Friday, September 18, 2009

.....وقتی درفت‌ها زیاد می‌شود

با این باران دم‌صبح ٍ بالکن و قطره‌های کف دست‌های دراز شده‌ء خیس‌ات , و هوای ملسی که دورت می‌چرخد و بغل می‌گیردت می‌اندازدت بالا , بویت می‌کند و می‌لغزد و می‌وزد توی تنت مگر می‌شود مست نشوی؟
بقیهء توی ذهنم هم بماند برای شاید هیچوقت. بماند....


پ.ن: تصویر اثر پل کله
little jester in a trance
پ.ن۲: یادم باشد یک وقتی هم دربارهء پل کله و عالمی که با او گذرانده‌ام بنویسم....
پ.ن۳: یک کتاب دیگر هم از سناپور خواندم :«سمت تاریک کلمات». عالی بود؛ همانطور که دوست دارم: تلخ , عاشقانه , صادق , به‌شدت معاصر , تیز و جسور. و با همان زبان موجز و شاعرانه و لذتبخش و با یک طنز ٍ برنده و کنایی. به‌لحاظ جسارت در نمایش روابط آدم‌ها تکان‌دهنده و شاید کم‌نظیر بود البته لاغری کتاب نشان می‌دهد به احتمال زیاد داستان‌های دیگری هم بوده که از این مرز هم فراتر رفته و حذف شده. سناپور دید تیزی در واکاوی گوشه‌های ناگفتهء زندگی و تنهایی‌ها و روابط آدم‌ها و تحقیر و خودآزاری و دیگر‌آزاری‌‌شان دارد. دوز نومیدی و تلخی ٍ‌ اگزیستانسیالیستی‌اش البته زیاد است اما تلخی ته‌نشین‌شده و جاافتاده‌ای که با یک جرعه طعم‌اش ماندنی می‌شود...
داستان‌ها بهم‌پیوسته به‌نظر می‌رسند(موقعیت‌هایی مثل حرف زدن و تماس تلفنی با یک غریبه(اغلب داستان‌ها بصورت دیالوگ روایت می شود) تکرار می‌شوند.). می‌شود که مثلا زن و مرد داستان اول همان زوج داستان آخر باشند که آنقدر دنبال خانه‌ای جایی چیزی که بهش احساس تعلق کنند گشتند و نیافتند که به‌تدریج کارشان به اینجا کشید.(ویران می‌آیی هم برعکس روایت می‌شد) یا شاید مرد ٍ همهء داستان‌ها یک نفر است و برش‌هایی از موقعیت‌های مختلف ٍ او را می‌بینیم. از ازدواج تا ویرانی ٍ رابطه و درد و خودخوری و عذاب تنهایی و ارتباط با زن‌های عجیب و خیالگونه‌ای که معلوم نیست آشنایند یا غریبه یا توهمی مثل حرف زدن با مجری تلویزیون؟
پ.ن۴: «و نیچه گریه کرد» را شروع کرده‌ام. خیلی وقت‌پیش‌ها باید می‌خواندم‌ش و اینکه حالا دستم رسیده از آن تقارن‌های عجیب است. از آن کتاب‌هایی ست که آزارم خواهد داد. که هم‌زمان جذب می‌کند و دفع , و نمی‌توانی از دستش خلاص شوی....همین چند صفحه‌ای که خوانده‌م آزارم داده....نمی‌دانم, شاید توی شرایط فعلی بهتر باشد بگذارمش کنار....

پ.ن۶: وقتی برای یک سفر کوتاه چمدان می‌بندی بعد می‌بینی طوری چمدانت را بسته‌ای و زندگی‌ات را تویش جا داده‌ای که انگار می‌خواهی دیگر هیچ‌وقت برنگردی یعنی اوضاع خیلی خراب است دیگر , ها؟

پ.ن۷: «فقط می‌خواستم دوستم داشته باشی». این اسم فیلمی است که فاسبیندر در اواسط دههء هفتاد ساخت. و به قول ٍ صفی یزدانیان در آن مقالهء ماندگارش در مجلهء فیلم , تم همهء فیلم‌هایش همین بود....چه شاهکارهایش مثل «اشک‌های تلخ پترا فون کانت»(آخر چطور می‌شود باور کرد اثری به آن عظمت طبق گفتهء هانا شیگولا بازیگرش ده روزه ساخته شده باشد؟) «ازدواج ماریا براون», «کاتسل ماخر»,«ترس روح را می‌خورد»(اولین فیلمی که ازش دیدم و برایم دنیایی ساخت...) و «ترس از ترس» و چه اولین فیلم بلندش که در بیست و چهارسالگی ساخت. اسم این یکی این بود : عشق سردتر از مرگ است.
توی ضمیمه‌های دی‌وی‌دی «اشکهای تلخ پترا فون کانت» یک تکه مستند هست که فاسبیندر توی طبیعت راه می‌رود و شعر می‌خواند و بعد می‌نشیند و حرف‌هایی می‌زند که...اما الان نمی‌خواهم دربارهء این صحبت کنم. حتی نمی‌خواهم دربارهء آن فیلم کوتاه «گردش در شهر» صحبت کنم و صحنه‌ای که مردی که اسلحه‌ای پیدا کرده و دارد دنبال جای مناسبی می‌گردد تا خودش را بکشد و می‌رود خانهء دختری که حتی وقتی می‌گوید می‌خواهم از توالتت استفاده کنم راهش نمی‌دهد و مرد همانجا توی پله‌ها برمی‌گردد رو به دوربین و شعری می‌خواند....الان می‌خواهم از چند سال پیش بگویم که آرته به مناسبت سالروز تولد فاسبیندر (سی و یک می) چند تا از فیلمهاش و چند تا مستند ازش پخش کرد. یکی از این مستندها که گفته شد چند ساعت (شاید هم چند روز-دقیق یادم نیست) قبل از مرگش بر اثر اوردوز توأم ٍکوکائین( که در طی دههء هفتاد به شکل جنون‌آمیزی مدام بیشتر مصرف می‌کرد) و داروهای آرام‌بخش و خواب‌آور , گرفته شده, او را نشان می‌داد که با کلاه آمریکایی بر سر پشت میزی در آشپزخانه نشسته و یک بطری هم روی میز هست. شروع می‌کند به حرف زدن با صدایی ضعیف و کلماتی جویده و نامفهوم, و حالش خراب است....خیلی خراب....کم‌کم شل‌تر می‌شود و صدایش ضعیف‌تر و نامفهوم‌تر. بعد آرام سرش را می‌گذارد روی میز و چشم‌هایش را می‌بندد

پ.ن۸: خیلی وقت‌ها که روحم ناله می‌کند و پنجه می‌کشد که بیایم اینجا بنویسم جلوی خودم را می‌گیرم. فکر می‌کنم از دلتنگی و غم فراق و حال بد نوشتن مثل سیلی است که وقتی جلویش را ول کنی , وقتی یک بار بنویسی و از آن مرزی که برای خودت تعیین کرده‌ای رد شوی دیگر نمی‌توانی جمعش کنی. یاد یک داستانی افتادم که دکتر به پسره گفته بود شب‌هایی که مضطرب می‌شوی نباید سیگار بکشی یا قهوه و چای بخوری و او دقیقا همان وقت‌ها دلش می‌خواست این کار را بکند. حالا شده حکایت وبلاگ‌نویسی ٍ من. این آونگی و آویزانی....

پ.ن۹: انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند
انگار
آن شعلهء بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت
چیزی به‌جز تصور معصومی از چراغ
نبود

پ.ن۱۰: فقط می‌خواستم دوستم داشته باشی