Thursday, January 28, 2010

....آشپز , سزار , معشوقش , و دیگران


اما من دیوانه نیستم و هیچ‌وقت هم این‌قدر عاقل نبوده‌ام. منتها یکدفعه حس کردم که احتیاج به ناممکن دارم. دنیا به این صورت که هست مرا راضی نمی‌کند...من قبلن این را نمی‌دانستم. حالا می‌دانم. دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم. یا به خوشبختی یا به عمر ابد , به چیزی که شاید دیوانگی باشد اما از این دنیا نباشد.... گمان می‌کنم به یادم مانده باشد که چند روز پیش زنی مرد که من دوستش می‌داشتم. ولی عشق چیست؟ امر ِ ناچیز . قسم می‌خورم که این مرگ برای من هیچ است. فقط گویای حقیقتی است که داشتن ماه را برایم ضروری می‌کند. حقیقتی بسیار ساده و کاملن روشن , کمی ابلهانه , اما کشفش دشوار و حملش سنگین...آدم‌ها می‌میرند و خوشبخت نیستند
کالیگولا - آلبر کامو

در آن زمان بر زندگی‌اش چنان خیره شد که به نگاه ِ خیرهء یک مرد می‌مانست. او تاکنون زندگی کرده بود. حال می‌توانست از زندگی حرف بزند. دیگر از آن نیروی ویرانگر , از آن شعر ِ فرار و آفرینش, چیزی جز وضوح ِ حقیقتی مغایر با شعر نمانده بود. او از آن‌همه انسان‌هایی که در درونش حمل می‌کرد - که هر انسانی در آغاز چنین می‌کند - از آن‌همه موجودات ِ مختلف ِ بی‌ریشه و درهم , زندگی‌اش را با آگاهی و شجاعت درست کرده بود. این همهء خوشبختی‌اش در زمان ِ حیات و مردن بود. متوجه شد مفهوم ِ این مرگ که با هراسی حیوانی آن را نگاه می‌کند به معنی ِ هراس از زندگی است. ترس از مردن , نزدیکی ِ بی‌حد به چیزی را توجیه می‌کند که در وجود ِ هر انسان ِ زنده است. آنان که گام ِ لازم را به سوی زندگی برنداشتند و آنان که هراس داشتند و ناتوانی را در خود تقویت کردند از مرگ ترسیدند , در نتیجه آن زندگی را تأیید کردند که هیچ‌گاه درگیرش نبودند. اینها به حد کافی و هرگز زندگی نکرده بودند. مرگ نوعی اشاره بود و همواره آب را از مسافری که بیهوده به دنبال ِ رفع تشنگی بود دریغ می‌کرد. اما در نظر عده‌ای دیگر حرکتی حیاتی و لطیف بود که محو و انکار می‌کند....
مرگ ِ خوش - آلبر کامو

کالیگولا- نوشتهء آلبر کامو - کارگردان: همایون غنی‌زاده - بازیگران: صابر ابر(کالیگولا) - سیامک صفری (هلیکون) - هنگامه قاضیانی(کائسونیا) - داریوش موفق(اسکیپیون) - رامبد جوان(کرئا) - سعید چنگیزیان (غلام) - رضابهبودی - جواد نمکی - همایون غنی‌زاده - رامین سیاردشتی و....
اجرا در جشنوارهء فجر ششم بهمن - سالن ایرانشهر

از همان لحظهء ورود به سالن , فضا و طراحی صحنه و لباس‌ها تأکید می‌کند که با اجرایی عجیب و تجربی رو به رو خواهیم بود. یک آشپزخانه با تمام جزئیات و اشیای ضروری و چند نفر که با لباس کار در حال رفت و آمد و تهیهء غذا هستند و چنین عباراتی را تکرار می‌کنند: آب, نمک, روغن, هیچ...هیچ....و تکرار «هیچ»ها (به عنوان یک موتیف ِ معنایی محوری در اثر) پیوند می‌خورد با اولین دیالوگ ِ متن: «هنوز هیچ خبری نیست...قاصدها می‌روند قاصدها برمی‌گردند سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند هیچ...». (تأکید روی «هیچ» در اجرا بیشتر از متن است.). اجرا پیش می‌رود و هر لحظه بیشتر احساس می‌کنم جاه‌طلبی ِ حیرت‌انگیز ِ غنی‌زاده در شکل دادن به یک اجرای سنگین و پرحجم ِ صد در صد متفاوت و آوانگارد باورکردنی نیست.... غنی‌زاده در عین اینکه به‌لحاظ ِ کارگردانی و بازی گرفتن نشان می‌دهد توانایی اجرای کلاسیک و تأثیر گذاشتن روی احساس ِ تماشاگر را دارد سعی کرده از طریق غرابت ِ فضا و ایده‌های غریب و ناهمگون و شکل دادن ِ فضایی اکسپرسیونیستی از متن آشنایی‌زدایی کند و ذهن تماشاگر را برای غرق شدن در احساس ِ جاری بر صحنه آماده کند.( احساسی عمیق و قابل‌لمس چراکه درد و رنج کالیگولا برای هر انسانی فهمیدنی ست) و در این راه تا آن حد کمال‌گرایی به خرج می‌دهد که استانداردهای کار تجربی در ایران را تا سطحی دست‌نیافتنی ارتقا می‌دهد... فرم اجرا جوری ست که آدم احساس می‌کند غنی‌زاده هم بعنوان کارگردان می‌خواسته در دست یافتن به «ناممکن» تا آخر خط برود...
در عین حال دیالوگ‌ها تقریبن به‌طور کامل به متن اصلی وفادار است. منهای تغییرات اندکی مثلن جایی که یکی از بزرگ‌زادگان می‌گوید: مگر من قبلن رساله‌ای دربارهء انقلاب ننوشته‌ام؟ که در اجرا می‌گوید: مگر قبلن رساله‌ای دربارهء کو.د.تا ننوشته‌ام؟ و دو بخش مهم و کلیدی از دیالوگ‌های کالیگولا و کائسونیا که حذف شده(شاید چون زیادی انگیزه‌های کالیگولا را توضیح می‌دهد). در عوض در صحنهء گفتگوی کالیگولا با کرئا (که به گفتگوی بخش دیگری از درون کالیگولا با خودش شبیه است) جایی که کرئا می‌گوید می‌خواهم زندگی کنم و خوشبخت باشم اضافه شده: می‌خواهم از غذا خوردن, نوشیدن, آفتاب, دریا, خندیدن لذت ببرم....این دیالوگ‌های افزوده و همچنین اینکه کرئا روی صندلی چرخدار می‌نشیند , پرسوناژ ِ زاگرو در رمان ِ «مرگ ِ خوش» را به یاد می‌آورد. برای فهم ِ فلسفهء آلبرکامو باید به دو کتاب مهم‌اش «افسانهء سیزیف» و «مرگ ِ خوش»(که آن را در اوایل دههء بیست سالگی نوشت) مراجعه کرد. در «مرگ ِ خوش» , مورسو , زاگروی معلول را می‌کشد, پول‌ش را می‌دزد و سعی می‌کند از طریق ِ اشباع کردن زندگی و وجودش از لذت و شجاعت و تجربه تا نهایت ِ ممکن , مرگ را نفی کند....و از آنجا که از ناممکن بودن ِ این کار آگاه است تلخی عمیقی روحش را فرا گرفته...«مرگ ِ خوش» البته اثری پیچیده‌تر و چند وجهی‌تر از این‌هاست و بحثی جداگانه را می‌طلبد.
انتخاب آشپزخانه بعنوان مکان رویدادها ایده‌ای ست که دلالت‌های معنایی خودش را دارد. شاید تأکید بر ادامهء جریان زندگی و خوردن یعنی همان چیزی که کالیگولا می‌خواهد از آن بگریزد.... ( و پایان ِ اجرا که مرگ ِ کالیگولا به این شکل است که او را در فر می‌گذارند و می‌پزند و از طریق ِ خوردن ِ او زندگی را تداوم می‌دهند ) . چه راهی می‌ماند برای کسی که از مرگ و بی‌معنایی و ظالمانه بودن ِ زندگی آگاه شده؟ تلاش برای تغییر دادن ِ آنچه قابل تغییر نیست , زیرا آدمی نمی‌تواند پیری و مرگ و قانون ِ هستی را از بین ببرد...به‌این ترتیب عمل ِ شاعرانهء کالیگولا(شاعرانه چون شعر در حقیقت یعنی طلب ِ ناممکن) محکوم به شکست است ولی شکست اینجا اهمیتی ندارد زیرا شکوه و زیبایی‌اش در نفس ِ عمل ِ عصیان است نه حاصل‌ ِ آن. و این یعنی تراژدی. و لحن ِ تراژیک - مالیخولیایی اجرا که به‌درستی به تماشاگر منتقل می‌شود از همین رو ست. اگر اجرا را ندیده‌اید کافی‌ست موسیقی‌اش -آهنگ «طعم خون» که در طول اجرا و در لحظه‌های حسی مدام تکرار می‌شد - را که(به همراه ِ بازی ِ پراحساس ِ صابر ابر) نقش مهمی در شکل‌گیری ِ آن «لحن» ِ اندوهگین داشت گوش کنید.
و اینکه نقش محوری ِ آشپزخانه ( ضمن اینکه وقتی می‌گویم آشپزخانه , منظورم آن چیزی که بعنوان ِ آشپزخانه در تلویزیون و تیاتر معمولن می‌بینید نیست. منظورم واقعن آشپزخانه است! بازیگران با مهارت ِ کامل و حرفه‌ای آشپزی می‌کند و به نظر می‌رسد برای این کار آموزش دیده‌اند. شاید تجربهء غنی‌زاده در کار ِادارهء کافی‌شاپ در این حرفه‌ای بودن بی‌تأثیر نیست. و شاید حتی انتخاب ِ آشپزی بعنوان ایدهء اصلی هم به همین تجربه و دغدغه‌های ذهنی ِ حاصل از آن بی‌ارتباط نباشد) و دلالت‌های‌ش و تأکید روی اهمیت ِ خوردن, پیتر گرین‌اوی و فیلم «آشپز, دزد, همسرش, و فاسقش» را به یاد می‌اورد. به‌ویژه صحنهء آخر و مرگ ِ کالیگولا که مشابه پختن و خوردن ِ آیینی ِ یکی از کاراکترها در آخر ِ آن فیلم است.
پ.ن: کار به‌نظرم بیش از حد طولانی بود. نمی‌گویم جذابیت ِ نگه داشتن ِ تماشاگر به مدت سه ساعت را نداشت ولی می‌شد اکت‌های تکراری را حذف کرد و به ریتم موجزتری رسید.

