط چند تا فیلم با دوستام کار کردم
بجز موضوعات ورک شاپ
ولی بیشتر تجربی بود
me: ‫از فضای اونجا بیشتر صحبت کن‬
‫برای پذیرفته شدن آزمون داشت یا هر کسی میتونست وارد بشه؟‬
- : نه یه مصاحبه داشت البته نه با کیارستمی
با نگار اسکندرفر
مدیر موسسه کارنامه
که سابقه کاری ات رو بررسی می کرد
و سوالای متداول
بعد تماس گرفتن که می تونی بیای
دوره های بعدی ورک شاپ از ورک شاپ قبلی انتخاب می کردن
اگه می دیدن توانایی ادامه کار رو داری
me: ‫موضوع کلی که به شما داده بود «درخت» بود؟‬
- : آره
me: ‫کیارستمی خودش راهنمایی نمی کرد؟‬
‫یعنی ابتدا به ساکن ازتون میخواست فیلمتون رو بسازین؟‬
- : ببین چیزی که تقریبا اولین جلسه همه ورک شاپ ها میگه
اینه که سینما یاددادنی نیست
اگه اومدید سینما یاد بگیرید اینجا جای خوبی نیست
میگه ما مثل برادران لومیر باید سینما رو کشف کنیم
هر کس سینمای خودش رو
لحن خودش رو
برای همین ما درباره فیلم ها حرف می زدیم
ولی کسی چیزی یاد نمی داد
حتی تو موضوعات فنی
کیارستمی معتقد بود یه جاهایی یه چیزایی رو نباید بدونی
me: ‫شاید بیشتر تأثیری که داشته روی نگاهت به زندگی بوده‬
- : آره خیلی زیاد
me: ‫یه جور ساده دیدن‬
- : آره
me: ‫ساده و عمیق‬
- : دقیقا
me: ‫توی پرانتز بگم که من این نگاه رو جدای از فیلم توی روزمره هم ازت می بینم‬
‫توی چیزهایی که بهشون توجه می کنی‬
- : خوبه اگه باشه
me: ‫چرا طعم گیلاس رو انتخاب کردی؟‬
‫چرا قاب سه قسمتی؟‬
- : ببین چند تا چیز بود
یکی اینکه نگاهی که طعم گیلاس به مرگ و زندگی داره
برای من خیلی تاثیرگذار بود
چون کیارستمی تو فیلمهای دیگه حتی ضمنی
بین مرگ و زندگی
طرف زندگی رو گرفته بود
ولی اینجا خیلی کمرنگ تر بود
me: ‫آره‬
‫حتی تو یه فیلم تلخی مثل گزارش‬
‫گزارش رو دیدی؟‬
- : نه
me: ‫الان یادم اومد که اونجا هم یه خودکشی هست‬
- : این براش همیشه مسئله بوده
چیزی که برام جالب ترش می کرد
این بود که یه بار ازش پرسیدم
آیا میشه فیلم خوبی ساخت و فیلم از تجربیات زندگی آدم نیاد؟
گفت شاید بشه ولی من بلد نیستم
فیلم های من از تجربه هام میاد
من پرسیدم حتی طعم گیلاس؟
مکث کرد گفت آره
گفتم یعنی قصد این کار رو داشتید؟
گفت آره
و این برای من خیلی جالب بود
این که سه تا کادر با هم بود
شاید از علاقه من به ویدئو آرت بیاد
که دوست داشتم هر تصویر
تو یه مونیتر جدا دیده بشه
چیزی بین دیدن و ندیدن
یه جور سه بعدی دیدن
انتخاب این که کدام تصویر رو ببینیم
در عیت حال هر سه تصویر بازتابی از یک واقعیت باشه
me: ‫تجربه‌های مایک فیگیس رو دیده بودی؟‬
‫علاوه بر تایم کد من تو یه فیلم کوتاهش هم دیدم که همین کار رو کرده بود‬
- : آره اون فیلم کوتاه رو دیده بودم
me: ‫فیلمسازهای دیگه‌ای هم مشابه این نوع کار رو تجربه کردن‬
- : تایم کد رو هنوز ندیدم
آره
کار فرمی خیلی جذایه
me: ‫پس تأثیر ِ اون بوده بهرحال درسته؟‬
- : آره
دقیقا تاثیر مایک فیگیس بود
me: ‫:D‬
- : البته کار فیگیس خیلی قویه
و داستانا با هم فرق دارن
مال من ساده تر بود
me: ‫ببین من منظوری نداشتم که گیر بدم‬
‫همینطوری پرسیدم‬
- : نه بابا
خوب من عاشق سینمام
اگه بتونم از رو دست فیگیس کپی کنم که برد کردم
me: ‫اگه درست فهمیده باشم تو وقتی قرار شد کار با عنوان درخت باشه به فکر طعم گیلاس افتادی‬
‫چون می خواستی بیشتر تو عمق کاری که کیارستمی کرد بری‬
‫یعنی یه جور مکاشفه‬
- : راستش من خیلی دوست داشتم ولی جراتش رو نداشتم
من مدت ها روی داستانی از بیژن نجدی عزیزمون داشتم کار می کردم
که فیلمش رو بسازم
و یه داستان کوتاه
هیچ کدوم نشد
یه روز که داشتم طعم گیلاس رو دوباره می دیدم
داستان موازی کم کم شکل گرفت
و من که نتونسته بودم داستان نجدی رو بسازم
تصمیم گرقتم اینو بسازم
و تمام فیلم رو تنها ساختم
فقط خواهرم توش بازی کرد که دیدی
بقیه حتی پای دختر که تو گچه پای خودمه

!!!
me: ‫همون موقع بود که یه دفه برام تعریف کردی الکی رفتی دکتر گفتی پاتو گچ بگیرن؟‬
- : آره
چند تا بیمارستان رفتم قبول نکردن
تا یکیشون دکتره خوشش اومد از ایده فیلم قبول کرد
me: ‫اوهوم‬
‫یه سوال تو پرانتز: کدوم داستان نجدی بود؟‬
- : از مجموعه داستانهای ناتمام
اگه اسم کتاب رو درست بگم

داستان هاش اسم مشخصی نداره
a+b
مثلا
یکی بود که یه دختری داره به خاک سپرده میشه
یه نفر بالای سرش خطبه عقد می خونه
و آخرش میگه ملیحه عقد درخت شد
me: ‫آره آره اونو یادمه‬
‫کاش می ساختی ش‬
- : خیلی دوستش دارم
نشد پول می خواست
me: ‫من خودم همیشه به فیلم ساختن از کارهای نجدی فکر کردم‬
- : آره بی نظیره نجدی
me: ‫یه داستانی هست که یه پیرزن و پیرمردن‬
- : آره
از یوزپلنگان
me: ‫بعد یه جسدی هست که میگن این مال ما‬
‫خاکش می کنن‬
‫آره فکر کنم مال یوزپلنگانه‬
- : آره
شاهکاره
me: ‫داستانهای اون کتاب رو خیلی دوست دارم‬
- : آره منم
me: ‫نمی دونم چرا هیچ کس به فکر نیفتاده که بسازنشون‬
‫علیرغم این که خیلی شعر گونه اند جنبه‌های بصری خوبی دارن‬
‫نجدی یه استثنا ست تو ادبیات ما‬
- : آره حتی تو اهالی ادبیات هم جدی نگرفتنش
me: ‫فرم زبانش و نگاهش و شخصی بودنش بین نویسنده های ما تکه‬
- : آره
me: ‫ذهنیتش متفاوته نوع کاراکترهایی که بهشون می‌پردازه , تنهایی و مالیخولیای خاص‌شون
‫خب برگردیم به فیلم‬
- : باشه
me: ‫پس تو در عمل دو تا فیلم کوتاه ساختی‬
‫یکی درخته قاب پایین‬
‫یکی هم فیلم قاب سمت راست‬
-:آره
راستش اون درخت قاب پایین خیلی تجربی بود دیگه
چیزی که دوست داشتم
این بود که این درخت رو تو فاصله روشنایی روز تا تاریکی مطلق و برعکس ببینیم
مثلا قبل از این فکر می کردم
همچین تصویری از تاریکی مطلق
تا سپیده صبح که کم کم تصویر یه درخت کامل بشه
رو بسازم
تو زمان واقعی!!
و ببینم
تو همون زمان
یعنی سه چهار صبح
تو اتاقم
اینجا همین کار رو کردم
البته با تصویر سریع تر
که در عرض یه دیقه هوا تاریک میشه
و با همین نسبت تقریبا خورشید بالا میاد
البته خوب درنیومده
چون کار فوق العاده سختی بو
بود
me: ‫من متأسفانه خیلی وارد نیستم که بتونیم در مورد کار تکنیکی که انجام دادی صحبت کنیم‬
‫خودت اگه می تونی با یه زبان ساده بگو‬
‫فست موشن درسته؟‬
- : آره
ببین من رفتم ساعت ها پیاده تو کوه های شمال
راه رفتم تا این درخت رو پیدا کردم
بعد برگشتم چالوس
رفتم مسافرخونه
به یه راننده گفتم منو یاعت یه شب ببره اونجا
دوربین رو گذاشتم حدود چهار ساعت ثابت فیلم گرفتم
تا هوا روشن شد
و همین کار رو از غروب تا تاریکی شب انجام دادن
ولی چون تنها بودم
بعضی جاها باد شدید میومد و دوربین رو تکون می داد
نمی تونستم کادر رو ثابت نگه دارم
ولی با این
این هفت هشت ساعت رو با فست موشن
و اصلاح کادر
کردم یکی دو دقیقه
me: ‫به نظر من خیلی خوب درومده‬
- : مرسی
me:


‫آخرای فیلم سمت راست از پنجره تک درخت دیده میشه‬
‫همون لوکیشن بود؟‬
: آره
me: ‫یعنی توی اتاقی فیلمبرداری کردی که مشرف به درخته بود؟‬
- : ببین اتاقی که مشرف به درخت بود یه خونه خراب شده بود
که فقط یه پنجره داشت
تو فیلم جایی که پرده کنار میره
یه کات ظریف داره
که بقیه اش از اون پنجره است
قبلش تو تهرانه
me: ‫آها‬
-: فکرش رو کرده بودم که تو حرکت که کات بزنم زیاد معلوم نمی شه تغییر فضا
me: ‫آره‬
‫کیارستمی واکنشش به این که تو گفتی میخوای از طعم گیلاس استفاده کنی چی بود؟‬
- : من بش نگفتم چون قبلش یه اجازه کلی داده بود برای استفاده از فیلماش
me: ‫بعد از دیدن فیلم واکنشش چی بود؟‬
- : اولین واکنشش این بود که نمی دونستم خودم هم فیلمم رو با درخت تموم کردم
اون روز بیشتر از این نگفت
من فکر کردم فیلم رو دوست نداشته
چند ماه بعدش دستیارش گفت
اون روز تو راه خونه از فیلم تعریف می کرده
و البته یه بار دیگه روز آخر ورک شاپ نمایش دادیم فیلمامون رو
این بار محمد رحمانیان هم بود
که بعد از نمایش صداشون رو می شنیدم که از فیلم تعریف می کردن
و منم ذوق می کردم
!!
اونجا هم رحمانیان به تایم کد اشاره کرد
me: ‫چه خوب‬
‫تدوین فیلم هم کار خودت بود؟‬
- : خودم و یه اپراتور
خودم اون موقع دم و دستگاه نداشتم
me: ‫چرا تیتراژ نداره؟‬
- : قرار بود اصلاح بشه
ولی دیگه پول نداشتم
همینجوری موند
me: ‫نورپردازی کارت رو خیلی دوست داشتم‬
‫تونالیتهء رنگ ها‬
‫رنگ طلایی مو و لباس ش و نور چراغ‬
‫خیلی خوبه‬
- : مرسی
کلی گشتم تا اون چراغ رو پیدا کردم
بقیه نورها هم با لامپ های معمولی و پلاستیک فریزر
نورپردازی شده
!!!!
