Wednesday, September 2, 2009

.....من مرگ را سرودی کردم...پر طبل‌تر از حیات

چقدر بخش اول «حکم مرگ» موریس بلانشو خوب بود. داستان دربارهء زن جوان بیماری به نام ژ ا‌ست که به عقیدهء همه از جمله پزشک‌اش دارد می‌میرد و راوی (که عاشق اوست) این جدال ابدی بین زیبایی و زوال را توصیف می‌کند. به این ترتیب مرگ به شکل یک وسواس ٍ مدام موجودیت پیدا می‌کند , به‌صورت یک آیین ٍ عجیب در می‌آید , یک سندروم , یک موجود زنده و معین (یک جا زن از پرستارش می‌پرسد تابحال مرگ را دیده‌اید؟ پرستار می‌گوید مرده زیاد دیده‌ام. زن می‌گوید مرده نه , مرگ. حالا آن را خواهید دید) که هر لحظه معنایی و حالتی به خود می‌گیرد و بازی متفاوتی می‌کند. راوی با این کار سعی دارد مرگ را هم وارد بازی زندگی کند, که جلوی نیستی مطلق را بگیرد. او اینقدر در این راه پیش می‌رود و آن‌قدر او را دوست دارد که یکبار عملا زن را که مرده زنده می‌کند. یعنی یک استعاره را به شکلی سوررئالیستی جلوهء حقیقت می‌بخشد. صحنهء درخشانی ست. زن زنده می‌شود و بیش از هر زمان دیگری شاد و سلامت و طبیعی و جذاب به نظر می‌رسد. اتفاقی معجزه‌گون , که زیرمعناهای مسیحی-اسطوره‌ای ٍ خودش را دارد.
اما چیزی که من را مجذوب کرد حس انسانی ٍ تنیده در داستان بود. و شدت علاقه و احترام عمیق راوی برای زنی که به سادگی تسلیم نیستی نمی‌شود....علاقه‌ای که می‌خواهد به هر قیمتی شده او را نگه دارد , تا حدی که با معجزه‌ای او را برمی‌گرداند. می‌خواهد در هر شرایطی او را در مقابل مرگ پیروز و قوی نشان دهد. و همهء ما می‌دانیم که در واقعیت چنین تلاشی محکوم به شکست است. در واقعیت هیچ‌کس نمی‌تواند کسی را که دوست دارد در مقابل زوال, در مقابل زشتی و پیری و موقعیت‌های خجالت‌آور و ناخوشایند و بیماری‌های سخت و ناتوانی و در نهایت مرگ محافظت کند.
و راز شکوه و زیبایی ٍ غمگنانهء این داستان همین است. در این فضای خواب‌گونه و این لحن ٍ آرامش‌بخش و مکاشفه‌گر و امیدوارانهء عجیب- نهایت ٍ امیدی که پس از نهایت ٍ ناامیدی‌ها برای یک انسان ٍ هنوز زنده باقی می‌ماند- , در نگاه ٍ انسانی ٍ راوی علیرغم آن شرایط , به کسی که دوست می‌دارد. حتی برعکس, انگار ژ با استقامت‌اش در این نبرد نابرابر در چشم راوی گوهر وجودی‌اش را آشکار می‌کند, بیشتر خودش می‌شود, روحش دوست‌داشتنی‌تر و بامعناتر می‌شود. حتی سایهء مرگ او را زیباتر می‌کند... «دیگر حواسش را جمع کرده بود و پس ٍ پشت ٍظاهر ٍخواب و در اعماق ٍ آرمیدن‌هایش, با هوشیاری روشنای نگاه را پاس می‌داشت تا امید ٍ دشمن‌اش در دست‌یازیدن ٍ ناغافل بر او ناامید شود. از همین لحظه, صورتش حالتی زیبا به خود گرفت که سخت گیرا بود. گمانم خوش می‌داشت مرگ را به نهایت ٍ راستی و حقیقت برساند. او مرگ را محکوم به شرافتمندانه شدن می‌کرد....» {از متن}
و به یاد بیاوریم که ادگار آلن پو مرگ ٍ یک زن جوان و زیبا را فرمولی برای بیان ٍ اساسی‌ترین مضمون ٍ شعر ٍ رمانتیک و شایسته‌ترین موضوع برای خلاقیت ٍ شاعران می‌دانست. او اعتقاد داشت که همهء رازهای سربه‌مهر ٍ هستی در این مضمون نهفته است؛ عشق و مرگ , زیبایی و خوف , فناپذیری و جاودانگی.{مراد فرهادپور -«شیطان, ماخولیا و تمثیل») به‌این‌ترتیب «حکم مرگ» به سنت ٍ رمانتیسیسم نیز بسیار وابسته است.
اما از زاویهء دیگری , می‌شود مرگ را با خود ٍ راوی برابر دانست, که چنان دلمشغول ٍ زن است که گویی می‌خواهد به این شکل او را به‌طور مطلق تصرف کند و مثل سرنوشتی گریزناپذیر همه‌جا دنبالش کند. در رابطهء عاشقانهء مثلثی ٍ راوی-مرگ-زن , انگار راوی برای ژ به صورت ٍ یکی از آن الهه‌های باستانی ٍ دوسر درمی‌آید؛ با دو نماد ٍ زندگی و مرگ توأمان.
و شاید هم بشود گفت راوی نویسنده است و ژ پرسوناژ داستانش , که می‌خواهد حکم محتوم ٍ نویسنده را متوقف کند و خود اراده‌اش را به دست بگیرد. پس با هم دست به یک بازی ٍ پیچیده می‌زنند...

این بحث می‌تواند بسیار طولانی باشد, به‌خصوص دربارهء اسطوره‌شناسی ٍ آیین‌های مرگ که برای فهم بهتر داستان ضروری‌ست. فعلا تمام‌اش می‌کنم. شاید بعدا روزی به آن برگردم.

پی‌نوشت: داشتم فکر می‌کردم آیا باید برای کسی که از چنین داستانی حس ٍ امید می‌گیرد و حالش بهتر می‌شود نگران شد؟ بعد فکر کردم دیگر از من گذشته که بخواهم نگران ٍ خودم باشم

No comments: