Friday, September 18, 2009

.....وقتی درفت‌ها زیاد می‌شود

با این باران دم‌صبح ٍ بالکن و قطره‌های کف دست‌های دراز شده‌ء خیس‌ات , و هوای ملسی که دورت می‌چرخد و بغل می‌گیردت می‌اندازدت بالا , بویت می‌کند و می‌لغزد و می‌وزد توی تنت مگر می‌شود مست نشوی؟
بقیهء توی ذهنم هم بماند برای شاید هیچوقت. بماند....


پ.ن: تصویر اثر پل کله
little jester in a trance
پ.ن۲: یادم باشد یک وقتی هم دربارهء پل کله و عالمی که با او گذرانده‌ام بنویسم....
پ.ن۳: یک کتاب دیگر هم از سناپور خواندم :«سمت تاریک کلمات». عالی بود؛ همانطور که دوست دارم: تلخ , عاشقانه , صادق , به‌شدت معاصر , تیز و جسور. و با همان زبان موجز و شاعرانه و لذتبخش و با یک طنز ٍ برنده و کنایی. به‌لحاظ جسارت در نمایش روابط آدم‌ها تکان‌دهنده و شاید کم‌نظیر بود البته لاغری کتاب نشان می‌دهد به احتمال زیاد داستان‌های دیگری هم بوده که از این مرز هم فراتر رفته و حذف شده. سناپور دید تیزی در واکاوی گوشه‌های ناگفتهء زندگی و تنهایی‌ها و روابط آدم‌ها و تحقیر و خودآزاری و دیگر‌آزاری‌‌شان دارد. دوز نومیدی و تلخی ٍ‌ اگزیستانسیالیستی‌اش البته زیاد است اما تلخی ته‌نشین‌شده و جاافتاده‌ای که با یک جرعه طعم‌اش ماندنی می‌شود...
داستان‌ها بهم‌پیوسته به‌نظر می‌رسند(موقعیت‌هایی مثل حرف زدن و تماس تلفنی با یک غریبه(اغلب داستان‌ها بصورت دیالوگ روایت می شود) تکرار می‌شوند.). می‌شود که مثلا زن و مرد داستان اول همان زوج داستان آخر باشند که آنقدر دنبال خانه‌ای جایی چیزی که بهش احساس تعلق کنند گشتند و نیافتند که به‌تدریج کارشان به اینجا کشید.(ویران می‌آیی هم برعکس روایت می‌شد) یا شاید مرد ٍ همهء داستان‌ها یک نفر است و برش‌هایی از موقعیت‌های مختلف ٍ او را می‌بینیم. از ازدواج تا ویرانی ٍ رابطه و درد و خودخوری و عذاب تنهایی و ارتباط با زن‌های عجیب و خیالگونه‌ای که معلوم نیست آشنایند یا غریبه یا توهمی مثل حرف زدن با مجری تلویزیون؟
پ.ن۴: «و نیچه گریه کرد» را شروع کرده‌ام. خیلی وقت‌پیش‌ها باید می‌خواندم‌ش و اینکه حالا دستم رسیده از آن تقارن‌های عجیب است. از آن کتاب‌هایی ست که آزارم خواهد داد. که هم‌زمان جذب می‌کند و دفع , و نمی‌توانی از دستش خلاص شوی....همین چند صفحه‌ای که خوانده‌م آزارم داده....نمی‌دانم, شاید توی شرایط فعلی بهتر باشد بگذارمش کنار....

پ.ن۶: وقتی برای یک سفر کوتاه چمدان می‌بندی بعد می‌بینی طوری چمدانت را بسته‌ای و زندگی‌ات را تویش جا داده‌ای که انگار می‌خواهی دیگر هیچ‌وقت برنگردی یعنی اوضاع خیلی خراب است دیگر , ها؟

پ.ن۷: «فقط می‌خواستم دوستم داشته باشی». این اسم فیلمی است که فاسبیندر در اواسط دههء هفتاد ساخت. و به قول ٍ صفی یزدانیان در آن مقالهء ماندگارش در مجلهء فیلم , تم همهء فیلم‌هایش همین بود....چه شاهکارهایش مثل «اشک‌های تلخ پترا فون کانت»(آخر چطور می‌شود باور کرد اثری به آن عظمت طبق گفتهء هانا شیگولا بازیگرش ده روزه ساخته شده باشد؟) «ازدواج ماریا براون», «کاتسل ماخر»,«ترس روح را می‌خورد»(اولین فیلمی که ازش دیدم و برایم دنیایی ساخت...) و «ترس از ترس» و چه اولین فیلم بلندش که در بیست و چهارسالگی ساخت. اسم این یکی این بود : عشق سردتر از مرگ است.
توی ضمیمه‌های دی‌وی‌دی «اشکهای تلخ پترا فون کانت» یک تکه مستند هست که فاسبیندر توی طبیعت راه می‌رود و شعر می‌خواند و بعد می‌نشیند و حرف‌هایی می‌زند که...اما الان نمی‌خواهم دربارهء این صحبت کنم. حتی نمی‌خواهم دربارهء آن فیلم کوتاه «گردش در شهر» صحبت کنم و صحنه‌ای که مردی که اسلحه‌ای پیدا کرده و دارد دنبال جای مناسبی می‌گردد تا خودش را بکشد و می‌رود خانهء دختری که حتی وقتی می‌گوید می‌خواهم از توالتت استفاده کنم راهش نمی‌دهد و مرد همانجا توی پله‌ها برمی‌گردد رو به دوربین و شعری می‌خواند....الان می‌خواهم از چند سال پیش بگویم که آرته به مناسبت سالروز تولد فاسبیندر (سی و یک می) چند تا از فیلمهاش و چند تا مستند ازش پخش کرد. یکی از این مستندها که گفته شد چند ساعت (شاید هم چند روز-دقیق یادم نیست) قبل از مرگش بر اثر اوردوز توأم ٍکوکائین( که در طی دههء هفتاد به شکل جنون‌آمیزی مدام بیشتر مصرف می‌کرد) و داروهای آرام‌بخش و خواب‌آور , گرفته شده, او را نشان می‌داد که با کلاه آمریکایی بر سر پشت میزی در آشپزخانه نشسته و یک بطری هم روی میز هست. شروع می‌کند به حرف زدن با صدایی ضعیف و کلماتی جویده و نامفهوم, و حالش خراب است....خیلی خراب....کم‌کم شل‌تر می‌شود و صدایش ضعیف‌تر و نامفهوم‌تر. بعد آرام سرش را می‌گذارد روی میز و چشم‌هایش را می‌بندد

پ.ن۸: خیلی وقت‌ها که روحم ناله می‌کند و پنجه می‌کشد که بیایم اینجا بنویسم جلوی خودم را می‌گیرم. فکر می‌کنم از دلتنگی و غم فراق و حال بد نوشتن مثل سیلی است که وقتی جلویش را ول کنی , وقتی یک بار بنویسی و از آن مرزی که برای خودت تعیین کرده‌ای رد شوی دیگر نمی‌توانی جمعش کنی. یاد یک داستانی افتادم که دکتر به پسره گفته بود شب‌هایی که مضطرب می‌شوی نباید سیگار بکشی یا قهوه و چای بخوری و او دقیقا همان وقت‌ها دلش می‌خواست این کار را بکند. حالا شده حکایت وبلاگ‌نویسی ٍ من. این آونگی و آویزانی....

پ.ن۹: انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند
انگار
آن شعلهء بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت
چیزی به‌جز تصور معصومی از چراغ
نبود

پ.ن۱۰: فقط می‌خواستم دوستم داشته باشی

Saturday, September 12, 2009

پشت صحنه
















از راست به چپ: ژان پی‌یر لئو- کلود ژد - فرانسوا تروفو
سر صحنهء «بوسه‌های ربوده»
۱۹۶۸

Friday, September 11, 2009

ویران می‌آیی


یک شاهکار به‌تمام معنا از نویسنده‌ای که نمی‌شناختم
اول اسمش چشمم را گرفت. دقیقا یادم نیست چند وقت پیش فکر کنم پارسال توی کتابفروشی دیدمش و فکر کردم چه اسم زیبای شاعرانه‌ای. نخریدمش اما. مدتی طول کشید تا زمان ٍ خواندنش برسد.که به تجربه بهم ثابت شده هر کتابی زمان درست‌اش که برسد خودش می‌آید سراغ آدم.
از دو سال پیش که «آداب بی‌قراری» یعقوب یادعلی را خواندم رمان ایرانی نخوانده‌ام و هیچ فکر نمی‌کردم با چنین اثری رویرو شوم و اینهمه لذت ببرم از خواندنش.

ویران می‌آیی روایت رویارویی دوبارهء روزبه و فردوس است بعد از چند سال. چند سالی که به اندازهء یک عمر پیرشان کرده, از له شدن معصومیت عاشقانه‌گی‌شان وسط دعواهای بی‌ربط سیاسی که روزبه, این آدم سرگردان ٍ بی‌اعتقاد به هیچ چیز , خوب می‌داند چقدر پوچ‌اند....و چقدر آقای نویسنده خوب ساخته فردوس را, این دخترک عجیب بازیگوش و معصوم عاشق را درست لب مرز کودکی و زنانگی....و چه جسورانه ساخته رابطهء پیچیدهء این دو تا را که هیچ اسمی نمی‌شود رویش گذاشت.
«زن برگشت و نگاهش کرد. بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ولی کاش اصلا نبود. کاش لااقل یادت نمی‌آمد.
- صبح زنگ زد و بیدارم کرد که دانشکده را ول‌اش. استادهاتان یا زیر لحاف‌اند یا توی راه‌بندان خیابان. برویم ببینیم زیر این همه برف پارک چه شکلی شده.
- فقط یکبار می‌شد آن‌طور باشد. پارک دیگر همان نمی‌شود که آن روز بود. چیزهای قشنگ این‌جوری هستند. برعکس چیزهای بدبخت‌کننده.
- برف چپاندی, چپاند توی یقه‌ام و دوید زیر کاج‌ها. افتاد انداخت خودش را روی برف, به‌اش که رسیدم. بعد تکان نخورد. یقه‌اش را نبست روی برف. دست‌هاش را باز کرد. دراز کشید. شانه‌اش از سرمای برف جمع شد, تنگ شد. برف تند آب می‌شد روی گلوش. چرخید روی من. نمی‌گذاشت نفس بکشم. سنگینی و گرماش را هم می‌خواستم, هم نمی‌خواستم. دست‌های سردش تنم را مور مور کرد. صورتش و لب‌هاش اما داغ بود.
- همهء اینها را واقعا یادت است؟
- زیر کاج‌ها از برگ‌های سوزنی‌شان قهوه‌ای بود. آن‌وقت من چشم‌ها را دیدم. ایستاده بودند و نگاه می‌کردند....
- روزهای برفی برگشته‌ای‌ این‌جا و دور و بر را نگاه کرده‌ای و از خودت چیزهایی ساخته‌ای....» (صفحه ۱۰ کتاب)
با این ایماژهای درخشانی که می‌سازد و توصیف ٍ پر از جزئیات ٍ ریز ٍمدل زندگی و رابطه‌های آدم‌ها و نثری بغایت زیبا و شیرین و آهنگین و جذاب و به‌کمال که تک‌تک کلمات‌اش با ایجاز و دقت و حساسیتی شاعرانه چیده شده‌اند و روایتی بغایت تلخ, تلخ و سیاه از تباهی رویاها و امیدهای جوانی یک نسل. که این برعکس گفتن‌اش و رفتن به گذشته,وقتی که آیندهء آدم‌ها را می‌دانیم تلخ‌ترش هم می‌کند. که تلخی ٍ خالص ٍ عمیق‌اش از جنس ٍ تجربهء مکرر بشری ٍخوردن ٍ سر به دیوار واقعیت زشتی و بی‌معنایی جهان است و فهمیدن‌اش, که وقتی فهمیدی‌اش جوانی‌ات تمام شده است و آن‌قدر که لازم است برای بقا, عوض شده‌ای....
«یادت هست اولین بار که دیدمت روی یکی از همین نیمکت‌ها مات نشسته بودی و به هیچ‌کدام از آن بی‌کاره‌ها نگاه نمی‌کردی و نخ یک بادکنک بزرگ آبی هم دستت بود که بعد ولش کردی و توی پارک گم شد؟
- ولش کن آن بچگی‌ها را....»
و روزبه و فردوس آدم‌هایی‌ شدند برام که پریدند وسط خاطره‌ها و حس‌هام , و ماندند. مثل دوست‌داشته‌های توی زندگی واقعی. و هی دلم می‌رود که بخوانم‌شان و کیف کنم که بعد از نمی‌دانم چند وقت وقتی کتاب می‌خوانم آدم‌هاش و رابطه‌شان این‌طوری به دلم می‌چسبد.

و اینکه ویژگی‌های مشابهی دارند رمان‌هایی که نویسنده‌های‌شان شاگرد گلشیری بوده‌اند. از «کریستین و کید» خود گلشیری تا «سمفونی مردگان» و.....که یکی‌ش غرابت ٍ این فضاهای وهمناک ٍ معلق بین واقعیت و رویا(یا کابوس) است. یکی‌ش استیلیزه کردن ٍ حس‌هاست. طوری که می‌بینی حس‌های مجهول و توصیف‌ناپذیر ٍ انسانی چنان دقیق ساخته شده با کلمات , چنان شکل تراش‌خوردهء هندسی منظمی پیدا کرده که آبستره شده حتی. یعنی حس می‌کنی انگار ارجاع‌اش دیگر به آدم‌ها و واقعیت زندگی نیست. فقط باید از زیبایی ٍشکل‌اش لذت ببری.

اما خواندن کتاب این روزها و بعد از آنچه بر ما گذشت و تجربه کردیم طور دیگری هم برای آدم معنی می‌دهد . بهتر لمس‌اش می‌کنی وقتی توی دل چنین تجربهء سیاسی‌ای بوده‌ای.
بعد فکر کردم اگر مثلا یک دهه بعد کسی بخواهد از فعالیت سیاسی دانشجوها و مردم در این روزها و آنچه که باز هم بر یک نسل رفت بنویسد اینقدر پر از درد نخواهد بود, که امروز دیگر چنین عشقی چنین دلتنگی و عذاب وجدانی نیست که آدمی تمام سنگ قبرهای قبرستان را بگردد دنبال دختری متولد مثلا آبان ۶۳....

و دلم می‌خواهد همان جملهء اول را دوباره تکرار کنم: یک شاهکار به تمام معنا از نویسنده‌ای که نمی‌شناختم. لذت ٍ کشف حسین سناپور , اسمی که می‌ماند ته ذهنم. که با شوق دلم می‌خواهد کتاب‌های دیگرش را بخوانم.
پ.ن :
http://maryamhosseinian.blogfa.com/post-79.aspx
http://www.persian-language.org/Group/Criticism.asp?ID=803&P=7و
گفتگو با حسین سناپور:
http://www.natoor.com/2007/01/593.php

پ.ن: این پست را دلم می‌خواهد تقدیم کنم به ر . خودش اگر روزی بخواند می‌فهمد چرا
می‌خوام برم سفر. هر چی فکر می‌کنم دوستی که حوصله‌اش را داشته باشم و اهل سفر هم باشد سراغ ندارم.
احیانا کسی هست که اینجا را بخواند و پایهء چند روز شمال باشد؟ ویلا و بقیهء هزینه‌ها هم با من
((:

Thursday, September 10, 2009

وقتی عباس معروفی در گفتگویش با بی‌بی‌سی فارسی رو می‌کند به دوربین و با همان صراحت همیشگی‌اش, می‌گوید که عمرش به عنوان یک نویسنده دارد تلف می‌شود, که وقت ندارد بنویسد, که سختی‌های سرپا ماندن در غربت نمی‌گذارد فرصتی پیدا کند برای نوشتن....تلخ بود. خیلی. و این هم که گفت اگر می‌شد ایران باشد دلش می‌خواست درس بدهد و یک نسل نویسنده تربیت کند....
و چه سخنران ٍ خوبی است یعنی لذت می‌بری از شنیدن حرف‌هاش. لابد به‌خاطر تجربهء سال‌ها تدریس.

بوسه‌های ربوده















ژان‌لویی ترنتینیان - ماری‌کریستین بارو
شب من نزد مود
اریک رومر

سکوتِ پیش از باخ

این ریویو را زمان جشنواره فجر پارسال نوشتم. دربارهء تنها فیلمی که در جشنواره دیدم: «سکوت پیش از باخ» (پره پورتابلا -۲۰۰۷

پیش از او , امیدی به رابطه با جهان دیگری نبود....
«اگر در هنر همه چیز را با ضرورت‌های علی قابل فهم یا جبرگرایی عینی توضیح دهیم, حتی اگر ماهیت دقیق آنها ناشناخته باقی بماند, آن‌گاه هیچ چیز مقدس نخواهد ماند. - آمده آیفر»
«سبک استعلایی با حذف عناصری که در درجهء نخست معرف تجربهء بشری است واقعیت را سبک‌پردازی می‌کند و به این وسیله تسلط تفاسیر قرار دادی از واقعیت را زایل می‌سازد. سبک استعلایی همچون آیین عشای ربانی تجربه را به مراسمی تکراری تغییر شکل می‌دهد که می‌تواند بارها به تعالی دست یابد. ـ پل شریدر- سبک استعلایی در سینما»

«سکوت پیش از باخ» به زندگی و آثار یوهان سباستین باخ می‌پردازد, اما هیچ شباهتی به فیلم‌های
زندگینامه‌ای معمول ندارد. روایت که فرمی مستند - داستانی و غیرمتعارف دارد از بخش‌های مختلفی تشکیل شده: بازسازی صحنه‌هایی از زندگی باخ با دکور و لباس قرن هفدهمی, تصاویری امروزی از شهر لایپزیک (شهری که باخ بخش عمده‌ای از آثارش را آنجا ساخت) و مدرسهء مذهبی سنت توماس ,و آدمهایی که در قرن بیست و یکم هر کدام به شکلی درگیر موسیقی باخ هستند. مهمترین دلیل جذابیت فیلم, فیلمنامهء پیچیده و تجربه‌گرایانه‌اش است و فیلمساز از ایده‌های نمایشی خلاقانه‌‌ای برای پل زدن بین زندگی و مفاهیم انسانی این دو دوران استفاده کرده, مثلا مردی که با کلاه‌گیس و لباس آن زمان وارد کافه‌ای امروزی می‌شود و درواقع راهنمای تور لایپزیک است و روی تصاویری که از شهر و رودخانه‌اش می‌بینیم درباره‌اش توضیح می‌دهد, یا صحنهء دیگری که در یک کتابفروشی ٍ کتابهای دست دوم و نایاب در اسپانیا دربارهء پیانیست یهودی لهستانی‌ای حرف می‌زنند که در آشوویتس بوده و بعدها در فرانسه کتابی دربارهء فرم‌های موسیقی باخ نوشته. و همینطور دختر ویولونیست اسپانیایی که برای اجرای چند اثر کلیسایی پدرش را ترک می‌کند و به لایپزیک می‌رود.(روابط این آدمها احتمالا بخاطر حجم ٍ زیاد ٍ حذف‌ها کمی مبهم به نظر می‌رسید). به این ترتیب فیلم به یک سفر بینافرهنگی در جستجوی روح موسیقی باروک و آنچه انسان‌ها را به دنیایی روحانی و خالص وصل می‌کند شبیه است. آن حس‌هایی که برای انسان‌های همهء زمان‌ها مشترک است. حس‌هایی که هیچ‌جوری قابل توصیف و بیان نیستند و بهتر است ناگفته بمانند و فقط تماشاگر را آزاد گذاشت تا در آن فضا نفس بکشد. فضایی سرد و بدون تاکید , که از طریق نگفتن می گوید. و این شیوهء نگاه فیلمساز به ناپدید شدن ایمان در دنیای معاصر است. فیلمی دربارهء موسیقی باروک طبیعتا نمی‌تواند دربارهء ایمان مسیحی نباشد اما این فیلمی دربارهء ایمان مذهبی نیست یعنی دربارهء آن حرف نمی‌زند. پل شریدر در فصلی از کتاب «سبک استعلایی در سینما» که به تفاوت ژاندارک برسون و ژاندارک درایر می‌پردازد دربارهء اینکه چطورحذف‌ها, خلاء‌ها, و استفاده برسون از چهره‌های بی‌حالت و خنثی پیش‌داوری بیننده نسبت به امر متعال را از بین می‌برد و او را آماده می‌کند تا با ذهنی خالی خود را رها کند و تسلیم ٍ پذیرفتن ٍ حضوری برتر شود بحث می‌کند. در این فیلم, عمق دل‌نگرانی و شفقت انسانی و برسون‌وار ٍ پورتابلا را در صحنهء حضور کشیش مسئول مدرسهء سنت توماس می‌بینیم. او اول توضیحی خنثی و طولانی می‌دهد که هر روز هفته را به تمرین چه سرود کلیسایی می‌گذرانند, و بعد با لحنی بی‌تفاوت می‌گوید: اما بیشتر شاگردهای ما از خانوادهء مذهبی نیستند و مشکل بزرگ ما همینه. اما بعد از مدتی کار با موسیقی مذهبی وقتی توی کلیسا هستند دلشون میخواد به چبزهای دیگه‌ای هم توجه کنند. کات می‌شود به کودکانی که در صحن کلیسا یک آواز باروک را همخوانی می‌کنند. و تاثیر شگفت‌انگیز این کات البته فقط به خاطر زیبایی ٍ آن آواز آسمانی نیست. این تاثیر خاص که روح تماشاگر را وادار به تجربهء حس جذبه و فروتنی ٍ خالصانه در برابر عظمت امر متعال می‌کند دلایل پیچیده‌ای دارد. و فیلمساز خیلی خوب به این دلایل آگاه و مسلط است و توانا به استفاده از آن.
نمونهء دیگر, سکانسی جادویی که از نظر من تکان‌دهنده‌ترین لحظه‌های فیلم را خلق کرد: فرزند کوچک ٍ یوهان سباستین باخ پشت هارپسیکورد می‌نشیند و پرلودی می‌نوازد. پدر صدایش می‌زند و می‌گوید اگر انسان خوبی باشی و درونت همه چیز متعادل باشد موسیقی‌ات هم شنیدنی خواهد شد.نواختن‌ات را با نفس کشیدن‌ات هماهنگ کن, و با قدرت آفرینش خداوند. بعد دو نفری با هارپسیکورد تمرین می کنند. کودک می‌رود و پدر به تمرین ادامه می‌دهد. جادوی غریب ٍ این لحظه‌ها در نگاه اول ساده به‌نظر می‌رسد اما بی‌شک ساده بدست نیامده. همچون طراحی ٍ خلوت و دلنشین ٍ فضای اتاق که آرامش و سکون ٍ آن زندگی ٍ گذشته را القا می‌کند.
در نهایت پورتابلا در برابر آثار باخ با تواضع کنار می‌ایستد و به جای ساختن فیلمی دربارهء او یا حتی
ستایش‌نامه به شیوهء معمول , سعی می‌کند روح متجلی در موسیقی‌اش را به زبان سینمایی ترجمه کند. یعنی طوری فیلم بسازد که اگر باخ بود می‌ساخت. بعد از تماشای فیلم حسی شبیه به شنیدن کامل یک قطعه باروک را داشتم. با ریتمی آرام و باشکوه که آنجلوپوس را به یاد می‌آورد و باند صدایی غنی از واریاسیون‌ها و فوگ‌های باخ و تصاویری شاعرانه و سوررئال. مثل پیانویی که از بالا به آب رودخانه انداخته می‌شود, و اتاق بزرگی با دو ردیف پیانو که هر کدام را نوازندهء جوانی با نت متفاوتی می‌نوازد. آواهایی که درهم می‌پیچند و یکی می‌شوند

از تنهایی

















عکس مربوط است به فیلم «وحشت در نیدل‌پارک» - ۱۹۷۱
پ.ن: این عکس را بسیار دوست دارم. به‌خاطر کیفیت بصری ویژه‌اش (نگاه کنید به خط عمود ٍ یک‌سوم ٍ قاب, سایه روشن نور روی صورت, و به‌خصوص زاویهء نگاه). و اینکه زیباست. مجذوبم می‌کند.
در ضمن کمی شبیه یک کسی است....

Tuesday, September 8, 2009

چکامهء صید قزل‌آلا

در صفحهء آخر ٍ دفتر روزانه جمع‌های کل طول سال‌های ۱۸۹۷-۱۸۹۱ آمده بود. آلونسو هاگن ۱۶۰ بار به صید رفته بود و ۲۲۳۱ قزل‌آلا از دست داه بود که میانگین هفت ساله عبارت می‌شد از ۱۳/۹ قزل‌آلا در هر باری که به صید رفته.
زیر جمع‌های کل یک کتیبهء کوچولوی صید قزل‌آلا در آمریکا آمده بود به قلم آلونسو هاگن. نوشته بود یک همچو چیزی:
دیگر بس‌م است
هفت سال است که می‌روم به صید
و یک دانه قزل‌آلا هم نگرفته‌ام
هر قزل‌آلا که به قلاب انداختم از دست دادم.
یا می‌پرند و می‌روند
یا پیچ می‌خورند و می‌روند
یا تاب می‌خورند و می‌روند
یا چوبم را می‌شکنند
یا وا می‌دهند و می‌روند
یا می‌دهند و می‌روند
دستم هم تا به‌حال نرسیده به هیچ قزل‌آلایی.
در پرتو آن همه ناکامی
بر این باورم که تجربه‌ای جالب توجه بود
در بلکل از دست دادن
ولی سال آینده کسی دیگر
باید برود به صید قزل‌الا
کسی دیگر باید برود
آن‌جا.

صید قزل‌الا در امریکا
ریچارد براتیگان
هوشیار انصاری‌فر

وقتی کسی را که عمری دوست داشته‌ای, که دلمشغولی‌ات بوده, بعد از مدتها باز می‌بینی و تمام ٍ جذبهء آن راز در یک لحظه ناپدید می‌شود.....

بوسه‌های ربوده



Monday, September 7, 2009

Hiroshima mon amour

Lui:
et puis, un jour, mon amour, tu sors de l`éternité.
Elle:
Oui, c`est long.
On m`a dit que c`avait été très long.
A six heures du soir, le cath
édrale saint-Étienne sonne. été comme hiver. Un jour, il est vrai, je l`entends. je me souviens l`avoir entendue avant- avant- pendent que nous nous aimions , pendent notre bonheur.
je commence
à voir.
je me souviens avoir d
éjà vu -avant- avant- pendent que nous nous aimions ,
pendent notre bonheur.
je me souviens.
je vois l`encre.
je vois le jour.
je vois ma vie. Ta mort.
Ma vie qui continue. Ta mort qui
continue.
Et que l`ombre gagne
déjà moins vite les angles des murs de la chambre. Et que l`ombre gagne déjà moins vite les angles des murs de la cave. vers six heures et demie.
l`hivers est termin
é.
Ah, c`est horrible. je commence
à moins bien me souvenir de toi.
je commence à t`oublier.
je tremble d`avoir oubli
é tant d`amour....

Hiroshima mon amour
Marguerite Duras


مرد: و بعد، یک روز، عشق من، ابدیت را ترک می‌کنی.
زن: بله. طول می‌کشد. به من گفتند که خیلی طول کشیده است.
در ساعت شش عصر، ناقوس کلیسای سنت اتین به صدا درمی‌آید. زمستان و تابستان.
یک روز، واقعا صدایش را می‌شنوم. به یاد می‌آورم قبلا آن را شنیده ام. قبلا، وقتی به هم
عشق می‌ورزیدیم. وقت خوشبختی‌مان.
آغاز می‌کنم به دیدن. به یادمی‌آورم قبلا هم دیده‌ام. قبلا، وقتی به هم عشق می‌ورزیدیم. وقت خوشبختی‌مان.
به یاد می آورم. جوهر را می‌بینم. روز را می‌بینم.زندگی‌ام را ، مرگ تو را. زندگی که ادامه دارد، مرگ تو که ادامه دارد.
و همچنان که تاریکی، با سرعتی کمتر فرامی‌گیرد گوشه های دیوارهای اتاق را و همچنان
که تاریکی، با سرعتی کمتر فرامی‌گیرد گوشه های دیوارهای زیرزمین را در ساعت شش و نیم، زمستان به انتها رسیده است.
آه، هولناک است. من آغاز می‌کنم به کمتر به یادآوردن‌ات.
آغاز می کنم به فراموش کردن‌ات. و می‌لرزم از تصور فراموشی چنین عشقی....

هیروشیما عشق ٍ من
مارگریت دوراس

ترجمه: سوفیا

اندوه

درد بی‌قراری امشب‌ام
از جایی دور و قدیمی و آشنا می‌آید....


از تنهایی



سی‌بل ککیلی
head-on
فاتح آکین
ـ سایهء رنگ‌پریدهء مورچهء ترسیده
می‌خواهد با تو دوست شود
کودکی‌ات را بشناسد
و با تو اشک بریزد.
می‌آید
با تو زندگی کند.


ـ دیشب در اتاق
یک شمع خوش‌صحبت داشتم
خسته بودم
ولی می‌خواستم با کسی حرف بزنم
شمعی روشن کردم
و به صدای آرام ٍ نورش گوش دادم
تا خوابم برد

