Monday, July 12, 2010

و قلب ِ باغ ورم کرده است


یادداشتی دربارهء «زنان بدون مردان» (شیرین نشاط)

فرم روایت فیلم به‌رغم نشانه‌های واقعگرایانه و ارجاع‌های بسیاری که به واقعیت تاریخی پنجاه سال گذشته و صحنه‌پردازی‌های دقیق و وفادارانه و در عین حال به لحاظ بصری زیبا و تماشایی که از یکی از
بحرانی‌ترین دوره‌های تاریخ سیاسی ایران و شیوهء زندگی مردم آن زمان و لباس‌ها و خانه‌ها و روابط آدم‌ها و طراحی چشم‌گیر میزانسن‌هایی که هر یک به تابلویی سرشار از جزئیات و نور و رنگ‌های هنرمندانه می‌ماند(و بی‌نقص بودن میزانسن‌ها و توانایی ِ کارگردان درکنترل صحنه‌های پرجمعیت و همگونی وجه بصری و روایی فیلم برای کسی که اولین فیلم بلندش را ساخته شگفت‌انگیز است)می‌بینیم , یک روایت رئال نیست و می‌توان گفت لب مرز رئالیسم و سوررئالیسم حرکت می‌کند یا درست‌ترش: رئالیسم جادویی. عبارتی که به‌ویژه برای توصیف ادبیات آمریکای لاتین به‌کار می‌رود و مشهورترین نمونه‌های آن را می‌توان در آثار مارکز سراغ گرفت(که نویسندهء رمان زنان بدون مردان بی‌شک بی‌تاثیر از کنارش نگذشته) و مثلا در رمان زنانهء «مثل آب برای شکلات»(لورا اسکوئیول) که مایه‌های مشابه‌اش را می‌توان در این فیلم بازیافت.

