Limitless
کارگردان: نیل برگر
فیلمنامه: لسلی دیکسن براساس رمانی از آلن گلین
بازیگران: بردلی کوپر (ادی مورا) ، ابی کورنیش (لیندی) ، رابرت دونیرو (کارل ون لون) ، اندرو هاوارد (گنادی) ، آنا فریل (ملیسا) ، جانی ویتورث (ورنن)
نویسندهی بیکاری به نام ادی مورا که دختر محبوبش لیندی او را از خود رانده ، حالا دیگر به این اطمینان نهایی رسیده که آیندهای برایش متصور نیست. ولی همهی نگرانیهای ادی در روزی که یکی از دوستانش او را با دارویی تجربی به نامNZT آشنا میکند به آخر می رسد. این داروی عجیب خاصیتی دارد که به فرد این امکان را میدهد تا بتواند از کل ظرفیت ذهنیاش استفاده کند. ادی پس از مصرف این دارو تمرکز و اعتماد بهنفس بیکرانی پیدا میکند و به همهی چیزهایی که تا حالا خوانده ، شنیده یا دیده به راحتی تمام دسترسی پیدا میکند و به این ترتیب به غولی اقتصادی تبدیل میشود. موقعیت تازهی او ، غول تجاری دیگری به نام کارل ون لون را به سوی ادی جلب میکند. ولی بهتدریج دردسرهای ادی هم شروع میشود. و در راس همهي این دردسرها گروهی از آدمکشها که برای دست پیدا کردن به NZT در فکر از میان برداشتن ادی هستند...
درهای ادراک
«اگر درهای ادراک باز میشدند همهچیز آنطور که هست بر انسان ظاهر میشد:نامتناهی.» (ویلیام بلیک)
خودش است. همان چیزی که همهمان میخواهیم. که همیشه و از زمانی که روی کرهی خاکی با داشتههای ناکافیاش زندگی کردهایم خواستهایم. درست مثل نویسندهی بیپول و مطرود و درماندهی داستان ، وقتی روی تصاویری از زندگی سگیاش حرف میزند ، تصاویری از زندگی در آن آپارتمان کثیف ، ویران ، خالی و تنها ، و پرسه زدنهای بی هدفاش در خیابانها پس از رفتن محبوبی که دیگر تاب تحمل افسردگی و شکستهای مزمن او را ندارد. ما هم مثل او میخواهیم جایی از چیزی عبور کنیم ، و بعد پشت سرمان را نگاه کنیم و بگوییم:« در زندگی لحظههایی هست که میدانی از پل گذشتهای و زندگی قبلیات را پشت سر گذاشتهای. من از پل گذشتم.» دیالوگی از فیلم که یادآور جملهی مشهوری از نیچه در «چنین گفت زرتشت» است:«زرتشت! هنوز به یاد داری آن زمان را که سرگشته و غریب در جنگل ایستاده بودی و جسدت در کنارت بود و نمیدانستی به کدام سوی بروی؟»
نیمهی اول فیلم را همین انرژی و میل دیوانهوار و خواست انسانی – بسیار انسانی -و البته تراژیک به قوی شدن و عبور از حد و مرزهای دست و پا گیر بشری و رسیدن به جایگاه ابر انسان پیش میراند. نهایت وجد و لذت و سرمستی از دست یافتن به مادهای که همهی درهای ادراک را باز میکند ، و شیرجه زدن از بلندترین صخرهی دنیا به درون آب و لمس کردن و شنیدن صدای پاشیده شدن قطرهها ، و غرق شدن در موفقیت و قدرت و پول و شهرت و احترام و دوست های تازه و سفر و همهي لذتهای خوب و موفقیت و موفقیت و موفقیت.... و شجاعتی که باید برای روبرو شدن با پیامدهای آن داشت.
فیلم فقط ظاهرش شبیه تریلر-اکشن های رایج هالیوود است و به لحاظ درونمایه ، لایههای عمیقتر و جذابتری دارد که همچون هر اثر هنری یا ادبی پیچیده و باارزش ، ذهن را درگیر میکند؛ از ظرافتهای شخصیتپردازی قهرمان اصلی با بازی بردلی کوپر – که با معصومیت و متانت خاص و بسیار سمپاتیکِ چهرهاش انتخاب مناسبی برای این نقش است و کارگردان هم خوشبختانه از به کار بردن نماهای نزدیک از واکنشهای چهرهی او دریغ نکرده – گرفته تا نوع نگاه فیلم به موضوع مد روز رواج مواد مخدر صنعتی و قرصهای روانگردان و مواد اعتیادآور محرکی مانند کوکایین و تغییرهای خلق و خوی شخص مصرفکننده که همچون بیماران مبتلا به اختلال دوقطبی افسردگی/شیدایی ، شادی و انرژی بالا و پرکاری و هیجان شدید و اندوه و انجماد و درد روحی توانفرسا را به طور مدام تجربه میکند ، و تحلیلی که در مورد پایهها و ملزومات پیشرفت و زندگی در سیستم سرمایهداری ارائه میدهد ، و بررسی نوسانهای روح در مسیر موفقیت و شکست و تاوانی که باید برای هر کدام بپردازد و جدال خونینی که فرد باید حین نابود کردن «سایه»اش تجربه کند (سکانسی که در اواخر فیلم ، اد در نهایتِ خشونت گنادی را میکشد ؛ آدمی فرومایه و بدبخت که همچون اد تشنهی موفقیت است و تصادفاً توسط او آلودهی قرصها و دچار حرص و شهوت قدرت میشود) ، و تجربهی «لحظههای مرزی» وجود و نقب زدن به سویههای تاریک درون و رو به رو شدن با اشباح ترحمانگیز گذشته و آینده (سکانس دردناک و پردریغ گفتگوی اد با همسر سابقش ملیسا) که فضای بهشدت داستایفسکیواری به فیلم بخشیده است. ریتم موجز و پرشتاب و کابوسوار فیلم و موسیقی وهمآلود الکترونیک و تأکید بر جلوههای مدرن شهر نیویورک و اعوجاج تصویری در لحظههای مصرف قرص ، آن را به فیلمی بحثبرانگیز و ترجمان سینمایی جذابی از تراژدی باشکوه و غمانگیز زندگی در این دنیای قشنگ نو تبدیل کرده است.
ماهنامهی فیلم ، شمارهی ۴۲۷ – خرداد ۱۳۹۰
4 comments:
فضای سنگینیه . سنگین و تلخ.
تلخیش مجال تمجید از نویسنده ای که میدونه چه طور در های ادراک، زرتشت، مواد مخدر، لحظه های مرزی و انسان و سایه اش را با هم ترکیب کند، به آدم نمی دهد.
به ناچار گشتی می زنم در بودا و گیاه خواری، در اوپانیشادها و گودبای بلو اسکایها
گفتگویت با محمد که چندین بار خوانده ام و همیشه دوباره جدید و متفاوت است.
متنت رو که خوندم خیلی خیلی ترسیدم. ترسیدم و حسابی سردم شد. خیلی هم احساس تنهایی کردم از نوع بسیار وحشتناکش.
خیلی رک از شکست و پوچی و کوکائین حرف زده بودی.
انگار نه انگار خودت هم یکی هستی میون این آدمها.انگار از بیرون بهشون نگاه می کردی.
دوست داشتم فضا عوض می شد. کاش می شد مثلن در مورد "سعادت آباد" یه چیزی می نوشتی.
کاش می شد یه کم ادبی نمی نوشتی.
سوفیا منم فیلم رو دوست داشتم مرسی از تحلیل خوب و دقیقت
مرسی نازنین جان و بهداد عزیز
فیلم مسخره ای بود!
البته نکته ی جالبش این جاست، من از اول فیلم فکر می کردم می توانم پایان فیلم رو حدس بزنم ولی دقیقا چیزی متفاوت از اب در اومد! اینش یکم جالب بود
رابرت دنیرو هم که ناراحتم کرد، اخه چرا اینا پیر می شن سلقه شون هم افت می کنه؟؟؟ واقعا!
Post a Comment