me: ‫انتخاب رنگ ها با خودت بود دیگه؟‬
- : آره
me: ‫به نظرم نقش مهمی داره تو ساختن حس و حال‬
- : آره سعی کردم اینجوری دربیاد
me: ‫از اولین ثانیهء فیلم تو وارد فضا میشی‬
‫تأثیرش رو روت می‌ذاره‬
‫این برای یک فیلم مهمترین قدمه‬
- : آره
البته قدرت فیلم کیارستمی شاید باشه
شاید فیلم من رو جدا کنی ینجور نباشه
اینجور
me: ‫با هم یک کل شدن‬
‫نمیتونم تصور کنم جدا چطوری میشه‬
- : آره منم تصورش رو نمی تونم بکنم
از اول اینجوری شکل گرفت
me: ‫قبل از ساختن تو ذهنت بود که کدوم صحنه های طعم گیلاس قراره باشه؟‬
- : همین
از دو تا چیز می ترسیدم
یکی نوشتن
که معمولا تو سینما وقتی نوشتن کسی رو می بینیم
همزمان صدای کسی متن رو می خونه
چون بیننده عادت نداره
حالا با این جامپ کاتها و سه تا تصویر
ترسیدم آزاردهنده باشه
یکی هم تاریکی وسط فیلم
که به نسبت زمان فیلم طولانی شاید به نظر برسه
me: ‫آره‬
- : به هرحال من همین جوری فیلم رو دوست داشتم
me: ‫منم‬
‫;)‬
- : خوبه
me: ‫همزمانی ِ نشستن دو تا کاراکتر تو دو تا قاب خیلی خوب بود‬
‫از اون کارهای فرمی....‬
- : اعتراف می کنم اتفاقی بود
me: ‫باور نمی کنم‬
‫:-o‬
- : دو تا تصویر رو که گذاشتم دیدم با هم می شینن
نمی تونستم اصلا زمانبندی کنم
باور کن
me: ‫چه جالب‬
- : لذت فیلم ساختنبه همین اتفاق هاشه
me: ‫اون یه لحظهء کلیدی تو فیلمه‬
- : :))
me: ‫هم از نظر زیبایی بصری‬
‫و هم حس همسانی این دو تا‬
- : آره
خوب نشستن رو که داشتیم
ولی این همزمانی دقیق رو فکرشو نمی کردم
me: ‫اوهوم‬
‫اون متنی که مینویسه رو خودت نوشتی؟‬
-: متنش رو آره ولی دست خواهرمه

دستی که می نویسه دست خواهرمه
me: ‫آها‬
- : فکر کنم یادداشت خودکشی مهمترین چیزیه که یه انسان می تونه بنویسه
me: ‫من البته اگه باشم تو اون لحظه این که چی بنویسم برام مهم نیست‬
- : ولی هرچی هست احتمالا خیلی صادقانه است
برات شاید مهم نباشه کی چی فکر می کنه
me: ‫آره‬
- : در مقایسه با نوشته های معمولی
me: ‫یعنی راستش من اصلن نمی نویسم‬
‫تو می نویسی؟‬
- : تصمیمش که همون موقع پیش میاد
شاید با دلبرکی وصالی داشتیم لازم شد
me: ‫:D‬
‫برای توضیح دادن به اون؟‬
- : شاید

بالاخره ویرجینیا ولف هم نوشت دیگه
me: ‫آره‬
‫نمی دونم‬
- : لابد یه کاربردی داره
me: ‫به نظر من لازم نیست‬
‫چون اساسن نمی شه توضیح داد‬
- : یه چیزی تو اینترنت می خوندم یادداشت خودکشی آدم های معروف
پیداش کنم برات می فرستم
me: ‫باشه‬
‫مال کرت کوبین یادته؟‬
- : نه یادم نیست متنش چی بود
me: ‫نمی دونم‬
‫من هیچوقت یادداشت خودکشی ننوشتم‬
‫عمق تنبلی منو که میدونی!‬
- : آره
:))
me: ‫یعنی یه حرکت نمایشی یه به نظرم‬
- : نه مثلا من اگه بفهمم بعد از اینکه جسد منو پیدا می کنن
مثلا ممکنه یه نفرو متهم بکنن به کشتن من
خودم یه یاداشت میذارم
که کسی بدبخت نشه
me: ‫اوهوم‬
‫اینی که نوشتی چقدر زمان برد؟‬
‫یعنی بازنویس ش کردی؟‬
- : کدوم؟
me: ‫به نظر میاد که فی البداهه نیست و کلمات با دقت انتخاب شده‬
‫جمله های تو فیلم‬
- : تو طول فیلمبرداری بش فکر می کردم
شب و روزم شده بود
این نوشته مرحله آخر بود
وقتی بش رسیدم می دونستم دیگه
مخصوصا اینکه حال و روز خودمم خوب نبود
می دونستم چه لحنی باید داشته باشه
me: ‫چند بار تغییرش دادی درسته؟‬
- : متنو؟
me: ‫آره‬
- : همین بود
me: ‫حس میکنم خیلی کار شده ست‬
- : زیاد یادم نیست
ولی چیزی که فیلمبرداری شد همین بود
me: ‫من دربست عاشقش شدم‬
‫بخصوص اونجا که میگه صدام بزنی دنبالم بگردی کم کم گمم کنی‬
- : مرسی
آره اونجا رو دوست دارم
me: ‫این کم کم گمم کنی شاهکاره‬
‫یعنی من تو ذهنم تجسم کردم‬
- : :)
me: ‫که طرف داره دنبالش می گرده‬
‫و به آرومی میفهمه که نیست‬
- : آره
انقدری هنوز دوستش داره
me: ‫تو یه پروسه ذهنی تدریجی‬
- : که بخواد اینجوری براش پیش بره
موضوع
me: ‫کم کم از دستش می ده‬
‫یه مفهوم انتزاعی‬
‫خیلی خوب شده‬
- : اون ناخن لاک ردن م ادای دین به لولیتای کوبریکه
خیلی دوستش دارم
me: ‫ندیدم متأسفانه‬
‫اتفاقن میخواستم بپرسم‫ایده ش از کجا اومد
- : برات میارم
me: ‬
‫دارم خودم‬
‫مرسی‬
- : ایده اش تو جریان فیلم پیش اومد
اینکه می خواستم محبتی بین دو نفر باشه
و بدون دیالوگ
در ضمن این که پای دختر شکسته هم گفته بشه
محبتی که طرف پای شکسته طرف رو هم دوست داره
چی نوشتم؟
!!