-کالیگولا - آلبر کامو - ترجمهء ابوالحسن نجفی - انتشارات زمان
-مرگ ِ خوش - آلبر کامو - ترجمهء احسان لامع - انتشارات نیلوفر

- متن «طعم ِ خون»

Taste Of Blood
Archive
Lights - 2006

I get a taste of blood in my mouth when you're near
A feeling that's too painful to bear

I get a taste of blood in my mouth when you're near
A feeling that's too painful to bear

Straight to my head

I get a look of fear on my face with you here
A feeling that shivers down my skin

Try to resist, but it's just not finished with you yet
A hold too intense to forget
to forget


دانلود ام‌پی‌تری آهنگ
دربارهء گروه
«طعم خون» را ببینید (یو.تیو.ب) ( اگر می‌توانید یو.تیو.ب را باز کنید حتمن این را ببینید)


* تیتر اشاره به «آشپز , دزد , همسرش و فاسقش» (پیتر گرین‌اوی
" THe cook, the thief,his wife, and her lover"

پ.ن: همان شب بلیط داشتم برای اجرای «هدا گابلر» وحید رهبانی در تالار مولوی. اگر «کالیگولا» سر ساعت شروع می‌شد و همان‌قدر که در برنامهء جشنواره نوشته شده بود طول می‌کشید می‌رسیدم.... بی‌نظمی و تأخیر بیش از چهل و پنج دقیقه باعث شد در طول اجرا دل تو دلم نباشد که به «هدا گابلر» می‌رسم یا نه؟ و از آنجا که «کالیگولا» حدود سه ساعت طول کشید نرسیدم طبیعتن. آن کار هم به نظر من با توجه به بازگشت رهبانی به ایران بعد از پنج سال و موفقیت‌هایش در کانادا و سابقهء درخشانش, می‌توانست یک اتفاق هیجان‌انگیز باشد که از دست دادمش....