مونس در آغاز فیلم زنی معمولی و آشنا بنظر می‌آید , در موقعیت آشنای زن در فرهنگ سنتی که از مشارکت در زندگی ِجامعه‌اش منع می‌شود. عصیان اوست - عصیانی که ویژگی مشترک و بهم‌وصل‌کنندهء چهار زن قصه است - که فرم روایی را وارد فضای دیگری می‌کند و به او بعدی اسطوره‌گون می‌بخشد. مونس با این شکل مرگ و تولد دوباره(برطبق آرکی‌تایپ ِ مرگ و بازگشت قهرمان) و پیوند طبیعی ِ زنانه‌اش با خاک ِ باغچه و درخت و آب , زنی‌ست که انگار تجسم شعرهای فروغ است.
می‌آیم می‌آیم می‌آیم
با گیسویم ادامهء بوهای زیر خاک
با چشمهام تجربه‌های غلیظ تاریکی...
فروغ اسطورهء هنر زنانهء مدرن ماست و بنابراین تآثیرگرفتن شهرنوش پارسی‌پور و شیرین نشاط از او امر دور از ذهنی نیست. به‌ویژه اینکه شیرین نشاط قبلا در ویدیوآرت‌ها و آثار تجسمی‌اش این تاثیرپذیری را به نمایش گذاشته بوده. عکس مشهوری را از کارهای او به یاد می‌آورم که دست زنی را نشان می‌داد با خالکوبی علامت‌های مربوط به عزاداری عاشورا و جمله‌هایی از شعرهای فروغ روی انگشتانش. فضای شاعرانه و آیینی ِ آن عکس‌ها در این فیلم هم یافتنی‌ست.
مونس پس از آن تجربه به ایزدبانویی خردمند تبدیل می‌شود که از اعماق مادر زمین سربرمی‌آورد و در آب تطهیر می‌شود, که راز باغ را می‌داند و می‌تواند راه را به فائزه نشان دهد. و الهه‌ء حامی و همراه ِ مردهای مبارز باشد و تاریخ را رهبری کند. شخصیت مونس بر ویژگی‌های آرتمیس - خدابانوی باکرهء طبیعت و ماه منطبق است. آرتمیس کهن‌نمونهء پیوند و مراودهء معنوی با طبیعت و تجسم روح آزاده زنانه است که هرگز به کسی دل نباخت و با مردی زندگی نکرد. اسطورهء آرتمیس نمایانگر زنی قدرتمند و هدف‌گرا و فعال و عدالت‌طلب و حامی ِ زنان دیگر است. رابطهء خواهری برای او اهمیت بسیاری دارد به‌همان‌شکل که در رابطهء مونس با فائزه می‌بینیم. و حضور و صدای دلنشین شبنم طلوعی اقتدار و شجاعت لازم را به این شخصیت بخشیده. مونس است که فیلم را شروع و تمام می‌کند و می‌توانیم تصور کنیم همهء فیلم, همهء آن داستان و تصویرهای رویاگونی که دیده‌ایم خیالی بوده که در ذهن او گذشته , در فاصلهء کوتاه میان سقوط و افتادن.
اما فخری هم از این ویژگی‌ها بی‌بهره نیست. او ست که زرین را پیدا می‌کند و صاحب آن باغ جادویی‌ست که مکان امن و آسایش و شفای زن‌های دردمند و رنجور و مورد تجاوز قرار گرفته از سوی مردها می‌شود. و آن چهار زن در آن باغ انگار روح پشت پرده و نیرودهندهء معنوی ِ حرکت‌های تاریخ‌اند. شخصیت فخری با ایثار و بخشندگی و مهربانی‌اش یادآور ایزدبانوی دیمیتر است. دیمیتر خدابانوی گیاهان و مظهر میل به زایش و پرورش و تغذیهء جسمی و روحی دیگران است. برای او رابطه با فرزند دختر اهمیت بسیاری دارد. فخری در رابطه با زرین و فائزه نوعی رابطهء مادر-دختری را شکل می‌دهد. جایی در اواسط فیلم با اشاره به زرین می‌گوید: از وقتی حالش بهتر شده گل‌های باغ شکوفا شده‌اند. و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین لحظه‌های فیلم برای من جایی بود که فخری در مهمانی آواز می‌خواند و بعد سرش را روی سینهء زرین ِ بیمار می‌گذارد و گریه می‌کند. و توی پرانتز: توی دو تا مهمانی که در فیلم هست نگاه کنید به تأکید طولانی فیلمساز روی زن‌هایی که می رقصند , به جلوهء لباس و آرایش و حالت رقصیدن‌شان , و به تاکید بر گیسو و بدن زن‌ها در کل فیلم - مثلا فرم بدن‌ها در صحنهء حمام - که برای اولین بار در سینمای ایران این فرصت را پیدا می‌کنند که دیده شوند.
اما شخصیت اصلی و قهرمان داستان (به معنای کلاسیک آن) فائزه است. حتی می شود - طبق روش تحلیل یونگی- سه زن دیگر را بخش‌های متمایز روان او دانست که در مراحل مختلف رشد روانی همراهی‌اش می‌کنند(چهار عدد ِ زن و نماد تمامیت است؛ چهار عنصر , چهار جهت اصلی و...). دختری سنتی که حتی دقیقا نمی‌داند بکارت چیست اما روی آن تعصب دارد , که در مسیر اتفاق‌ها رشد می‌کند و پوست می‌اندازد , تجربهء دردناک تجاوز را پشت سر می‌گذارد تا فرصت راه یافتن به «باغ» را پیدا کند , جهان ارزش‌هایش ویران می‌شود , در باغ سرگردان می‌شود و دچار «وهم سبز» و زمزمه‌های غریب و نامفهوم , جلوی آیینه می‌ایستد و بدن خودش را کشف می‌کند , حجاب را دور می‌اندازد , و در مسیری پر از سختی و مسئولیت و بلوغ مجبور می‌شود به جای تکیه بر اعتقادات و ارزش‌های مردسالارانه به ارزش‌های زنانهء خودش متکی باشد. پس با آگاهی و ظاهری تازه از باغ بیرون می‌آید. و این تازه آغاز راه است.