me: ‫;)‬
‫خوبه‬
‫چقدر بعد از خودکشی آب پرتقال می چسبه‬
- : آره :)))
me: ‫;)‬
‫اگه این شانسو داشته باشی که کسی باشه که اینو بدونه‬
- : آره
me: ‫آره‬
- : تو حرف نداری سوفیا
me: ‫:P‬
‫الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی‬
‫:D‬
- : :)))))))
عجبا از دست تو
me: ‫فیلم رو چه سالی ساختی؟‬
- : 86
به گمانم
me: ‫همون زمان درگیر خودکشی بودی؟‬
‫اگه دوست داری درباره اش صحبت کنیم‬
‫البته شخصی یه‫من و تو هم تا حالا خیلی حرفشو زدیم...
- : از دوره دبیرستان بابا
آره
من چیز شخصی ندارم از تو قایم کنم
me: ‫مرسی‬
‫روزهای واپسین رو دیده بودی قبل از ساختنش؟‬
‫حسی که من گرفتم خیلی شبیه حس اون فیلم بود...‬
- : یادم نیست قبلش دیدم یا بعدش
آره اون جزء سه فیلم زندگی منه
me: ‫در مورد فیلم تو نمی‌تونم هیچ فکتی بیارم بعنوان دلیل این حس‬
‫یه چیزی یه که تو فضا هست‬
- : آره
me: ‫خیلی خوبه‬
‫سکوت‬
- : مرسی
me: ‫و صدای محوی که مال باند صوتی طعم گیلاسه‬
- : آره
me: ‫خودت به عنوان یه بیننده چه معنایی می گیری ازش؟‬
‫فیلمت البته آبستره ست‬
‫نمی شه یه معنای منطقی گرفت ازش‬
‫مهم برداشت حسی شه‬
- : ببین من برام دو طرف یه سکه بود
یکی روزمرگی زندگی
یکی انتخاب مرگ
اینکه هنوز نمی تونم بگم کدوم بدتره
me: ‫ولی اتفاقی که آخرش میفته‬
‫حس کردن شکوه زندگی یه‬
‫همون طعم گیلاس‬
‫انگار از نو ه دنیا میای‬
‫و کشف می کنی که چقدر زیباست‬
-: آره به هرحال نمی تونم بگم زندگی برام لذت نداره
همون درختی که قراره زندگی رو بگیره از دختر
یه فرصت دیگه می ده
نمی دونی خوبه یا نه
یا این سیکل ادامه پیدا میکنه یا نه
me: ‫چیزی که برای من مهم بود‬
‫زیبایی برگشت بود‬
‫چون زندگی خیلی سریع و راحت میفته تو ملال و روزمرگی‬
- : آره
me: ‫و تو یه ریکاوری لازم داری‬
‫که بتونی تازه و شفاف ببینی‬
‫طعم اون آب پرتقال‬
‫انگار بار اوله میخوری‬
- : آره یه نفس عمیق
بعد از غرق شدن
me: ‫آره‬
‫خیلی زیباست‬
- : آره
me: ‫این حسی یه که دلم میخواد توی فیلمی که برت تعریف کردم داستانشو بتونم دربیارم‬
‫اون قطاره‬
- : آره
خیلی خوب میشه بسازیش
me:‫چیزی که مهم اینه که تو فیلم تو اون حس دراومده
خب ‫من سوال دیگه‌ای ندارم تو خودت حرف دیگه‌ای نداری؟ ‬

-
:
نه حرف ديگه اي نيست بازم مرسی
me: ‫اوکی‬
‫فقط این در آینده یادت باشه که من اولین کسی بودم که تو رو کشف کردم ‬
:D
- : :))))
قربونت برم
و البته برعکسشم هست