ریچارد براتیگان

Saturday, September 5, 2009

محمد یعقوبی از بیش از یک دهه پیش آدم بزرگی در تياتر ماست. «زمستان ۶۶» و چند سال بعد از آن «یک دقیقه سکوت» و تجربه‌های نو و متفاوتش در آن کار به عنوان یک نقطه عطف در این مسیر , او را به‌عنوان کارگردان و نمایشنامه‌نویسی خلاق و باهوش با نگاه و دغدغه و حساسیت ٍ زیبایی‌شناسانهء خاص و در یک کلام دارای سبک شخصی تثبیت کرد. نمایشنامه‌نویسی که به‌نظر می‌رسید بیش از سنت‌ها و تاریخ تیاتر به سینما و به‌ویژه فرمول‌های سینمای مدرن ٍ دهه ۱۹۶۰ به بعد وابسته است. به‌عنوان نمونه نگاه کنید به تاثیر «هیروشیما عشق من» روی دیالوگ‌نویسی ٍ «زمستان ۶۶» , رفت و برگشت‌های زمانی , ریتم ٍ تکرارها , استفاده از تکنیک‌هایی که روی صحنه مشابه جامپ‌کات , دیزالو , اسلوموشن , صدای خارج از قاب و...عمل کنند و از «یک دقیقه سکوت» به بعد در ساختار متن‌هایش نقشی کلیدی به عهده دارند , احساسات و تنش‌ها و تردیدها و تنهایی‌ها و روابط ٍ«برگمانی» ٍ آدمها , پر رنگ بودن ٍدغدغه‌های اجتماعی و سیاسی , خودبیانگری و خودارجاعی ٍ نویسنده , یافتن راهایی عملی برای نمایش ذهنیات پیچیده و چند وجهی آدمها , نوعی جهان‌بینی اگزیستانسیالیستی و تجربه‌های بصری ٍ خاصی که در فرم سینمای آن دوران تنیده شد و....
یعقوبی یکی از معدود (و شاید اولین) درام‌نویس-کارگردان هایی بود که توانست صدای واقعی و سانسورنشدهء دغدغه‌های عاطفی و اجتماعی نسل خودش و حتی نسل بعدی باشد , که آدم‌ها و شیوهء زندگی خانوادگی ( بافت خانواده در آثار او زمینهء اصلی ٍ رخدادهاست ) و شرایط ٍ تاریخی ٍجامعه‌ای را که در آن زندگی می‌کند خیلی خوب می‌بیند و می‌شناسد و تحلیل می‌کند و می‌خواهد درباره‌اش بحث کند , که توانست متن‌هایی سرشار از صداقت و احترام به تماشاگر با ویژگی‌های فرمال ٍ مدرن و جذاب برای مخاطب ٍ روشنفکر بنویسد , میزانسن‌های چشم‌گیر بسازد و شیوه‌های نو یی در بازیگری تجربه کند.
یک ویژگی ٍ بسیار مثبت ٍ او , تلاش مدام برای درجا نزدن و یافتن مسیرهای متفاوت و امتحان نشده و تنوع ٍ تجربه‌های تازه است.
یعقوبی نویسنده‌ای حسی یا به‌عبارت بهتر شهودی ست. نویسنده‌ای که با کنترل ٍ توانایی‌های تکنیکی , خودش را رها می‌کند و اجازه می‌دهد در جریان ٍنوشتن, توسط ناخودآگاه هدایت شود و ایده های پنهان و پیش‌بینی نشده به سطح بیایند و حتی او را غافلگیر کنند. راز ٍ طراوت کاراکترهای او هم به اعتقاد من همین است.
اما به‌نظر می‌رسد همان ویژگی که نقطهء قوت او بود به پاشنهء آشیل‌اش نیز تبدیل شد. اتکا به شهود و غریزه و همچنین تجربه‌گرایی ریسکی دربردارد که گاهی موفق از کار درمی‌آید و گاهی هم نه. و این موفق شدن به عوامل متعدی بستگی دارد. او طی این سال‌ها اوج و فرود زیاد داشته. به‌ویژه بعد از «یک دقیقه سکوت» که انگار همه چیز درست سر جای خودش بود تا یک شاهکار شکل بگیرد , با اصرار بر پرکاری و زدن ٍ تمام حرف‌های نگفته و همچنین عجله و بی‌حوصلگی چند کار ٍ نه چندان موفق(با مقیاس ٍ یعقوبی) را پشت سر گذاشت تا به «ماه در آب» رسید. اثری درخشان و قابل بحث که صحبت دربارهء آن مجالی دیگر می‌طلبد.

***
اما این روزها تماشای اجرای «خشکسالی و دروغ» برای مخاطب ٍ جدی و پی‌گیر ناامیدکننده است....متنی که با عصبیت و یک‌جانبه‌نگری و برای فریاد زدن ٍ دردهای شخصی نوشته شده و از آن عمق ٍ همیشگی در آن خبری نیست و انگار «چه گفتن» مهم‌تر از «چگونه گفتن» شده. دلمشغولی‌ها و روابط ٍ آدم‌ها به حدی باورنکردنی در سطح می‌گذرد و کاراکترها انگار برای خنداندن ٍ تماشاگر به کاریکاتورهایی نادان و فرصت‌طلب تقلیل یافته‌اند و بی‌حوصلگی و هجو و تعصب جای نگاه منطقی و ریشه‌‌ای به مسائل را گرفته. میزانسن‌ها سردستی و فاقد جذابیت ٍ بصری‌اند. تکرارها برخلاف کارهای قبلی فکرنشده است در نتیجه فرم ایجاد نمی‌کند و صرفا اعصاب ٍ تماشاگر را بهم می‌ریزد. تکرار مدام یک جمله حتی اگر با هدف ٍ آبستره کردن باشد ملال‌آور است. مشکلات ٍ رابطهء امید و میترا اگر درست نگاه کنیم در اصل مشکلات ٍ روانی ٍ خود میترا ست که دچار کسالت ٍ بیکاری و پوچی شده و نه مسائل ٍ زن و شوهری , و بازی ٍ علی سرابی که بازیگر توانایی‌ست و پیش از این اجراهای بسیار دشوار و موفقی از او دیده‌ام توان ٍ درگیرکردن ٍ تماشاگر را نداشت (یک نمونهء خیلی خوب از این نوع بازی ٍ مونوتن و سرد حضور ٍ سعید چنگیزیان در «ماه در آب» بود. که به‌نظر من بهترین بازی ٍ کارنامهء او هم هست). نمایش به شکل ٍ عجیب و آزاردهنده‌ای پر از عقده‌های ضد زن است طوری‌که واقعن باور نمی‌کردم یعقوبی دیالوگ‌های اثرش را پر از کلمات قصار و متلک‌های رایج ٍ خاله‌زنکی کند و کاراکترهای مؤنث ٍ شرم‌آوری بیافریند که از فرط ٍ خواری و ذلت(درحدی که بعد از آن جدایی ٍ مفتضحانه باز هم سعی می‌کند از شوهر سابق محبت گدایی کند) و کوته‌فکری و خودخواهی و صفات ٍناپسند ٍ دیگر بعید است نمونه‌ای در جهان واقعی داشته باشند , و تماشاگران هم کف بزنند و هیچ عکس‌العملی نشان ندهند! میترای بدبخت که صحنه‌های مربوط به او دیگر زیادی افراطی ست قربانی ٍ این نگاه ٍ دیکتاتوری ٍ نویسنده شده(طفلک آیدا کیخایی- خودش را روی صحنه عملن نابود می‌کند) , و جالب است که نقش او را همسر ٍ یعقوبی بازی می‌کند. من البته هیچوقت بازی ٍ کیخایی را دوست نداشته‌م و گاهی به شوخی آرزو می‌کردم این‌ها از هم جدا شوند تا بازیگران ٍ دیگری جایگزین‌ او شوند(که انگار بعید هم نیست!)
در عوض مهدی پاکدل (آرش) با بازی ٍ راحت‌اش تنها آدم ٍ سمپاتیک و جذاب ٍ نمایش است. حداقل برای من صحنه‌های حضور ٍ او به‌خصوص آن قسمتی که دربارهء دوست‌دخترش صحبت می‌کرد(و این دیالوگ بامزه: چرا مردها به‌جای دوست‌دختر ٍ خودشون با دوست‌دختر ٍ یکی دیگه ازدواج می‌کنند؟) بهترین بخش ٍ نمایش بود و فکر کردم کاش یعقوبی او را به‌عنوان کاراکتر اصلی انتخاب می‌کرد و به مشکلات روابطش می‌پرداخت. یا دست‌کم نگاه عمیق‌تری به مدل ٍ روابط جوان‌ها می‌داشت (کافی بود کمی وبلاگ بخواند) می‌پذیرم که آن‌وقت نمایش شاید اجازهء اجرا نمی‌داشت ولی برای کسی که می‌تواند نشان بدهد در جمهوری اسلامی یک خانواده در مهمانی مشروب می‌خورند و پسری دربارهء دوست‌دخترش می‌گوید: تو همهء حالت‌ها دیده‌مش , قطعن ناممکن نیست.
اخیرا متن ٍ مونولوگ «برلین» را می‌خواندم که یکی از نوشته‌های تازهء یعقوبی‌ست و به لحاظ ٍ ایدئولوژی ورسیون ٍ دیگری از «خشکسالی و دروغ» است و پر از دیالوگ‌های شعاری(و بامزه). آنجا هم مشکلات زن و شوهر در این حد است که چرا زن نمی‌فهمد مرد حق دارد خواب‌های س.ک.سی ببیند....
به‌نظر من البته این که یعقوبی دارد در جامعهء س.ک.س‌زدهء فعلی به بحران ٍ زناشویی و س.ک.س می‌پردازد جهت‌گیری ٍ درستی را نشان می‌دهد. نشان می‌دهد همچنان گیرنده‌های او برای درک و دریافت ٍ نبض ٍ جامعه حساس است. جامعه‌ای که تازه دارد دست و پا می‌زند که س.ک.س و پرسش‌های اخلاقی و عاطفی ٍ مربوط به آن را از یک تابوی ناموسی به یک مفهوم ٍ روزمره تبدیل کند و از پنهانی و تاریکی به سطح و شفافیت بیاورد و زبانی بسازد که بتواند درباره‌اش حرف بزند و بنویسد. و شاید مهم‌ترین دلیل ٍ این اتفاق , رشد و بلوغ ٍ اجتماعی ٍ سریع ٍ زن‌ها ست.....
حالا اینکه یعقوبی (و هر هنرمند دیگری) بتواند از این شرایط ٍ اجتماعی ٍ پیچیده خلاقانه استفاده کند و به دوران ٍ اوج بازگردد یا نه , آینده نشان خواهد داد.

پی‌نوشت: متن مونولوگ ٍ برلین http://www.yaghoubee.com/plays/berlin/871211berlin.bA.pdf
پ.ن ۲: یک مطلب مفصل و خواندنی دربارهء «ماه در آب
http://www.yekpanjare.com/2006/10/967.php
پ.ن۳: آلبوم عکس‌های احسان رأفتی
http://ehsaaan.com/weblog/?p=289
پ.ن۴: گفتگو با محمد یعقوبی
http://www.etemaad.ir/Released/88-06-08/175.htm
پ.ن ۵:تماشای عکس‌ها و فکر کردن به خاطرهء «یک دقیقه سکوت» وجودم را از حسی غریب پر کرد. بخصوص اولین عکسی که در این صفحه گذاشته‌ام حس عاطفی شدیدی برایم دارد. آن موقع کی فکر می‌کرد یک چیزی مثل وبلاگ وجود داشته باشد؟ و اینکه بتوانی این عکس‌ها را تماشا کنی و قشنگ‌ترین و نوستالژیک‌ترین‌اش را انتخاب کنی....می‌دانم که تا آخر عمرم لحظه‌هایی را که آن شب‌ها در سالن چهارسو بودم از یاد نخواهم برد.
شاید بگردم اگر پیدا کردم نقدم روی «یک دقیقه سکوت» را که همان موقع در مجلهء صحنه چاپ شد اینجا بنویسم

Thursday, September 3, 2009

بوسه‌های ربوده






پنه‌لوپه آن میلر - رابرت دونیرو
بیداری‌ها
پنی مارشال
۱۹۹۰

این فیلم را خیلی زیاد دوست دارم. و به‌خصوص عاشق همین صحنه‌ای ام در اواخر فیلم که این دو تا در غذاخوری ٍ بیمارستان با هم می‌رقصند و دونیرو حالش بد است و تیک عصبی دارد و یک‌کم که می‌رقصند و دختره مطمئنش می‌کند آرام می‌شود....

Wednesday, September 2, 2009

مرا خواب کن

عجیبه , دیشب برای اولین بار تو عمرم موقع خوندن شعر سهراب سپری گریه کردم.
سپهری هیچوقت شاعر ٍ موردعلاقه‌م نبوده. شور و حالی درونم برنینگیخته. خیلی کم به یاد میارم خونده باشم‌اش. دیشب-نیمه‌شب بود- داشتم کتاب دوزبانه‌ای که با ترجمهء داریوش شایگان از شعرهای سپهری به فرانسه درآمده ورق می‌زدم که رسیدم به این:
و تنهایی ٍ من شبیخون ٍ حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت ٍ عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن‌وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت ٍ سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
بیا آب شو مثل یک واژه در سطرٍ خاموشی‌ام
بیا ذوب کن در کف ٍ دست ٍ من جرم ٍ نورانی ٍ عشق را
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب ٍ اصطکاک ٍ فلزات......