پی‌نوشت:
-
بزرگ بانوی هستی / گلی ترقی / انتشارات نیلوفر
-
نمادهای اسطوره‌ای و روانشناسی زنان / شینودا بولن/ آذر یوسفی/ انتشارات روشنگران


عنوان اشاره به سطری از شعر «دلم برای باغچه می‌سوزد» فروغ

پ.ن: لینک این مطلب در سایت بستار

پ.ن: این صدمین پست ِ پاریس-تگزاس است. و حدود یک ماه پیش هم پاریس-تگزاس یک ساله شد. این روزها زیاد حال و حوصلهء جشن گرفتن این مناسبت‌ها را نداشتم با این حال صد پسته شدن پاریس-تگزاس‌ام را که به لطف حضور و مهربانی و انرژی شما دوستان خوبم توی این مدت ادامه پیدا کرده به فال نیک می‌گیرم.


پ.ن
:
تماشای بازی دیدنی و واقعن جذاب و پرهیجان آلمان-اسپانیا در پردیس ملت شبی رویایی و خاطره‌ای از یادنرفتنی را برایم رقم زد. سالن وسیع و پر از تماشاگر که یکصدا اسپانیای محبوب را تشویق می‌کردند و بالا پایین پریدن و جیغ و فریادهای از ته دل و خنده‌های من که انگار تا آخر دنیا می‌رفت , که تمام نمی‌شد.... چطور می‌شود لحظهء باشکوه گل اسپانیا و طنین لرزانندهء فریادهای جمعیت و شعارهای «کاسیاس دوستت داریم» و «جرمنی بای بای» و «اسپانیا هوهوهو.... را فراموش کرد؟ و بعد از بازی در محوطهء جلوی پردیس که شور جمعیت همچنان ادامه داشت....دستهایمان را برای هم بالا بریدم وی نشان دادیم سوت زدیم بوق زدیم اشک ریختیم پای کوبیدیم دست دادیم شادی کردیم پرچم‌ها را به رقص دراوردیم با هم بودیم «جمعیت» بودیم و «جمعی» شادی کردیم. کِی دوباره همچین فرصتی دست می‌دهد؟ چرا تجربهء عالی و انرژی بخشی به این سادگی را دریغ کردند و می‌کنند از ما؟
اینقدر لذت‌بخش بود که به امید تکرارش فرداش رفتم بلیط فینال رو گرفتم. برای سینما آزادی. ولی سالن کوچک و تنگ و تاریک آزادی و تماشاگرهای بی بخار فینال کجا و تجربهء شگفت‌انگیز پردیس ملت کجا؟ به نظرم کل طرفدارهای هلند در ایران جمع شده بودند تو همون سالن کوچک ما! (دروازه بان‌شون استکلمبه اگه میدونست تو ایران اینقدر طرفدار داره حتمن پا میشد میومد اینجا زندگی می‌کرد. تو سالن ما از اول تا آخر بازی همگی یکصدا استکلمبه رو تشویق می‌کردن! مطمئنم که تو خود هلند هم اینقدر تشویقش نکردن.) شاید فقط یک تجربه‌ای مثل فوتبال می‌توانست نشان بدهد که ابعاد و کیفیت سالن و حس و حال تماشاگرها چه تأثیری توی لذت و دریافت ما از آنچه تماشا می‌کنیم دارد. قبلن هیچوقت سالن‌های سینما آزادی به نظرم تنگ نیامده بود. در کل هیجان فینال خیلی کمتر بود. شاید چون بردن آلمان معجزهء دست‌نیافتنی‌تری بود.....
و اینکه من تا دیشب نمی‌دونستم ملکهء اسپانیا اسمش سوفیا ست!

و برای اشک‌های کاسیاس قهرمان که تا لحظهء بوسیدن جام قطع نشد. (ای جااااان

















پ.ن: لطفن وبلاگ رو با فیل طر شکن باز کنید تا عکس‌ها دیده بشن. ظاهرن کل فرایند عکس گذاشتن و دیدن تو بلاگر فیل طر شده و تمام عکسهای پست‌های قبلی هم دیده نمی‌شن. دستشون درد نکنه. خسته نباشن. حالا تازه من می‌خواستم پست بعدی رو به عکس‌های سفر اختصاص بدم! کسی راه‌حلی داره؟


