Tuesday, February 16, 2010

داستان - علی زوارکعبه


علی زوار کعبه

فسیل‌های آقای دکتر

وقتی آرزوها بر باد بروند، آدم سنگین می‌شود و مثل یک تکه سنگ به زمین می‌چسبد. من هم سنگ شده‌ام. نه آن قدر بزرگ که هرکول هم نتواند جاکنش کند و نه چنان کوچک که در جیب کودکان خانه کنم تا بلکه یک روز به دریا برسند و مرا به درونش پرتاب کنند.

آدم وقتی سنگ می‌شود، ماتش می‌برد. دچار هیجانات نمی‌شود. همیشه سرش را می‌اندازد پایین و آسمانش را گم می‌کند. آسمانم گم شده است. افتاده‌ام در باتلاقی که هر چه دست و پا بزنم بدتر و بیشتر فرو می‌روم. نه تشویق موثر است و نه تنبیه. همه چیز بیهوده است.

دور و برم هر روز خلوت تر می‌شود. دوستانم یا از سنگ‌شدگی من خسته‌اند و یا خودشان سنگ شده‌اند، مثل من. با همین دوست‌هایی که سنگ شده‌اند، کنار می‌آیم. می‌رویم پارکی، جایی روی نیمکتی می‌نشینیم و ساعت‌ها به دار و درخت نگاه می‌کنیم. شاید حرفی هم میانمان رد و بدل شود. می‌پرسم: "قرص‌هایت را خوردی؟" چشم‌های بی‌حالتش را به سویم برمی‌گرداند: "آره". می‌گویم: "چه خوب. می‌گوید: "آره". می‌پرسم: "انگار امروز سرحال‌تری،نه؟" پاسخ می‌دهد:"خودت چطوری؟" می‌گویم:"مثل همیشه." می‌گوید: "چه خوب". و قبل از اینکه شب بشود به خانه بازمی‌گردیم. اما قدم هامان سنگین است. انگار به پاهامان دو وزنه سنگین بسته باشند. پا روی زمین می‌کشیم و تا خانه با خش خش کفش‌هامان سکوت سنگی‌مان را می‌شکنیم.

دکتر می‌گوید: "زمان در گذر است، باید یاد بگیریم، چگونه بر خاطرات تلخ غلبه کنیم."

این خاطرات تلخ بر زمان فاتحند. از هر دری که وارد شوم آن‌ها پیشتر صدر مجلس نشسته اند.می‌آیند و خانه می‌کنند و همه حوادث تازه را شبیه خودشان می‌کنند.

نامزدم دارد ناامید می‌شود. او هم به زودی مرا سنگ خواهد دید. شاید هم خودش سنگ بشود. اوایل مادرم را بهانه می‌کرد. اینکه از او خجالت می‌کشد و نمی‌تواند هر روز به من سر بزند. آخر ما هنوز رسما نامزد نشده بودیم که من سنگ شدم. بعد گفت: "کارهایم خیلی زیاد شدند." حالا هم زنگ نمی‌زند. شاید هفته‌ای یک بار پیشم بیاید. روی صندلی اتاق می‌نشیند و مدتی مرا که روی تخت دراز کشیده‌ام زیر نظر می‌گیرد. آرام به سمت تخت می‌آید. پاورچین پاورچین. لبخند خشکی تحویلم می‌دهد. بعد دست به موهایم می‌کشد.به نجوا می‌پرسد: "می‌خواهی بخوابی؟"

پلک‌هایم را که به سنگینی میله‌های آهنی زندان است، چفت می‌کنم، یعنی آره. لحاف را کنار می‌زند و خودش را در بغل من جا می‌دهد. با همان چشم‌هایی که بسته است، می‌بینم که لباس‌هایم را یک به یک در می‌آورد. بعد انگار چیزی را فراموش کرده باشد، به سرعت از روی تخت می‌جهد. ضبط را که روی میز است، روشن می‌کند و صدایش را بالا می‌برد تا آه و ناله‌اش میان تحریرهای خواننده گم شود.

هم.خواب.گی‌مان که به سر رسید، دوباره خودش را در آغوشم جا می‌کند. ابتدا آرام و سپس با هق هقی مخصوص خودش اشک می‌ریزد. آنقدر گریه می‌کند تا دستم که زیر سرش است خیس شود. می‌گرید و می‌گرید تا دست دیگرم را بر روی موهایش بکشم. به محض اینکه نوازشش کردم برمی‌گردد و می‌گوید: "اگر تا آخر این هفته، فقط تا آخر این هفته، توانستی از شر این قرص ها خلاص شوی که هیچ، اگر نه، من برای همیشه می‌روم. می‌روم می‌فهمی؟" درون گلویم چیزی قل‌قل می‌جوشد. لباس‌هایش را آرام آرام می‌پوشد. آینه جیبی‌اش را از کیفش درمی‌آورد. رژ لب مسی رنگش را می‌زند. مانتو و روسری‌اش را می‌پوشد و در را که موقع ورود قفل کرده بود باز می‌کند و می‌گوید: "اگر قرص‌ها را کنار نگذاری برنمی‌گردم."

چیزی نمی‌گویم. هر بار همین است. می‌داند که نمی‌توانم. می‌دانم که بدون قرص‌ها یا با قرص ها به زودی خواهد رفت.

