Saturday, July 18, 2009

عوض کردن دنیا , مثل این می‌مونه که بخوای میخ‌طویله رو بکنی تو ماتحت زنبور


آسمان ٍ روزهای برفی
نویسنده: محمد چرمشیر
کارگردان:محمد عاقبتی
بازیگران: حسن معجونی - نگار عابدی
تالار مولوی - خرداد و تیر ۸۸



کلاید: برای اونها هیچ فرقی نمی‌کنه که تو چی‌کاره‌ای. اما واسهء من فرق می‌کنه.

بانی: چرا؟
کلاید: آخه تو فرق می‌کنی. تو هم مثل منی. می‌خوای با همه فرق داشته باشی.
{ از دیالوگهای فیلم بانی و کلاید}

۱- تنها راه چپه کردن دنیا اینه که گه بزنی به ایمان مردم

« یه بار کلاید دربارهء کلمه‌ای حرف زد که اصل ٍ اون چیزی بود که من ‌میخواستم ازش فرار کنم. اون کلمه این بود: ملال. و من چمدونم رو برداشتم, تا مثل بابای بی‌شرف ٍ نامردم از اون ملال فرار کنم.»
{از متن نمایشنامه}

«انسان را از تمامی مشقت‌اش که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟ همهء چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد.
آنچه بوده است همان است که خواهد بود , و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
پس به تمامی کارهایی که دستهایم کرده بود و به مشقتی که در عمل نمودن کشیده بودم نگریستم , و اینک تمامی آن بطالت و در پی باد زحمت کشیدن بود و در زیر آفتاب هیچ منفعت نبود.
{کتاب جامعه - کتاب مقدس}

«مامان روزهای اولی که در آسایشگاه بود گاهی گریه می‌کرد. اما این به دلیل عادت بود. بعد از چند ماه اگر می‌خواستند از آسایشگاه بیرونش ببرند گریه می‌کرد. این هم به‌دلیل عادت بود.»
{بیگانه - آلبر کامو}

«دارم از اخلاقیات حرف می‌زنم.» {اولین دیالوگ فیلم تقاطع میلر - برادران کوئن}

« و اینک وحشت....وحشت....
{از فیلم اینک آخرالزمان}



یک زن و یک مرد , در اتاق هتلی با هم حرف می‌زنند. مرد از روی کتابی از اسکار وایلد که در دست دارد می‌خواند: «و ماهیگیر رفت پیش کشیش و گفت: پدر, این روح به درد من نمی‌خورد. نمی‌دانم باهاش چکار کنم....

کمی بعد می‌فهمیم که آنها بانی و کلاید اند. دو سارق مشهور , دو انسان که در جهان ٍ تاریک و نیهیلیستی ٍنوآر غرق شده‌اند , که دنبال رستگاری نیستند , فقط می‌خواهند از شر روح‌شان خلاص شوند. روحی که در این جهان معناباخته و ملال‌زده و بی‌اخلاق که زندگی آدمها چیزی نیست به جز تکرار حرفها و رابطه‌ها و کارهای احمقانه و زودگذر ٍ «معمولی» وخودفریبی‌ها و سرگرمی‌های نرمال و متوسط, دیگر به دردی نمی‌خورد. در جهان مزخرف ٍ آلودهء غیرقابل تغییر ٍ پر از زشتی و ظلم و جنایت و تباهی که هیچ‌جور «اعتقاد»ی و هیچ‌جور امکان اعتقاد به مفهومی, دست‌آویزی باقی نمانده. که هیچ چیز پاک و معصومانه‌ای, هیچ چیز جذاب و هیجان‌انگیز و زیبا و به دروغ‌نیالوده‌ای باقی نمانده. هر کس توهم معصومیت دارد فقط خودش را گول می‌زند.

بانی و کلاید اما بیشتر می‌خواهند. به «همین» راضی نیستند. توقع بیشتری از زندگی دارند. آنها می خواهند به قول ٍ کی‌یرکه‌گارد «زندگی جذاب» داشته باشند. آنها جزو معدود آدمهای باهوش و به ته خط رسیده‌ای هستند که «حقیقت زندگی بشر» را از ورای لفاف‌های دروغ‌ها و ایدئولوژی‌هایی که وعدهء رستگاری می‌دهند می‌بینند. و آن حقیقت چیزی جز «هیچ» نیست.... و سخت تلاش می‌کنند از طریق گریز از ملال ٍ هنجارهای پذیرفته شده و روزمره , از طریق پناه بردن به حاشیهء جامعه, دستکم معنایی به بودن‌شان روی زمین بدهند. دستکم از بی‌معنایی معنایی بسازند. و این وسط کشتن تصادفی یک نفر هم به همان اندازه بی معناست.(ایده ای که به‌نظرم از «بیگانه» می‌آید.) کلاید در ملاقات اول به بانی می‌گوید که دو راه دارد. یا ازدواج کند و بچه‌دار شود و یک عمر مثل آدمهای معمولی زندگی کند و بعد خودش را بکشد تا مردم را به فکر فرو ببرد و ایمان دروغین‌شان را به اصالت آنچه که نامش را خوشبختی گذاشته‌اند از بین ببرد , و یا اینکه با او در قانون‌شکنی‌هایش همراه شود. بعدتر, در اواخر نمایش , کلاید می‌فهمد که این دو با هم فرقی ندارند, که به یک اندازه پوچ‌اند. وقتی قبل از شلیک کردن به خودش در آن مونولوگ درخشان زیر دوش(که وقتی دفعه اول نمایش را دیدم روزم را ساخت)می‌گوید: بانی, فرقی نمی‌کنه اون زنی باشی که هر روز با یه لیوان ویسکی پشت پنجره وایمیسه یا زنی که با یکی مثل من میاد دزدی. بانی...ما پاک نمی‌شیم. ما آلوده می‌شیم. آلودهء نفس کشیدن , حرف زدن , آلودهء عشق و تنفر...این بهایی‌یه که برای زندگی روی زمین می‌پردازیم...ما رستگار نمی‌شیم بانی...ما فقط فرو می‌ریم....ما پاک نمی‌شیم.....من , کلاید , نره‌خر عوضی , گه می‌زنم به این دنیایی که هیچ کاریش نمی‌شه کرد....

و به این‌ترتیب محمد چرمشیر اثری خلق می‌کند درحد شاهکارهای ادبیات جهان, از کتاب مقدس تا مثلا «سفر به انتهای شب» ٍ سلین و آثار مهم اگزیستانسیالیست‌ها , و قهرمانی خلق می‌کند که قهرمان نیست , که آخرین جمله‌ای که زن درباره‌اش می‌گوید (آخرین جملهء نمایش) این است: او چرخید , و در تاریکی گم شد...

۲- آخ که دلم لک زده برا دو تا همبرگر کثیف....
چرمشیر به نظر من در خلق یک فضای آمریکایی موفق نشان می‌دهد. به‌علاوهء استفاده از فیلم‌هایی که از مانیتور پخش می‌شود و آن تکه از برادران مارکس که انتخاب هوشمندانه‌ای ست و روی ابزوردیتهء مورد نظر نویسنده تاکید می‌کند. و مهمتر از اینها دمیدن روح فرهنگ آمریکایی در اثر. و زمان غیرخطی و درهم ریختهء روایت, که کنجکاوی تماشاگر را بیشتر تحریک می‌کند برای درگیرتر شدن در داستان...و بازی روان و رئالیستی و خوش‌ریتم ٍ هر دو بازیگر . گرچه به‌نظر من نگارعابدی پرسونای باوقار فرهیخته‌ای دارد که شاید انتخاب خیلی مناسبی برای این نقش نبود.... ‌
متن «آسمان ٍ روزهای برفی» زبان ویژه‌ای دارد. پر از اصطلاحات لمپنی و ناسزا و زبان ٍ کوچه‌ای «کثیف» و طنزآمیز و عامه‌پسند(پالپ) که یکی از نشانه‌های ارجاع به سینمای گنگستری و نوآر ٍ آمریکاست. حاصل عشق ورزیدن و زندگی کردن با این سینماست. زبانی اما در عین حال زیبا و تراشیده و کنایی و موجز که آهنگ شنیداری ٍخوبی دارد , زنده و سرحال است و فضا و شخصیت‌های زنده و ملموس و جذاب و قابل‌باور ٍ رئال و امروزی می‌سازد. آدمهایی که عاشقانه‌ترین خطاب‌شان به هم نره‌خر ٍ عوضی است(و واقعا هم عاشقانه است) و ناشی‌گری‌شان موقع سرقت از بانک همان اندازه بامزه است که ابزورد. مثل دیالوگهای کلاید در گفتگوی تلفنی با مادرش: مامان گوشی دستته؟...گوشی...همون که دستته! (آدم را یاد بکت نمی‌اندازد؟)

پ.ن: شبی که اجرا را دیدم - ۲۵ تیر یعنی آخرین اجرا- بسیار با آنچه پارسال در جشنواره دیدم متفاوت بود. بعضی از دیالوگها و میزانسن‌ها عوض شده و به کار لطمه زده بود. فضای سالن بهم‌ریخته بود و استرس و عدم تمرکز ٍکاملا واضح بازیگران که حتی به‌نظر می‌رسید باعث شده دیالوگهایشان را فراموش کنند و حضور درگیرکننده‌ای روی صحنه نداشته باشند متاسفانه تاثیر کار را تا حد زیادی از بین برد. فشار و آشفتگی که گروه قاعدتا به‌خاطر وقایع اخیر تحمل کرده‌اند آشکار بود.
پ.ن۲: بعد از اجرا محمد عاقبتی با یک تی‌شرت سبز براق ٍ تابلو آمد روی صحنه و از اعضای گروه و چند شخص مشهوری که در سالن بودند تشکر کرد
پ.ن۳: دیالوگ‌هایی که از نمایش نقل کردم نقل به مضمون و براساس ٍ حافظه است.
پ.ن۴: عکس‌ها از سایت ایران‌تیاتر

No comments: