Saturday, January 23, 2010

از تنهایی







































ایزابل اوپر در «مادام بوواری» / کلود شابرول

و آن نگاه‌های نافذ ِ خیرهء تهی , که همهء راز ِ بازی ِ اوست....دوست داشتم مطلبی دربارهء فیلم محبوبم از شابرول/اوپر یعنی «ویولت نوزیه» بنویسم , و بنویسم که تا چه حد شکل گرفتن ِ معنای فیلم , به عمق و سرمای این نگاه پر راز و دنیایی که در درونش پنهان و آشکار می‌کند وابسته ست....

7 comments:

sina said...

درست گفتی جمله اخرو ... واقعا فیلم رو بازی شاهکاره اوپر می گذره ... ولی چه سریع به روز می نی ما جا می مونیم ...

Anonymous said...

سلام
شما و یا دوستانتون آخرین پر سیمرغ در تئاتر شهر رو رفتید؟ اگر رفتید میشه بفرمایید چطور بوده
ممنونم - سروش

sophie said...

سلام
نه نرفتم

مهدیه said...

این دو فیلم آخر را که نوشتی امیدوارم زودتر ببینم.
مرسی برای معرفی

Anonymous said...

سلام، خوبید؟صالح هستم. خواستم تو کلوب پیام بذارم اما تحریم کرده بودید غریبه ها رو!

خوشحالم اومدم تو بلاگتون، متنها رو خودتون نوشتید جدا؟
اونقد زیبا بود که میون این همه دود و دم و خشکی روزهای زندگی کمی نرم بشم و یاد خودم بیفتم.
شاد زی مهر افزون
در پناه حق

پ.ن: من با آیدی "آران ایران" براتون درخواست گذاشتم تو کلوب

sophie said...

سلام خوبین؟
توی کلوب که فکر کنم برای همه همین‌طور باشه یعنی فقط کسانی که جزو ادلیست هستن می‌تونن پیغام بذارن.
در هر صورت من تحریم نکردم کسی رو!
خیلی ممنون و خیلی خوشحالم کردین که سر زدین :)

میثاق said...

فلوبر رفیق شب ها نوجوونی من...

رودلوف گفت:«مثلا ما خودمان چگونه با هم آشنا شدیم؟کدام تقدیر چنین خواسته بود؟بی تردید مانند دو نهری که از فاصله دور می آیند و به هم می پیوندند تمایلاتمان را به سوی یکدیگر سوق داده است.»
و دست اما را در دستش گرفت.اما دستش را پس نکشید.
رئیس نمایشگاه فریاد زد:«جایزه اول برای کشاورزی به طور کلی.»
-«همین حالا ،مثلا وقتی من به خانه شما آمدم،..»
«به آقای بینه از کنکامپوا»
-«مگر می دانستم که همراه شما به اینجا خواهم آمد»
«هفتاد فرانک»
-«حتی صد بار خواستم از این شهر بروم،اما دنبال شما آمدم و ماندم،..»
«برای کود ترکیبی!»
-«همچنانکه امشب و فردا و روزهای دیگر خواهم ماند،ناما عمرم...»
-«اما نه به من بگویید که جایی در فکرتان،در ذهنتان،در زندگی تان ،برای من هست،مگر نه؟»
«خوک پرواری!جایزه اول...»