پ.ن: کنسرت عبدی بهروانفر در کافه وینو هیجان‌انگیز بود. تقریبن همهء قطعه‌ها رو برای اولین بار بود که می‌شنیدم. به جز شلمرود و بهار و قطعهء مشهور و پرطرفدار و تلخ ِ لالایی و یکی دو تای دیگر. گروه از سه نفر تشکیل شده بود: عبدی با گیتار و سازدهنی , علی باغفر که درامر بود و سینا ممتحن با فلوت و گیتار باس. و چه فلوت دلنشینی هم می‌زد. ریتم تند و درگیرکنندهء راک و ملودی‌های دلنشین و استادانه با اوج و فرود ِ درست و صدای خاص و پرطنین عبدی که در لحظاتی به‌اقتضای شعر به فریادهای از ته جگر بدل می‌شد اجرایی شنیدنی و انرژیکی را شکل داده بود. عبدی به دلیل کیفیت صدا و اصالت ِ سبک ِ کارش و صراحت ِ غریب و اعتراض و تلخی و بازیگوشی و جنون و جسارتی که در شعر ترانه‌هاش هست و حتی گاهی از کلمات رکیک استفاده می کنه و ساختارشکنی هم در محتوای شعرها و هم در ریتم و سازبندی ِ کارهاش و اصولن اعتقادش به این که راک صدای اعتراضه بین علاقمندان راک زیرزمینی ایرانی شخصیت کارماتیکی یه. تقریبن از اوایل اجرا مردم اشاره می‌کردن که رفتم سر کوچه (آهنگ محبوب منم هست). عاشق اون نوای مغموم ِ تکرارشوندهء گیتار اولش‌ام تا شروع می‌کنه با زمزمه: رفتم سر کوچه یه پک از سیگار بگیرم...تا صدا اوج می‌گیرد: می‌شه یه مرده بود توی قبرستان , می‌شه یه قرص‌خورده تو بیمارستان, می‌شه داد زد(داد می‌زند) آهای مردم! کلن به ت.خ.م.م.....(گویا گاهی تو اجراهاش یه مقدار تعدیل کرده بوده شعرو. این بار ولی اصلش رو خوند. حتی آهنگ «مجوز» رو که پر بود از فحش‌های رکیک هم کامل خوند.). قطعهء بهار رو که خیلی دوست دارم(بخصوص سازدهنی‌شو) به نسبت ِ اجرایی که قبلن شنیده بودم طولانی‌تر شده بود و آخرش می‌خوند: مرداب انزلی , توی اتاقمه / عق می‌زنم یواش , رو صورت همه (فریاد) همه...همه...همه...همه...همه.... قطعهء دیگه‌ای که خیلی خوشم اومد «النگ و دلنگ» بود. فلوت فوق‌العاده لطیف و قشنگی داشت و شعری بامزه و پر از بازیگوشی. از شعر «لالایی» که همه رو حسابی احساساتی کرده بود چند خط‌اش یادم مونده: لالا لالا که معتادا / تو کوچه گیج و حیرونن/ کی دنیا رو عوض کرده/ نمی‌دونن نمی دونن...لالا لالا گل لاله / نری سمت خونه خاله/ که پاهاشو قلم کردن/ الان بیست و چند ساله/
از ترانه‌های عبدی معمولن ورژن‌های مختلفی با کیفیت‌های متفاوت ضبط وجود داره و در هر بار اجرا شعر و ترکیب
سازها رو تغییر می‌ده. بنابراین اغلب قطعه ها با اونی که روی سایت گذاشته برای دانلود تفاوت چشمگیری داشتن و به نظر من خیلی بهتر شده بودن.
و اینکه واکنش سرد و بی‌حس تماشاگرها در مقابل اون قطعه‌های پرشور برام عجیب بود. نمی‌دونم واقعن کجای دنیا مردم می‌رن کنسرت راک و سیخ و ساکت و مودب رو صندلی می‌شینن انگار دارن موتزارت گوش می‌دن؟ بدون ابراز احساسات و دست زدن حتی؟ اون هم در حالی که ریتم‌ها داشت من رو به رقص درمی‌آورد....
آخر سر که همه می‌رفتن با گروه - که انصافن خیلی صمیمی و بی ادا بودن - عکس می‌گرفتن چه حسرتی خوردم که دوربینمو نیاورده بودم و الان عکسی از اون روز ندارم.... بخصوص که نوازنده فلوت یه کلاه خیلی خوشگل داشت(نمی‌دونم به اون کلاهها چی می‌گن. کابوییی؟ شاپو؟) که عکس گرفتن باهاش وسوسه‌انگیز بود....


(+)

- گفتگویی با عبدی


- توی سایت گروه ماد نوشته که پانزدهم هم اجرا دارن.

- عبدی از زبان خودش

- داشتم دنبال عکس تو گوگل می‌گشتم که برخوردم به مطلبی درباره فیلم کوتاه «کافه قبر» که عبدی توش بازی کرده و موسیقی‌ش رو هم ساخته. و مستندی به اسم
rock on
که تعداد زیادی از خواننده‌های راک و رپ زیرزمینی ایرانی توش حضور دارند. هر دو فیلم رو یک نفر ساخته و هر دو تا باید فیلم‌های کنجکاوی‌برانگیزی باشن.


پ.ن: فصل باران‌های موسمی (مجید برزگر) را هم دوست داشتم هم دوست نداشتم. فیلم , فیلم ِ «لحظه‌»ها ست. لحظه‌های کش‌دار ِ پرسه‌زدن , نگاه کردن , فکر کردن , لمس کردن بافت ِ حسی خلوت آدم‌ها. لحظه‌های
روزمرگی , که خوب هم اجرا شده‌اند. با ریتم ِ مناسب و طراحی صحنه و لباس خیلی خوب و نور و رنگ‌های طیف زیتونی و سبز و زرد (توی همین دو تا عکس به هماهنگی رنگها دقت کنید.) که بیش از نشانه‌های دیگر آدم را یاد فیلم‌های گاس ون سنت می‌اندازد. فیلم اما هر چقدر در پردازش صحنه‌های بی‌درام و فرصتی که برای کشف فضا به تماشاگر می‌دهد موفق و جذاب است از ساختار بدنهء درام‌اش ضربه‌ای اساسی می خورد. ماجرای آبکی و غیرقابل باور درگیر شدن سینا در قضیهء مواد مخدر و غیره که به پایانی اشتباه و باسمه‌ای هم می‌‌انجامد از جنس فیلم نیست و گویی فیلمساز فکر کرده برای نگهداشتن تماشاگر حتمن به یک داستان پررنگ احتیاج دارد که مثل نخ محکمی آن «لحظه»های دوست‌داشتنی را بهم وصل کند , غافل از این‌که التزام به پیروی از آن خط داستانی ِ طراحی شده , محدودیت‌هایی برای فرم فیلم ایجاد می‌کند و عملن به نقض ِ غرض تبدیل می‌شود. ضمن اینکه تماشاگر چنین فیلمی بینندهء عام نیست و جذابیت برایش معنای دیگری دارد. در این نوع سینما «جذابیت» و تنش دراماتیک به جای تعلیق و اکشن از دل لحظه‌های پیش‌پا افتادهء روزمره درمی‌آید , از جزئیات , نگاه‌ها , دیالوگ‌ها و رفتارهای معمولی. به این‌ترتیب فرم فیلم پادرهوا و معلق بین دو سبک متفاوت سینما باقی می‌ماند. نه این است و نه آن. به‌راستی وجود کاراکتر مسعود چه نقشی در فرایند بلوغ سینا دارد؟ سینا به چه دلیل و بخاطر کدام نیاز مالی خودش را درگیر فروش کوکایین می‌کند؟ این مسائل دغدغهء چند درصد از نوجوان‌های امروز است؟ نوجوانی به‌خودی خود آن‌قدر بحران و درد دارد که هزاران درام جذاب می‌توان ازش ساخت... چرا فیلم صرفن با تمرکز بر خلوت سینا و دغدغه‌های روزمره و رابطه‌اش با ناهید پیش نمی‌رود و چرا کارگردان ِ توانا و مسلطی که ایدهء اولیه‌اش را جسورانه انتخاب کرده نباید شجاعت و رادیکالیسم کافی برای به ثمر رساندن‌اش داشته باشد؟
با همهء این‌ها فیلم دیدنی و دوست‌داشتنی ست. بی‌شک یکی از مهم‌ترین دلایل آن به حضور درخشان مرضیه خوش‌تراش برمی گردد.(گرچه احساس کردم زیادی تلاش شده که رابطهء آن‌ها نوعی معصومیت ِ سلینجری داشته باشد) بازی‌ای چشمگیر , کنترل شده و هوشمندانه با استفادهء خوب از جذابیت‌های طبیعی ِ چهره و صدا که از لحظهء ورودش به فیلم روح می بخشد.

پ.ن: «نورا» و «منهای دو» اجراهای متوسطی بودند. «نورا» برداشتی کاملن کلاسیک و وفادارانه و معمولی از متن بارها دیده
شدهء خانه عروسک بود بدون اینکه چیز تازه‌ای به آن اضافه ‌کرده باشد و بنابراین شخصن دلیل اجرای آن را درک نمی کنم.(بازی با تفنگ‌ها و اجرای کمیک صحنهء پایانی که بیشتر به یک شوخی لوس شبیه بود تا برداشتی مدرن). نشانه‌های اندکی از به روز کردن هست مثلن وجود موبایل اما نوع روابط به تبع ِ متن ‌چنان قدیمی‌ست که این جزئیات اندک تأثیری نمی‌گذارد. همچنان و بعد از این همه سال فکر می‌کنم بهترین اجرای این اثر در ایران «سارا»ی مهرجویی ست. کارگردانی روان و بازی عالی پانته‌آ بهرام تماشاگر را با رضایتی نسبی از سالن بیرون می فرستد.

«منهای دو» (معنی این نام چیست؟) به لطف حضور حسن معجونی( بازی او در نقش آدمی شصت ساله بی‌انصافی
بود!) و سیامک صفری در نقش دو پیرمرد ساده‌دل بخصوص در نیم ساعت اول شیرین از کار درآمده اما کم‌کم شوخی‌ها ته می کشد و ایرادهای دراماتیک متن توی ذوق می‌زند. بسیاری از موقعیت‌ها کلیشه‌ای و کم‌ظرافت‌اند , پردهء سوم با حضور باران کوثری طولانی و ملال‌آور است - اشتباه در زمان‌بندی کمدی , بگذریم از این‌که کوثری اصولن تا چه حد می‌تواند بازیگر کمیکی باشد - و بازی پگاه آهنگرانی در پردهء آخر افتضاح. در عوض علی سرابی و لیلی رشیدی مثل همیشه خوب‌اند و دیالوگ‌های کنایی خیلی خوبی در کل متن وجود دارد. علاوه بر این , نگاه انسانی شفقت‌آمیز و بسیار درستی به تلخی ِ تنهایی و فراموش‌شدگی آدم‌ها در کار وجود داشت که خیلی دوست داشتم

پ.ن: محمد عاقبتی متنی نوشته پرسوز و گداز دربارهء تعطیلی ِ تالار مولوی. واقعیت دارد؟ چه جوری ممکنه آن همه خاطره , آن همه عشق و انرژی ِ دو سه نسل تئاتری را که در فضای سربستهء آن سالن استاندارد و کارآمد - شاید مناسب‌ترین سالن نمایش تهران , دست‌کم من بیشتر از هر سالن دیگری دوستش داشتم - جمع شده از بین برد؟ اگر واقعیت داشت حکایت آن روزی را تعریف می‌کردم چند سال پیش که با حامد و پانته‌آ برای بازبینی ِ یک کار دوستانه اجرا رفتیم....و حکایت تک‌تک آن شب‌های جشنواره و غیرجشنواره که در آن فضا نفس کشیدم و شکل گرفتن دوستی‌ها و آدم‌ها و اجراهایی که هر کدام‌شان خاطره‌ای شد پررنگ و به‌یادماندنی در ذهنم... چطور ممکن است نفهمند که یک جایی مثل تالار مولوی بخشی از حافظهء جمعی ِ ماست , که عمرمان را باهاش گذرانده‌ایم....

پ.ن: همچنان نمی‌توانم بدون فیلترشکن عکس بگذارم. چندین بار تست کردم وقتی تو اون مستطیلی که باید از رو وب گذاشت آدرس اینترنتی عکس رو وارد می‌کنم تصویر بسیار بزرگ و ناهنجار ثبت می‌شه و از صفحه می‌زنه بیرون. دلخوشی‌مون به همین عکس گذاشتن بود.....