می شه از اون لحظهای شروع کرد که گوشه اون پارک دنج و خلوت روی پلهها نشسته بودیم و من روسریمو دراوردم و همانجا دراز کشیدم و بدنم را در آن هوای محشر رها کردم و درکل یکی دو تا آدم رد شدند و زیاد نگاه نکردند و نسیم خنک خوب خوشبویی تا عمق جانمان میرفت و بوی درختها بلند میشد و برگهای سبز شفاف بالای سرم رو که بهم میپیچیدند و سایه میساختند تا ته وجودم نفس میکشیدم و آسمان آبی پررنگ رو نگاه میکردم و همه رنگها و بوها و صداها شفاف و قوی و خالص بودند

و با موبایل من آهنگ فرانسوی گوش میکردیم و من گفتم: بیا روم. و تو خندیدی و گفتی الان پلیس میاد یه راست میبرنمون بازداشتگاه و ما خندیدیم و پلیس و بازداشتگاه رو حواله دادیم و وسط یه پارک عمومی خلوت و خالی تو تهران روی من خم شدی و بوسیدیم.... و بوی خاص تو قیامتی بود و من بیقرار و سیرنشو و تو کفات برید و با دست کوبیدی به پشتم و جملهء درجهیک ات رو گفتی: بابا تو ج.م.ه.و.ر.ی ا.ص.ل.ا.م.ی رو به ف.ا.ک دادی!
میشه هم برگشت به چند ساعت قبلتر و از توی سینمای «طهران تهران» شروع کرد که از شانس ما کمفروشه و ده نفر هم تو سالن نبودند بجز کنترلچی که هی از بغل دماغ ما در رفت و آمد بود...و بعد دوباره برگشت توی پارک به قبلتر از سکانس پلهها , که یه عروس و داماد رو اورده بودند ازشون فیلم بگیرند و جلوی چشم اونها ما دست همدیگه رو گرفته بودیم و تاب میخوردیم و من برای اینکه نیفتم دستهات رو محکم گرفتم و تا کمر به پشت خم شدم و همه چی رو برعکس میدیدم و جیغ میزدم...تو یه دفعه منو بغل زدی بردی بالا هووووپ انداختیم بالا و من در فاصلهء گوش و گردنت آسمون رو سیاحت میکردم برای خودم و یه لحظه تو ذهنم جرقه زد عین بچگیم . درست عین بچگیم که بابام بغلم میزد مینداختم بالا و یه ذره زبری ریش روی صورتش بود , و فکر کردم نکنه واقعن مردهم و الان بهشته؟ و انگار همهء خاطراتی که همیشه درنم زندهن هیچوقت وجود نداشتن؟ و باز ترتیب سکانسها رو بهم ریخت و رفت جلوتر , روی اون نیمکته که سایهء خوبی افتاده بود نشستیم و شیرینی شکلاتی خوردی و تو پیشنهاد کردی از درخته روبرو بریم بالا و این نشون میداد که فهمیدی من چقدر مستم و وقتی تا این حد مستم دیگه نمیشه جلومو گرفت و از خوشی جیغ میکشیدم و مث چِت کرده ها میخندیدیم و رفتیم بالا روی نوک ابرها و از اون بالا نگاه کردیم و من یادم نیست چی داد میزدم و آواز میخوندم تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره... گفتی اگه باران نیومده بود و زمین گِل نبود دراز میکشیدیم با هم روی چمنها و گفتی عمدن میان زمین رو خیس میکنن که مردم نخوابن با هم و گفتی دانشگاهتون نزدیک این پارک بوده و همیشه دختر پسرا میومدن اینجا و یادم نیست پیشنهاد دراوردن پیراهن رو کدوممون داد و دوباره انداختیم بالا و موهام رها شد روی گردنم میریخت و یه پیرمرده رد شد وایساد نگاه کرد و میخندیدیم.... تو گفتی الان تو بهشت خودمون ایم؟
حالی بود , تجربهء شگفت ِ تازهای , و شب قبل از این که خوابم ببرد هی به دیوارهای تنگ و سقف کوتاه و تیرهء این اتاق نگاه میکردم و دلم هی غنج میرفت و دلم تنگت بود طوریکه هیچوقت تا حالا اینطوری دلم تنگ نبوده... و تو باید پیشم میبودی , باید میبودی , بودی...
قول داده بودم که بنویسمش. نمیدونم این همونی شد که باید یا نه....
این متن را حین شنیدن
این آهنگ بخوانید
پ.ن:
این موسیقیپ.ن: دیالوگ:
- من یا استقلال؟
- هر دو. ولی اول تو.
(واقعن هم راست میگفت. چون اون روز استقلال بازی داشت ولی به من نگفته بود و نرفت استادیوم تا همدیگه رو ببینیم.)
پ.ن: کاش از اونجا عکس میگرفتم.
عنوان از شعر مولانا:
ما مست شدیم و دل جدا شد
از ما بگریخت تا کجا شد
چون دید که بند عقل بگسست
در حال , دلم گریزپا شد
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
در خانه مجو که او هواییست
او مرغ هواست و در هوا شد
او باز سپید پادشاهست
پرید بسوی پادشا شد
دیوان شمس
پ.ن:
ای طربناکان ز مطرب التماس ِ مِی کنید
سوی عشرتها روید و میل بانگ نی کنید
شهسوار اسب شادیها شوید ای مقبلان
اسب غم را در قدمهای طربها پِی کنید
نوبهاری هست با صد رنگ و گلزار و چمن
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید
از شراب صرف باقی کاسهء سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات با خودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
پ.ن: امروز خواب عجیبی دیدم. وسط صحنههای قروقاطی درهم و کابوسها خواب دیدم که کشوی لباسم که روبروی جایی که میخوابم هست باز شد و توش یه بچه آهو بود که بهزحمت داشت سعی میکرد خودشو از زیر لباسها بکشه بیرون. خیلی خیلی زیبا بود و چشمهای قشنگی داشت. یک شاخ خیلی دراز به حالت افقی روی سرش بود که تقریبن به اندازه طول اتاق بود. پوست نرم و خوشرنگی با لکههای کمرنگ داشت. با چشمهای سیاهش به من زل زده بود. دیدنش عمیقن شادم کرد. فکر کردم باهاش چی کار کنم؟ بعد یاد اون جنگل بکر و دستنخورده که توی شمال کشف کرده بودیم و خیلی دوستش دارم افتادم. اونجا حیوانی وجود نداشت و پای آدمیزاد هم بهش نمیرسید. فکر کردم میبریمش اونجا رهاش میکنیم تا برای خودش توی جنگل زندگی کنه و آزاد باشه. همین موقع از خواب پریدم
پ.ن: این عکس همون پارکه
پ.ن: دیالوگ:
اومده پیش من. بغلم کرده میگم خوابم میاد میگه یه کم بخوابیم. ده دقیقهای تو حال خواب و بیدارم بعد چشمامو باز میکنم. میگه: دلم برات تنگ شد
- همین الان؟
- آره. دیگه حرف نمیزدی
- صدات خیلی قشنگه. میتونم صداتو ب.و.ص کنم؟
- فکر نکنم بتونی
پ.ن: برام توتفرنگی اورده بود. خودش شستشون و اورد بخوریم.
بعد من این شکلی شدم