پ.ن: دربارهء سه کار دیگری که در جشنواره دیدم:

- «تنها سگ اولی می‌داند چرا پارس می‌کند مکبث»(ابراهیم پشت‌کوهی) از بندر عباس - تالار مولوی - هشتم بهمن
اسم اصلی کار «مکبث زار» بوده و پیش از شروع با اطلاعاتی که در بروشور دربارهء مراسم زار می‌خوانیم متوجه می‌شویم مکبث ِ شکسپیر براساس ِ فرهنگ بومی ِ جزایر ِ جنوب ِ ایران و مراسم زار بازخوانی شده. ایده‌ای که در نهایت ِ پختگی , جسارت و خلاقیت به بار نشسته است. برگ ِ برندهء کارگردان این بوده که فضای وهم‌آلود جنوب و آیین‌های زار بسیار با محتوای تراژدی شکسپیر همخون است اما این تنها نقطه شروعی‌ست که براساس تسلط گروه به سنت‌ها و فرهنگ جنوب و همچنین متن اصلی و تصوری که از اجرا داشته‌اند می‌تواند به هر جایی ختم شود....و پشت‌کوهی نشان می‌دهد که جزئیات ِ آن فرهنگ و دغدغه‌ها و شیوهء زندگی ِ آن مردم را خوب می‌شناسد , در طراحی ِ میزانسن‌ و چیدمان اجزای تصاویر ِ نمایش و شکل بخشیدن به یک زبان ِ بصری ویژه از طریق ساختن قاب‌های زیبا بسیار موفق عمل می‌کند و مهم‌تر از همه اینکه متن اصلی را صِرفن بعنوان سکوی پرتاب اولیه در نظر گرفته و جسورانه روایت خودش را ارائه می‌دهد که در عین حال روح اثر شکسپیر در آن تنیده شده. مثلن صحنه‌ای که سه جادوگر مکبث را وسوسه می‌کنند اینجا به این شکل است که زن‌ها در دو گوشهء صحنه با روبنده و لباس‌های خاص و حرکات ِ بدنی ِ اهل هوا می‌گویند تو از این به بعد بابای بزرگ ِزار می‌شی... یا صحنه‌ای در اوایل نمایش هست که مکداف(با هیبت یک ناخدای رنگین‌پوست) به یکی از اهل هوا که مشغول دود کشیدن است می‌گوید این(قلیان) مثل زار می‌مونه...الان متأسفانه حضور ذهن ندارم که این مابه‌ازای کدام صحنه از مکبث است ولی مطمئنم که چنین مابه‌ازایی وجود دارد. همچنین صحنه‌ای که دو جاشو دربارهء زن رویایی که یکی ازجاشوها در سفر دریا دیده حرف می‌زنند... این تلفیق فرهنگی بخصوص به این دلیل که لباس‌ها و آداب و موسیقی ِ زار برای تماشاگر غیربومی و ناآشنا جذاب و دیدنی‌ست و به دلیل ِ استعداد ِ چشمگیر ِ پشت‌کوهی در دراماتورژی و نمایش ِ گوشه‌های بکر ِ زندگی مردم جنوب در عمل «درآمده» و انصافن نمی‌توان از توانایی ِ او و گروهش در حفظ ریتم و ایجاز و درگیر کردن تماشاگران گذشت....حتی به لحاظ ِ کارگردانی - که پر است از ایده‌های تر و تازه و قوی - و هماهنگی ِ بازیگران(مشخص است که کار حاصل تمرین‌های طولانی‌ست...) , اجرا چندین سر و گردن بالاتر از اجراهای اغلب ِگروه‌های اسم و رسم‌دار ِ حرفه‌ای ِ تهران می‌ایستد. ضمن اینکه پشت‌کوهی از شیوه‌های اجرایی تعزیه استفاده‌های جذابی کرده. و درنهایت اینکه به‌نظرم می‌توان «تنها سگ اولی...» را - به‌دلیل اینکه درواقع به مکبث «ارجاع» می‌دهد و لحن ِ تا حدی پارودیک و چندگانه‌اش و همچنین استفاده از سنت‌های کهن به شکلی فاصله‌گذارانه - یک نمونه عالی از تیاتر پست‌مدرن دانست. که فکر می‌کنم اگر خارج از ایران اجرا برود بسیار موفق باشد. امیدوارم تجربه‌های آیندهء این کارگردان جوان ِ خوش‌فکر و مستعد را ببینم...
و اینکه داود اسلامی در نقش مکبث به‌لحاظ صدا , انعطاف ِ بدن, و آن انرژی و «آن» ِ خاص که بازیگر چنین نقشی باید داشته باشد بی‌نظیر است.
و چه برایم لذتبخش است که می‌توان در جشنواره کارهایی چنین متفاوت و خلاقانه دید...

جرقه‌ای برای لغزش مکبث - فاطمه زارع
عکس‌های روح‌اله بلوچی
گفتگو با ابراهیم پشت‌کوهی
عکس‌های عبدالحسین رضوانی از تمرین و آماده‌سازی تالار مولوی

- عطر زمان (یرژی زون) از لهستان - پارکینگ تالار وحدت
کسانی که سال‌های گذشته اجراهای پاول ژکوتاک از لهستان را در محوطهء پارکینگ تالار وحدت دیده‌اند بی‌شک اشتیاق زیادی برای تکرار آن تجربهء فراموش نشدنی دارند. اجراهایی که به یمن ِ فضای باز قابلیت استفاده از امکاناتی را داشتند که در فضای بستهء سالن ممکن نیست مثل آتش‌بازی , آب‌پاشی , دکور و آکسسوار ِ بزرگ و سنگین و دوچرخه و گاری....و صِرف ِ این امکان بخصوص برای تماشاگران ما که عادت به دکورهای ساده و کم‌خرج و «آپارتمانی» دارند جذاب و هیجان‌انگیز است. اجرای پارسال را دوست داشتم و به‌نظرم توانسته بود با اغراق در طراحی فضا و اکت‌ها و اشیا (آدم‌هایی که با راه رفتن روی چوب‌پا ابعاد غول‌های چند متری را پیدا کرده بودند, لباس‌ها و رنگ‌های تند و عروسک‌های عظیم ِ حیوانات ِ عجیب و غریب و...) و البته داستان ِ جذابش به نوعی «ماکسیمالیسم» شگفت‌انگیز دست پیدا کند و از «نمایش» به مفهوم ِ مرسوم ان فاصله بگیرد. درواقع این نوع کار تا حدی به مثلن سیرک بیشتر شبیه است و جلوه‌های تماشایی و چشمگیر‌ در آن مهم‌تر از روایت است و تماشاگر هم برای تماشا و لذت بردن از این جلوه‌های خاص می‌بیندش (یادم هست جایی خواندم که در توصیف ِ آن از عبارت ِ «اسپکتکل» استفاده کرده بودند.).
از این لحاظ , «عطر زمان» به نظر من چندان موفق نبود. ریتم ِ نسبتن کند, ایماژهای ساده و تکرار شونده, دکور ِ معمولی‌ و شیوهء روایت ِ نه چندان درگیرکننده‌اش باعث شد که نتواند انتظار ِ بالای تماشاگران برای هیجان و لذت بردن را برآورده کند. با این‌حال چند تصویر دیدنی و حضور بازیگران پرتعداد(در صحنه‌های که نقش دانش‌آموزان ِ شلوغ و شیطان ِ مدرسه را بازی می‌کردند و همچنین صحنهء زنان ِ جنگ‌زده و آواره) , کارگردانی ِ قوی و داستان ِ تأمل‌برانگیزش از جذابیت‌های کار بود. داستان در زمان ِ جنگ جهانی دوم می‌گذرد(طراحی ِ لباس‌ها عالی بود) و دربارهء یک دانش‌آموز ِ مهاجر(احتمالن یهودی) تازه‌وارد که همکلاسی‌ها آزارش می‌دهند.بعد جنگ شروع می‌شود... نکتهء جالب برای من نگاه ِ انتقادی ِ کار به سختگیری‌های تربیتی ِ آن زمان و شیوهء به تصویر کشیدن ِ معلم و کشیش بود(بخصوص کشیش که منفی‌ترین شخصیت ِ اجرا بود) و نگاه ِ دلسوزانه به سرکوب ِ شور و شوق ِ معصومانهء بچه‌ها.... بعد داشتم فکر می‌کردم اروپایی‌ها نسبت ِ به گذشتهء قرون وسطایی مذهبی‌شان و سلطهء کشیش‌ها که حالا به تاریخ پیوسته چه شرمی احساس می‌کنند... آیا روزی می‌رسد که ما هم همین احساس را داشته باشیم؟


- فیل (بهناز نازی) براساس ِ سه داستان از ریموند کارور - دراماتورژ: حمیدرضا نعیمی - پنجم بهمن - کارگاه نمایش
بهناز نازی پیش از این در گروه ِ حمیدرضا نعیمی- آرش دادگر بعنوان بازیگر فعالیت می‌کرد و این نخستین تجربه‌اش در کارگردانی است. تجربه‌ای قابل قبول و کم‌ایراد که نوید کارهای بهتری از او را در آینده می‌دهد. متن همان‌طور که از نعیمی انتظار می‌رفت روان و درگیرکننده بود و درمجموع به‌نظرم موفق شده بود حس و حالی کاروری بسازد. اپیزود دوم که به لحاظ ِ تعدد ِ شخصیت‌ها شلوغ است نیاز به ایده‌های پخته‌تری برای کارگردانی داشت. من اپیزود سوم را بیشتر دوست داشتم چون بهناز نازی خودش بازی می‌کرد و بازی ِ دلنشین‌اش را خیلی دوست دارم.

پ.ن: این عکس‌های «عطر زمان» را که می‌بینید خودم با موبایل گرفته‌ام. این چند روز داشتم فکر می‌کردم عکاسی ِ تیاتر شاید مناسب‌ترین شغل ِ ممکن برای من باشد(در صورت ِ دیدن آموزش لازم البته). هم به زیبایی‌شناسی ِ تصویر وابسته است و هم حضور در صحنه (که من عاشق‌ش‌م) می‌طلبد و در عین حال برخلاف ِ خود ِ کار تیاتر به انرژی و فعالیت ِ بدنی زیادی نیاز ندارد....

پ.ن: عکس‌های کالیگولا (عکاس:میلاد پیامی) از سایت ایران‌تیاتر

Monday, January 25, 2010

بوسه‌های ربوده


















فقط چند لحظه نگاهش کنید....
سینما یعنی این.
همهء هول و هراس ِ زیستن در یک تصویر....
از «فانتوماس» اثر لویی فویاد - ۱۹۱۳
عکس از اینجا

Saturday, January 23, 2010

از تنهایی







































ایزابل اوپر در «مادام بوواری» / کلود شابرول

و آن نگاه‌های نافذ ِ خیرهء تهی , که همهء راز ِ بازی ِ اوست....دوست داشتم مطلبی دربارهء فیلم محبوبم از شابرول/اوپر یعنی «ویولت نوزیه» بنویسم , و بنویسم که تا چه حد شکل گرفتن ِ معنای فیلم , به عمق و سرمای این نگاه پر راز و دنیایی که در درونش پنهان و آشکار می‌کند وابسته ست....

Thursday, January 21, 2010

....و من یک روز آنجا خواهم بود
















یک پنجره که دست‌های کوچک ِ تنهایی را
از بخشش ِ شبانهء عطر ستاره‌های کریم سرشار می‌کند
و می‌شود از آن‌جا
خورشید را به غربت ِ گل‌های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافی‌ست
فروغ فرخ‌زاد

وقتی فیلم رسید به سکانس رؤیای دخترک , وقتی تصاویر پشت پنجرهء اتاق حرکت کرد و دیدیم که آن اتاق مثل قطار می‌رود تا برسد به همهء مردم که جشن گرفته‌اند, همهء آن مردم ِ غمگین و ساده که دل‌زده از آن زندگی پوچ و خالی و ساکن و ناشاد - تک‌گویی دکتر یادتان هست که می‌گوید خسته شده از تلاش برای شاد کردن آدمهای احمق و خودخواه - می‌خواهند هجوم بیاورند و سوار شوند و آن‌ها هم با قطار رؤیاها بروند, آن‌ها هم از عشق و شادی و معصومیت سهمی داشته باشند , مبهوت از آن‌همه زیبایی , آن‌همه زیبایی ِ باشکوه ِ انسانی با تمام وجودم اشک می‌ریختم و از خودم می‌پرسیدم آخرین بار که چنین احساسی تجربه کردم کِی بود؟ و چطور فیلم موفق شد در دل آن روابط انسانی ِ پر از اندوه و تنهایی و سرما چنین شور و شوق دیوانه‌کننده و سرشار از میل و ستایش زندگی بیافریند. چطور فیلم موفق شد حس شفقت ِ انسانی‌مان را نسبت به این آدم‌های معمولی که انگار از شدت ِ رنج احساسات‌شان یخ زده برانگیزد و کاری کند این‌همه ساده دوست‌شان داشته باشیم. مثل کشف ِ شکوه ِ زنده بودن....و «شما زنده‌ها» مثل هر شاهکار هنری دیگری دربارهء ملال ِ ناگزیر ِ بشری ست....و تنها راه رهایی از آن یعنی آفریدن ِ زیبایی.و نیکی و دوست داشتن.... و مگر افسردگی , آگاه شدن به خستگی و اندوه از زشتی اطراف و آن میل ِ سوزاننده و دردناک به خلوص و جاودانگی نیست؟ مگر افسردگی میل به هر چه بیشتر فرو رفتن در رؤیاها نیست؟
و من یک روز آن‌جا خواهم بود....

* عنوان از ترانه‌ای که زنی در فیلم می‌خواند در وصف ِ بهشت


پ.ن: فیلم رو در سالن خانه هنرمندان دیدم. و چه‌قدر دیدنش با جمع -بخصوص که فیلم لحظات کمیک زیادی داشت و تماشاگران می‌خندیدند - خوب بود
پ.ن: شباهت ِ فیلم هم از لحاظ سبک ( میزانسن و قاب‌بندی‌ها و ریتم و نورپردازی....) و هم محتوا به آثار آکی کوریسماکی به‌نظرم آشکار بود. این شاید بخاطر شباهت ِ فرهنگی ِ جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنند باشه (سوئد و فنلاند که هر دو اسکاندیناویایی اند)
پ.ن: فکر می‌کنم که فیلم نقد تند و کوبنده‌ای علیه سیستم و فرهنگ سرمایه‌داری در کشورهای صنعتی یه. مردمی که توی فیلم تصویر شده‌اند چنان زندگی مکانیکی و بی‌روح و بی هیجان و تیره‌ای دارند که نمی‌شه براشون دلسوزی نکرد....یک صحنهء کلیدی در فیلم هست که خیلی دوست دارم. صحنه‌ای که یکی از اوج‌های تصویر شدن حس شفقت و همدردی ِ انسانی ِ فیلمسازه. جایی که زنی توی کلیسا زانو زده و دعا می‌کنه: خدایا آدم‌های فقیر و حریص و بدبخت رو ببخش..دولتها و روزنامه‌ها رو ببخش....و طنز جذاب و بانمک فیلم برای کنترل احساساتش کاملن بجا و مناسب عمل می‌کنه

Tuesday, January 12, 2010

بهترین‌های دهه اخیر

احیانن اینجا کسی هست که یک عدد بلیط اضافی برای اجرای «لیرشاه»(آرش دادگر) در جشنواره تیاتر فجر - جمعه دوم بهمن - داشته باشه؟

بهترین‌های دهه اخیر:

بیست فیلم اول:
سکوت لورنا (برادران داردن) و «کودک»
کشتی نوح روسی (الکساندر ساکوروف) و «پدر و پسر»
با او حرف بزن (پدرو آلمودووار)
فیل (گاس ون سنت) و «روزهای واپسین»
ماهی مرکب و نهنگ (نوآ بومبک)
شبان ِ نیک (رابرت دونیرو)
چهار ماه و سه هفته و دو روز (کریستین مونگیو)
هد - آن (فاتح آکین)
من آنجا نیستم (تاد هینز)
نوری در تاریکی (آکی کوریسماکی)
بمان (مارک فارستر)
راههای جانبی (الکساندر پین)
شیکاگو (راب مارشال)
باد ما را با خود خواهد برد (عباس کیارستمی)
ساعت‌ها (استیون دالدری)
معلم پیانو (هانکه)
بیست و یک گرم (ایناریتو)
مچ پوینت (وودی آلن)
دریای درون (آلخاندرو آمنابار)
صومعهء کوچک (ژان پی‌یر دنی)
ته دره (دیوید یاکوبسون)
دختری با گوشوارهء مروارید
مستند «هوای زیرزمین»

و:

زندگی یک معجزه است (امیر کاستاریکا)
مردی در آتش (تونی اسکات)
درخشش ابدی یک ذهن پاک
سیلویا (کریستین جف)
شعاع عمودی آفتاب (تران آن هونگ)
نه زندگی (رودریگو گارسیا)
جادهء سرخ (آندره‌آ آرنولد)
زندگی دیوید گیل (آلن پارکر)
شهر اشباح (هایائو میازاکی)
مرثیه‌ای برای یک رؤیا (دارن آرونوفسکی)
نفس عمیق (پرویز شهبازی)
پرسپولیس (مر.جانه سا.تراپی)
گرفتار (برناردو برتولوچی)
آلترا (بنوآ دلپین)
گاردن استیت
دریمرز (برتولوچی)
زیر شن (فرانسوا اوزون)
بازگشت (زویاگینتسف)
ده (کیارستمی)
مجموعهء فیلم‌های کوتاه «ده دقیقه دیرتر»
زندگیم بدون من (ایزابل کویکست)
روز هشتم (ژاکو ون دورمل)
ماهی بزرگ (تیم برتون)
زیبایی آمریکایی (سام مندس) و «جاده تباهی» و «جاده رولوشنری»
۲۰۴۶ (ونگ کاروای)
مالهالند درایو (دیوید لینچ)
پاریس دوستت دارم (گروهی)
در ستایش عشق (گدار)
اتاقک غواصی و پروانه (جولین اشنابل)
به دل طبیعت وحشی (شون پن)
انیمیشن‌های خمیری استودیوی آردمن (نیک پارک) : فرار مرغ‌ها و والاس و گرومیت-نفرین خرگوش‌نما
زندگی دیگران (فون دونرسمارک)
قهرمان (ژانگ ییمو)
اتاق پسر (نانی مورتی)
ممنتو (کریستوفر نولان)
خاطرات موتورسیکلت (والتر سالس)
شیطان کفش پاشنه‌بلند می‌پوشد
la vie en rose

مردی که آنجا نبود» و «تولد» را ندیده‌ام



دعوت از : مهدی کتابفروش , استاکر , علیرضا معتمدی , جیران , سعید حنایی کاشانی , یوریک کریم‌مسیحی , هادی چپردار , آخرین مترو , موج سنگین گذر زمان , نازنین , باران , درخت ابدی , فرانی , مرگ بر


پ.ن: هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی

Monday, January 11, 2010

عشق رؤیاست‌


































یکی از آخرین‌های بزرگان نسل موج نو , دیگر هرگز فیلمی نخواهد ساخت. حالا فقط گدار مانده.... و شابرول.
الان نمی‌توانم درباره‌اش چیزی بنویسم. اگر اصلن بتوان نوشت , دربارهء مرگ , دربارهء مرگ هنرمندی بزرگ که با آثارش زندگی کرده‌ای.
پیش از این نوشته بودم چقدر «شب ِ من نزد مود» را دوست دارم , که مثل آینه‌ای تماشاگرش را در برابر پرسش‌های (شاید بی‌پاسخ) همیشگی ِ انسانی و اخلاقی به خود وامی‌گذارد , که چقدر می‌توانیم سوال‌های اساسی‌مان را درون‌ش ببینیم آن‌همه زیبا و پیچیده....
نوشته بودم که دوست دارم دربارهء چند فیلم از او مطلبی بنویسم. دوست داشتم بنویسم که به نظرم نوعی رندی (از آن‌گونه که مثلن در اشعار حافظ یافتنی‌ست) در بیان پیچیدگی‌های روح آدمی و هوس و عشق , گوهر اصلی آثارش است....
و این‌که او گرچه موج نو یی بود اما فرم و زبان و سبکی انتخاب کرده بود بسیار شخصی , شخصیت‌محور(به مفهوم برجسته نبودن «داستان» و تعلیق داستانی و در عوض اهمیت دادن بیشتر به شخصیت‌ها) و منحصر بفرد در تاریخ سینما.
حالا فقط دوست دارم از بین فیلم‌هایش یکی را انتخاب کنم , بگذارم توی دستگاه و خیره شوم به حرکت تصویرها و صداها. همین برای اثبات جاودانگی‌اش کافی‌ست.
همین کافی‌ست.

* تیتر از دیالوگ‌های «پائولین در ساحل
(+)
مروری بر چند فیلم رومر


پ.ن: لیست بهترین‌های دهه اخیرم را نوشتم. کمتر از چهل تا نشد! می‌دانم قرار بر این بوده که ده تا باشد ولی هیچ‌جوری نتوانستم ازش حذف کنم. اساسن من آدمی‌م که توی زندگی‌م نمی‌توانم چیزی(کسی) را حذف کنم....
حالا نمی‌دانم همین چهل تا را می‌شود بگذارم؟

Sunday, January 10, 2010

هرکس آنچه را که دوست می‌دارد ویران می‌کند


Tuesday, January 5, 2010

سفر بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم.
از دوستانی که در این مدت کامنت یا ایمیل فرستادند عذر می‌خواهم