Saturday, February 13, 2010

پشت صحنه





















آنا کارینا - ژان‌لوک گدار


پ.ن: هی من می‌خواستم اینجا نیایم بنویسم که نگرانم بابت دوست عزیزی که در بند است...بعد می‌بینم توی خواب‌هایم هم هست این اضطراب...هیچ خبری ازش ندارم...فقط یک چیز را می‌دانم: که زودتر از آنچه فکرش را بکنیم برخواهد گشت و باز خواهد نوشت...اگر بود الان این عکس را دوست می‌داشت...هی آن شعر شاملو را که «در اینجا چهار زندان است» می‌خوانم تا آخرش که : جرم این است . و بغضی عصبی گلویم را می‌گیرد...مثل آخرین قطره‌ای که کاسهء صبر آدم را لبریز می‌کند...

پ.ن: چقدر این را دوست داشتم:
دلم می‌خواست کلهٔ معلمه رو
بِکَنَم
! همونی که ادای آدمای مهربون و کمک کن رو در میاره. همونی که امروز به من پرید. گفت تو که همش اینجا واستادی داری کار بقیه رو نگاه می‌‌کنی‌، برو کار خودت رو بکن! منم گفتم خوب می‌خوام منم یاد بگیرم، گفت کار هر کسی‌ با کس دیگه فرق داره! گفتم واسه همین نگاه می‌کنم چون همشون با هم فرق داره. اما یه دفعه یه بغضی گلوم رو گرفت...
می‌خواستم منم سرش داد بزنم، تمام غصه هام رو بریزم روی سرش. تمام چیزهایی‌ که بهش فکر می‌‌کنم، از وقتی‌ که اومدم اینجا بهش بیشتر فکر می‌کنم. آخه اونجا که بودم همه آدم‌ها خاکستری شده بودن، خنثی، یعنی‌ دیگه نمی‌فهمن چی‌ داره سرشون می‌‌یاد. می‌خواستم بهش بگم من هنوز خیلی‌ چیزا مونده توی این خراب شده یاد بگیرم.

من نمی‌تونم اون همه چیز رو یک روزه بذارم پشت سرم، فراموش کنم، اصلاً یه‌جور دیگه فکر کنم. مجله‌ها و کتابهایی که یه عمر دیدم رو فراموش کنم و حالا بعد از یک سال و نیم که اینجام یه مجله‌ای طراحی کنم که تو خوشت بیاد، که همهٔ این مریخی‌های دانشگاه خوششون بیاد. این حروفی که تو از بچگی‌ دیدی، از وقتی‌ که متولد شدی، من ندیدم، این صفحه بندی، این هارمونی، این همبستگی‌ متن و عکس. من یه‌جور دیگش رو دیدم، من توی فشار دیدم، مثل تو توی آزادی ندیدم. من با سانسور دیدم. من عکس های سیاه شده توی کتاب‌ها دیدم. من عکس‌هایی‌ دیدم که با ماژیک روی سرشون توی کتاب روسری کشیده بودن. من فیلم هم با سا.ن.س.ور دیدم. نوار قصه هم با سا.ن.س.ور گوش کردم.
من جوونی نکردم، نوجوونیم نمی‌دونم چطوری گذشت. اصلاً نمی‌دونم یه نوجوون چی‌ می گه، چی‌ می‌خواد، دیگه یادم نمی‌‌یاد.
من مثل تو آزادی رو تجربه نکردم، من کوله پشتیم رو ور نداشتم یک هفته تنهایی‌ برم توی کوه بخوابم، من سفر دور دنیا با دوست پسرم نرفتم، من با هرکی‌ دلم می‌‌خواسته نخوابیدم. اون دختر هم کلاسیم که ۲۱ سالشه، ۶ ماه رفته سفر دور دنیا. اون یکی‌ که ۲۰ سالشه، یکی‌ ۲ ماه توی اسپانیا پیاده برای خودش می‌‌گشته، هر جا هم که گیرش می‌‌اومده می‌‌خوابیده. اینا همش حالشون خوبه، همش خوشحالن، دلشون هی‌ نمیگیره. خوب بلدن مجله طراحی کنن .
من اگه توی
م.م.ل.ک.ت.م
می‌‌موندم باید تا وقت ازدواج توی خونه پدر مادرم زندگی‌ می‌‌کردم. من نمی‌‌تونستم هر شب هر جا که دلم خواست برم ساعت ۴ صبح بیام، ۱۲ شب بیام. اگه توی زمستون ۶ بعدازظهر می‌‌اومدم خونه، عمله‌های ساختمون پشت سرم راه می‌‌افتادن متلک می گفتن، مثل اینجا نبود که ۱۲ شب مثل آدم سوار مترو بشم بیام جلوی در خونم پیاده بشم.
من تاحالا د.یسکو نرفتم. تو چند بار رفتی‌؟ ۱۰۰۰ بار؟ از وقتی ۱۶ سالت بود شروع کردی دیگه، الان حدود ۴۰ سالت هم که باشه، خودت حساب کن چند بار رفتی‌؟ من توی ایران کنسرتی نرفتم که بتونم توش برقصم. همه آدم‌ها باید خیلی‌ مؤدب بشینن و آخرش دست بزنن. تو چند بار تو کنسرت رقصیدی؟

اولین باری که اینجا ۳ روز پشت سر هم کنسرت مجانی‌ بود توی فضای باز پارک، من رفتم. اما اولش غصم شد. فکر کردم کاشکی‌ می‌‌شد این هارو بر دارم ببرم بذارم وسط مملکت خودم. وقتی‌ دیدم امکانات مجانی‌ هست، برای همه، هرکی‌ هر کاری می‌خواد می‌کنه، یکی‌ با کت شلواره، یکی‌ لخت، یکی‌ با شلوار کوتاه، یکی‌ با تاپ، زن و مرد، پیر و جوون، کوچیک و بزرگ. هیچ زنی‌ توی این عذاب نیست که الان یه مرد هیز خودشو بهش بچسبونه. دلم سوخت واسه خودم، واسه جوونا واسهٔ پیرها توی مملکتم.
اون موقع‌ها که ما جوون بودیم، ما.هواره نبود، ما تلویزیون کابلی نداشتیم. هر خونه ای ویدئو نداشت. من نمی‌‌دونستم خواننده مورد علاقم چه شکلیه، من عکس خواننده مورد علاقم رو به دیوار نزدم. من صدای موزیکم رو بلند نکردم. من مست نکردم، پارتی نرفتم. یا می گفتن معلوم نیست اینها کین، ممکن
ه یه بلائی سرت بیارن، یا می‌‌گفتن میان می‌‌گیرن می‌‌برنتون!
من روز اولِ مدرسه با یونیفرم و مقنعه سرمه‌ای رفتم مدرسه. می دونی چقدر از اون همه آدم سرمه‌ای وحشت کردم؟ کسی به من از اون بسته‌های شکلاتی گنده که به تو دادن، نداد. بجاش به من بمب و ضد هوایی‌ و پناهگاه دادن.
من از وقتی‌ خودم رو شناختم، توی کوچه خیابون‌های مملکتم لباسی که دلم می‌‌خواسته نپوشیدم. باد پوستم رو نوازش نکرده، توی موهام نپیچیده.تو چقدر تابستون‌ها توی دریاچه های آبی‌ اینجا شنا کردی؟ بدون اینکه به کسی‌ یا چیزی فکر کنی‌؟ بدون اینکه فکر کنی‌ الان می گیرن می‌‌برنت، الان دو تا چشم هیز داره نگاهت می‌‌کنه. وسایلت رو ول می‌‌کنی‌ به امون خدا، میری توی آب غرق لذت می‌‌شی و وقتی‌ بر می‌‌گردی، همهٔ وسایلت سر جاشه، انگار نه انگار که ۱۰۰ تا آدم اونجا رفت و آمد می‌‌کنه! من آزادی رو اینجا می‌‌بینم وقتی‌ توی پارک خرگوش‌ها و سنجاب‌ها اینور اون ور میپرن، وقتی‌ توی جنگل آهو و گوزن هست. من که حیوون هارو فقط توی باغ وحش‌های بوگندو دیده بودم.
ما کلی‌ از جوونیمون توی کلاس کنکور و حبس شدن توی خونه و واسهٔ کنکور درس خوندن و استرس گذشت. چون توی مملکت ما یه نجار، مکانیک یا یه سوپور به اندازهٔ آدمای دیگه ارزش نداره.
اون موقع که می‌خواستم برم هنرستان، گفتن هنر مالِ آدم‌های تنبل و درس نخونه. اما به تو گفتم، واااااااای خدای من می خواهی‌ هنر بخونی؟ چه رشتهٔ لطیفی، حتماً موفق می‌‌شی.
اون پری مهربون، سیندرلا، بابا نوئل، همش مال قصه‌های تو بود. من کپی ش رو خوندم.
حالا بازم به من بگو: طرحت هنوز جا نیفتاده، حالا بازم بگو برو بشین سر کار خودت. بگو هنوز باید خیلی‌ رو طرحت کار کنی‌.
تو هر غلطی خواستی‌ کردی، رشته، دانشگاه و محل تحصیلت رو هم خودت انتخاب کردی، نه اینکه کامپیوتر برات انتخاب کنه. جات رو با من عوض کن ببینم یه صفحه مجله می‌‌تونی طراحی کنی‌؟ اگه نمی‌‌تونی و نمی‌‌فهمی‌ پس دهنت رو ببند

13 comments:

مهدیه said...

دیروز سرزدم فقط عکس بود...
امروز اما غم ناک...

به امید رهایی اش... رهایی ی دوست عزیزت و همه ی دوستان عزیزمان...

و سکوت...

sophie said...

ممنونم مهدیه جان
به امید...

Unknown said...

وبلاگ خوبی داری

استفاده کردم ممنون

nazanin said...

حقیقت زندگی!

sophie said...

ممنون فرهاد جان
خوش آمدی دوست عزیز

یک بعد از ظهر پاییزی said...

سلام سوفیا جان . چه عکس خوبی گذاشتی . اون اشیاء پشت سرشون هم که فکر کنم چندتاش دوربینه خیلی جالبه .
مرا گر خود نبود این بند
شاید بامدادی همچو یادی دور و خسته
میگذشتم از فراز خاک سرد پست
جرم اینست

امیدوارم حافظه ام درست یاری کرده باشه .
مهدی کتابفروش

sophie said...

سلام. مرسی. بله همین شعر منظورمه

مهدیه said...

این دختر مریخی هم قشنگ نوشته .
فکر می کردم آرزوی اینکه باد توی موهام بپیچه و هر چی دلم خواست بپوشم فقط مال منه...

حسر ت برای چه چیزای پیش پا افتاده ای باید بخوریم !

گلي said...

اين متن آخري که امشب گذاشته بودي،خيلي چسبيد. ديدم واجبه بگم لينک​هاي انتخابي شما که اون گوشه مي​ذارين يا همينجا گاهي، تو پست​هاتون، خيلي خوبه سوفيا خانوم. بعله. اجرتون با عمو اينترنتي :دي

sophie said...

سلام گلی جان. خواهش میکنم :) مرسی از لطفت.
لینکت کردم

درخت ابدی said...

به قول اونگارتی:"در این جا چنانیم/ که برگ های خزانی بر درختان." امیدوارم زودتر همه شون برگردن پیش خودمون. اون نوشته هم حرف دل همه ماست، بس که آرزوهای کوچیکی داریم توی این وانفسا. عکس هم جالبه.

Anonymous said...

سلام

وبلاگ خوبی داری و ادبیات خوبی برای نوشتن استفاده می کنی
من فیلم آشپز و سزار و معشوقش و دیگران رو چند وقت پیش نگاه می کردم و در حال گشتن برای خوندن مطلبی در مورد این فیلم بودم که با وبلاگ خوبت برخورد کردم و خوردم به کالیگولا

خلاصه از دریافت هات نسبت به چیزهایی که می بینی بیشتر بنویس

با تشکر
فرهاد

sophie said...

سلام فرهاد , ممنونم از نظر لطفت که دلگرم کننده بود