Sunday, October 11, 2009

....هر خونی جاری شود نام ٍ تو را دارد

گم‌شدگان
نوشته و کار: بهزاد آقاجمالی
بازیگران: مهدی کوشکی- فاتح فرومند- آوا شریفی
مهر۸۸- تالار کوچک مولوی

نور می‌آید. روی صحنه فقط یک میز هست و یک صندلی و آن ته یک تلویزیون کوچک. زنی نشسته روی صندلی, دارد از درد به خودش می‌پیچد. روبرویش مردی تکیه داده به میز با او حرف می‌زند گاهی به نجوا گاهی به بازخواست. شکل نشستن مرد طوری‌ست که بر بدن ٍ زن مسلط است. لحن‌اش هم اروتیک است هم تهدیدگر. شبیه اروتیسم قدرتمندی که در لحن و بازی ٍ مرد هست تا بحال روی صحنه ندیده‌ام(تازه این هم از سد ممیزی گذشته). نورپردازی اکسپرسیونیستی (از طریق تاریک کردن صحنه و یک نور موضعی ٍ مستقیم) حس ٍ نگرانی و تهدید ٍ فضا را تشدید می‌کند و در عین حال با سایه‌روشن‌هایی که روی صورت بازیگران و لباس قرمز و آبی ٍ زن می‌اندازد(به اضافهء فرم و فاصلهء بدن‌ها که فکر شده است) قاب‌های بسیار زیبایی می‌سازد. زن نام‌اش یسناست. بعدتر می‌فهمیم که از مرد(یونس) حامله است و بدحالی‌اش برای همین است. می‌فهمیم که احتمالا برای حفظ خانه‌اش به اجبار تن به این رابطه داده. رابطه‌ای عجیب و سادیستی که بیش از آنکه عاشقانه باشد متجاوزانه به نظر می‌آید.
یسنا و برادرش فردوس باید از این خانه بروند چون قرار است در آن محل سدی ساخته شود و یونس دستور دارد از آنجا بیرون‌شان کند. فردوس در فکر معبد است و در انتظار پدری که معلوم نیست بازگردد برای همین حاضر به رفتن نیست. او علیرغم هوشی که دارد دچار نوعی بیماری روحی‌ست و فکر می‌کند معبد به یک قربانی نیاز دارد. و قربانی کسی نیست جز جنینی که -به نشانهء نسل آینده- خونش ریخته می‌شود تا هر امیدی به تغییر شرایط از بین برود...
بازیگر نقش فردوس با توجه به فرم چهرهء خاصی که دارد در جهت تشدید فضای گروتسک کار بسیار خوب انتخاب شده. و درمجموع بازیگران با توجه به فیزیک‌شان انتخاب‌های مناسبی برای این نقش‌هایند. طنز دیالوگ‌ها(و بعضی موقعیت‌ها) جاندار و گیرا ست و ارتباط تماشاگر را با کار حفظ می‌کند(در مجموع دیالوگ‌نویسی- با ظرافت‌ها و پیچیدگی‌هایی که نشان از پختگی داشت- شاید مهم‌ترین نقطه قوت کار بود- در کنار ایده‌های کوتاه خوبی مثل کاربرد اسلحه و بالاآوردن یسنا روی آن و موتیف ٍ قرص‌خوردن‌ها و...) و اجرا در عین رئالیتهء جذاب‌ش بخصوص دیالوگ‌ها و رفتار آدم‌ها که روزمره و واقعی‌ست حس و حالی اکسپرسیونیستی و وحشت‌آفرین دارد و تعادل بین این دو وجه خیلی خوب درآمده طوری که معلق بودن این فضا و این آدم‌ها را میان ساحت اسطوره‌ای و ساحت روزمره احساس می‌کنیم.(به نام‌ها دقت کنید) - و علاوه بر این نوعی شاعرانگی ٍ خشن و مرثیه‌گون در آن هست که بخصوص با تأکیدهایی که بر خون و پارچهء سرخ و آیین‌ها می‌شود من را یاد رئالیسم شاعرانه‌ای از نوع مثلن لورکا انداخت.- و اساسن نمایش دربارهء ویرانی زندگی طبیعی و اسطوره‌ای بر اثر هجوم ویرانگر تکنولوژی( و نه علم) غیر انسانی‌ست. معبد, خاطرهء مادر و پدر و زندگی سنتی و آیینی قرار است از بین برود و جای آن را سدی بگیرد که نشانهء زندگی مدرن و مادی بی‌رحم و خالی از روح و فرهنگ انسانی ست. و همین تضاد است که روان‌پریشی می‌آورد و رفتار شخصیت‌ها را دچار چنین برزخ بیمارگونی می‌کند.

حال اگر بیاییم و متن را به شیوهء روانکاوی یونگ تحلیل کنیم به نتایج جذابی می‌رسیم. در روش یونگی کل صحنه استعاره‌ای از روان آدمی‌ست و هر کاراکتر ٍ داستان, نقش یک بخش یا کهن‌الگو را در روان بازی می‌کند و کشمش‌های روایت به مثابه درگیری بخش‌های مختلف روان آدمی درنظر گرفته می‌شود. کاراکترها دو به دو با هم قرینه‌اند: پدر(کهن الگوی پیرخردمند و کامل {سوپر ایگو - من ٍ برتر}- غیبت‌اش نشانهء عدم تعادل روان است) با جنین(خود-نفس- ی که در حال رشد و تکامل است و درنهایت باید به عنوان حاصل ٍ کشمکش‌های روان به دنیا بیاید) -
فردوس(آن بخش شوریده و عرفانی ٍ روح که با راز و رمز‌های باستانی و کهن نمونه‌های ازلی پیوند دارد. او بنا به نقش‌اش در ساختار روان, قادر به درک واقعیت نیست و در ساحتی اسطوره‌ای در جستجوی مطلق است. در غیاب ٍ من ٍ برتر سعی می کند جایگزین ٍ او شود. وقتی مجبور شود واقعیت را بپذیرد و از جایگاه خودش بیرون رانده شود(در نوعی از زندگی که باورهای معنوی سرکوب می‌شوند) دچار پریشانی می‌شود و تجلی ظاهری‌اش به این شکل است که مدام بین خواب و بیداری در رفت و آمد است و به تدریج نیروی خلاقهء خود را از دست می‌دهد و به صورتی مخرب درمی‌آید و در نهایت مانع رشد و زاده شدن ٍنفس می‌شود) با همزاد خیالی‌اش (سایه) -
{فردوس دچار ماخولیا ست. بنا به نظریهء مراد فرهادپور دربارهء تفاوت بین ماتم و ماخولیا, ماتم زمانی‌ست که شخص در سوگ ٍ از دست دادن ٍ چیزی‌ست و این ازدست‌دادن را پذیرفته. ولی ماخولیا زمانی‌ست که شخص همچنان در آرزوی ناکام ٍ بازگرداندن ٍ عزیز از‌دست رفته است و نمی‌تواند نبودن آن را بپذیرد.}
یسنا(خود که در حال درد کشیدن و تغییر است. او بین من ٍ برتر و ریشه‌های معنوی‌اش و سلطهء اید یا نهاد-غریزه-(یونس) در جدال است. از سر ٍ ضعف اجازه داده غریزه به او تجاوز کند و قدرت را در دست بگیرد و در نهایت هم به همراهی با او و رها کردن معبد تن می‌دهد) با یونس(اید یا غریزه- تمام تلاشش در جهت لذت, قدرت و منفعت است و به تدریج «خود» را نابود می‌کند و بر تمام روان مسلط می‌شود تا انسانی تک ساحتی خلق کند....
این بحث البته بسیار پیچیده و طولانی ست و می‌تواند ادامه داشته باشد...

پ.ن: مهدی کوشکی بسیار بااستعداد نشان می‌دهد و شخصن منتظر دیدن اجراهای بعدی او هستم. فقط اینکه به نظرم طیف حس‌هایش بسیار قوی‌ست و این به حضور دو بازیگر دیگر لطمه می‌زند. شاید اگر کمی انرژی‌اش را کنترل می‌کرد با اجرای متعادل‌تری روبرو بودیم.
پ.ن۲: به نظرم در پردهء دوم ریتم اجرا افت می‌کرد. و در پردهء سوم باز اوج می‌گرفت(ولی نه به اندازهء پردهء اول). البته در گفتگویی که پس از اجرا با کارگردان داشتم گفت دلیل حس‌ام این است که امشب گروه صد در صد روی فرم نبودند. بهرحال, به‌نظر من پردهء دوم ضعف داشت.
پ.ن۳: در شرایطی که نام‌های بزرگی مثل محمد یعقوبی(و خیلی‌های دیگر) در حال پسرفت‌اند, تماشای یک کار اول ٍ دانشجویی که انصافن از استانداردهای حرفه‌ای چیزی کم نداشت بسیار هیجان‌انگیز بود و امید بخش.
پ.ن۴: عکس‌ها از اینجا
پ.ن۵: تیتر از شعری از اکتاویو پاز
پ.ن۶: یسنا

پیشینه: بهزاد آقاجمالی در دانشکدهء سینماتیاتر ادبیات نمایشی خوانده و با این متن که سال ۸۵ نوشته شده(با نام ٍ قبلی ٍ «تولد») در جشنوارهء دانشگاهی سال ۸۶ شرکت کرده(در اجرای فعلی آن متن خیلی تغییر کرده و یک شخصیت حذف شده). همچنین یکی از متن‌های قبلی او به اسم شب خاموشی برندهء جایزهء ویژهء اکبر رادی از نهمین جشنوارهء دانشگاهی شده. در حال حاضر بعنوان ٍ دراماتورژ با گروه لیو همکاری می‌کند و سال گذشته «رویای شب ٍ نیمهء تابستان»(حسن معجونی) را در تالار مولوی روی صحنه داشت

5 comments:

عیسی said...

سلام . وبلاگ خیلی خوبی دارید ، گرچه اندکی شلوغه و با سرعت دایال-آپ به سختی لود می شه . خوشحالم اینقدر به تئاتر پرداختید و البته سینما ، لیست فیلم ها رو دیدم خب اکثر اون ها شاهکارهای سینما هستند و در کل باید با حوصله بعضی مطالب رو بخونم ، پس فعلا

شاه رخ said...

دست ما كوتاه و خرما بر نخيل
حسودي م ميشه به شما پايتخت نشينا فقط به خاطر تآتر ديگه يه هيچ خاطر
سلام
اره زن در ريگ روان ر وبخون حتما فيلمشم اگه تونستي ببين
از اون جايي كه اسم بلاگتون به وندرس ربط پدا مي كنه و وندرس به شلندورف و مطلب آخري كه من نوشتم توش شلندورف داره و هرتزوگ هم داره و فاسبيندر هم كه توي مطلب قبلي شما بود و . . . بايد اشاره مي كردم حتما به اين موضوع !

sophie said...

سلام
چشم میخونم. مرسی که سر می‌زنی
بعد اینکه «طبل حلبی» شلندورف رو من خیلی دوست دارم(فیلم دیگه‌ای ازش گیر نیاوردم به جز اپیزودش توی مجموعه کوتاه ده دقیقه دیرتر که شاهکاره) کتابش رو البته بیشتر. اگر نخوندی از دست نده. ترجمه سروش حبیبی کم‌نظیره

عین.زی.ها said...

در حد لالیگا کاپ میمونه این بلاگ

sophie said...

آقا مرسی
ارادت ٍ بسیار