.....من مرگ را سرودی کردم...پر طبل‌تر از حیات

چقدر بخش اول «حکم مرگ» موریس بلانشو خوب بود. داستان دربارهء زن جوان بیماری به نام ژ ا‌ست که به عقیدهء همه از جمله پزشک‌اش دارد می‌میرد و راوی (که عاشق اوست) این جدال ابدی بین زیبایی و زوال را توصیف می‌کند. به این ترتیب مرگ به شکل یک وسواس ٍ مدام موجودیت پیدا می‌کند , به‌صورت یک آیین ٍ عجیب در می‌آید , یک سندروم , یک موجود زنده و معین (یک جا زن از پرستارش می‌پرسد تابحال مرگ را دیده‌اید؟ پرستار می‌گوید مرده زیاد دیده‌ام. زن می‌گوید مرده نه , مرگ. حالا آن را خواهید دید) که هر لحظه معنایی و حالتی به خود می‌گیرد و بازی متفاوتی می‌کند. راوی با این کار سعی دارد مرگ را هم وارد بازی زندگی کند, که جلوی نیستی مطلق را بگیرد. او اینقدر در این راه پیش می‌رود و آن‌قدر او را دوست دارد که یکبار عملا زن را که مرده زنده می‌کند. یعنی یک استعاره را به شکلی سوررئالیستی جلوهء حقیقت می‌بخشد. صحنهء درخشانی ست. زن زنده می‌شود و بیش از هر زمان دیگری شاد و سلامت و طبیعی و جذاب به نظر می‌رسد. اتفاقی معجزه‌گون , که زیرمعناهای مسیحی-اسطوره‌ای ٍ خودش را دارد.
اما چیزی که من را مجذوب کرد حس انسانی ٍ تنیده در داستان بود. و شدت علاقه و احترام عمیق راوی برای زنی که به سادگی تسلیم نیستی نمی‌شود....علاقه‌ای که می‌خواهد به هر قیمتی شده او را نگه دارد , تا حدی که با معجزه‌ای او را برمی‌گرداند. می‌خواهد در هر شرایطی او را در مقابل مرگ پیروز و قوی نشان دهد. و همهء ما می‌دانیم که در واقعیت چنین تلاشی محکوم به شکست است. در واقعیت هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را که دوست دارد در مقابل زوال, در مقابل زشتی و پیری و موقعیت‌های خجالت‌آور و ناخوشایند و بیماری‌های سخت و ناتوانی و در نهایت مرگ محافظت کند.
و راز شکوه و زیبایی ٍ غمگنانهء این داستان همین است. در این فضای خواب‌گونه و این لحن ٍ آرامش‌بخش و مکاشفه‌گر و امیدوارانهء عجیب- نهایت ٍ امیدی که پس از نهایت ٍ ناامیدی‌ها برای یک انسان ٍ هنوز زنده باقی می‌ماند- , در نگاه ٍ انسانی ٍ راوی علیرغم آن شرایط , به کسی که دوست می‌دارد. حتی برعکس, انگار ژ با استقامت‌اش در این نبرد نابرابر در چشم راوی گوهر وجودی‌اش را آشکار می‌کند, بیشتر خودش می‌شود, روحش دوست‌داشتنی‌تر و بامعناتر می‌شود. حتی سایهء مرگ او را زیباتر می‌کند... «دیگر حواسش را جمع کرده بود و پس ٍ پشت ٍظاهر ٍخواب و در اعماق ٍ آرمیدن‌هایش, با هوشیاری روشنای نگاه را پاس می‌داشت تا امید ٍ دشمن‌اش در دست‌یازیدن ٍ ناغافل بر او ناامید شود. از همین لحظه, صورتش حالتی زیبا به خود گرفت که سخت گیرا بود. گمانم خوش می‌داشت مرگ را به نهایت ٍ راستی و حقیقت برساند. او مرگ را محکوم به شرافتمندانه شدن می‌کرد....» {از متن}
و به یاد بیاوریم که ادگار آلن پو مرگ ٍ یک زن جوان و زیبا را فرمولی برای بیان ٍ اساسی‌ترین مضمون ٍ شعر ٍ رمانتیک و شایسته‌ترین موضوع برای خلاقیت ٍ شاعران می‌دانست. او اعتقاد داشت که همهء رازهای سربه‌مهر ٍ هستی در این مضمون نهفته است؛ عشق و مرگ , زیبایی و خوف , فناپذیری و جاودانگی.{مراد فرهادپور -«شیطان, ماخولیا و تمثیل») به‌این‌ترتیب «حکم مرگ» به سنت ٍ رمانتیسیسم نیز بسیار وابسته است.
اما از زاویهء دیگری , می‌شود مرگ را با خود ٍ راوی برابر دانست, که چنان دلمشغول ٍ زن است که گویی می‌خواهد به این شکل او را به‌طور مطلق تصرف کند و مثل سرنوشتی گریزناپذیر همه‌جا دنبالش کند. در رابطهء عاشقانهء مثلثی ٍ راوی-مرگ-زن , انگار راوی برای ژ به صورت ٍ یکی از آن الهه‌های باستانی ٍ دوسر درمی‌آید؛ با دو نماد ٍ زندگی و مرگ توأمان.
و شاید هم بشود گفت راوی نویسنده است و ژ پرسوناژ داستانش , که می‌خواهد حکم محتوم ٍ نویسنده را متوقف کند و خود اراده‌اش را به دست بگیرد. پس با هم دست به یک بازی ٍ پیچیده می‌زنند...

این بحث می‌تواند بسیار طولانی باشد, به‌خصوص دربارهء اسطوره‌شناسی ٍ آیین‌های مرگ که برای فهم بهتر داستان ضروری‌ست. فعلا تمام‌اش می‌کنم. شاید بعدا روزی به آن برگردم.

پی‌نوشت: داشتم فکر می‌کردم آیا باید برای کسی که از چنین داستانی حس ٍ امید می‌گیرد و حالش بهتر می‌شود نگران شد؟ بعد فکر کردم دیگر از من گذشته که بخواهم نگران ٍ خودم باشم