حالا نوبت مادر است.از بس نماز مستحبی خوانده و برای تک پسرش گریسته، سوی چشم هایش کم شده. خودش که این طور می‌گوید. به بهانه قرآن وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد آیه‌ای را که نمی‌تواند تلفظ کند برایش بخوانم. دست به قرآن می‌برم. به سرعت قرآن را از زیر دستم می‌کشد. "وضو که نداری، پاشو دوش بگیر تا نجاسات از تنت به در شود." بعد دستش را زیر بالشم می‌کند، آیه الکرسی گذاشته. می‌گوید شفا می‌دهد و با غیظ اضافه می‌کند: "لااقل وقتی کلام خدا این زیر است،احترامش را داشته باش". بعد به چشم‌های بی‌حالتم که دیگر نوری در آن‌ها نیست، زل می‌زند و اورادی که از بر است را می‌خواند. می‌خواند و می‌خواند و در ذهنش اسم‌هایی را جست‌و‌جو می‌کند. گمان می‌کند دوست‌هایم مرا به این روز انداخته اند،نفرین‌شان می‌کند و بعد انگار مطمئن باشد که ژاله -نامزدم- مسبب این فلاکت است، اضافه می‌کند: "از بس این دختر خانوم جاه طلب بود و روز و شب تو را به کار واداشت،جسمت خسته شده، جسم هم که خسته شود، روح افسرده می‌شود.باید استراحت کنی رضا جان. دو تا بلیط کیش بگیرم مادر و پسر برویم تفریح؟" و بعد دور سرم فوت می‌کند. نفسش هنوز گرمم می‌کند. نفس مادر است.برای نفس همین مادر است که خودم را خلاص نمی‌کنم.

به آرامی می‌گویم: "نه نمی‌توانم. اصلا حوصله‌اش را ندارم."

مدتی در اتاق می‌گردد. از روی زمین آشغال ریزه‌ها را جمع می‌کند. گویی دارد با خودش حرف می‌زند. به نقش‌های قالی زل می‌زند: "خاله‌ات یک مردی را می‌شناسد که سحر و جادو باطل می‌کند. خیلی ازش معجزه دیده‌اند. تو هم که خوب خوب بودی، چشم زدن توی قرآن هست. بیا یک روز برویم، دعایی چیزی بنویسد، ضرر که ندارد."

می‌گویم: "من به این چرندیات اعتقاد ندارم ولی اگر دلت را خوش می‌کند باشد برویم.

قربان صدقه‌ام می‌رود. به اتاقی می‌رود که پدر آنجا مشغول جدول حل کردن است. پدر بیش از هر کسی با سنگ شدگی من کنار نیامده است. شنیدم که یک بار به مادر می‌گفت: "پسر بزرگ کردم که آخر عمری عصای دستم باشد، نه اینکه زیر پایم را خالی کند." با وجود اینکه از همه بیشتر مغموم است، اما به رویش نمی‌آورد. فقط گویی با من قهر کرده است. نمی‌خواهد رو در رو شویم. گاهی احساس می‌کنم دلم برایش تنگ شده است. کاش او هم مانند همه می‌آمد و غر می‌زد، یا حداقل جویای حالم می‌شد. بعد از اینکه از مسافرت بازگشت و فهمید من یک خودکشی ناموفق کرده ام، دیگر کاری به کارم ندارد.گاهی از آستانه در اتاقم رد می‌شود به هوای اینکه به حمام یا آشپزخانه برود. می‌بینم که پیرتر شده است. موهایش سفید سفید شده اند.گاهی فکر می‌کنم اگر خودکشی کنم شاید راحت‌تر شوند. تا کی می‌خواهند پرستاری یک قلوه سنگ را بکنند؟

دیروز نوبت دکتر داشتم. مطب غلغله بود.همه‌شان هم سنگ. حرف نمی‌زدند. سرشان را انداخته بودند پایین. لابد مثل من داشتند کاشی‌های کف را می‌شمردند. بین این همه سنگ دو نفر هنوز کاملا قوام نیافته بودند. مضطرب بودند. مدام راه می‌رفتند. از این بر سالن به آن بر. یکی شان، زنی بود با آرایش غلیظ اما بی‌حوصله. صورتش با آن همه بزک، بی‌حالت بود. و مردی که با خودش حرف می‌زد. هنوز کسی را داشت که با او خلوت کند:خودش. به زودی او را هم از دست می‌دهد و این قرص‌های لعنتی کرختش می‌کند. می‌خواستم بلند شوم و سر منشی بیچاره فریاد بکشم: "شارلان‌ها،شارلاتان‌ها. فقط پول می‌گیرید تا ما را سنگ‌تر کنید. ما که دیگر آدم نیستیم. سنگیم. اگر خودمان بودیم و خودکشی می‌کردیم، شرف داشت به اینکه سنگ راه دیگران شویم." اما ناگهان خشکم می‌زند، عرق سرد بر پیشانی‌ام می‌نشیند و عقب می‌کشم. باز به لاک خودم فرو می‌روم تا دکتر با آن سر طاسش که همیشه برق می‌زند، بگوید: "تو باید بدانی چه چیزی تو را به این روز انداخته است. خیابان‌ها پر از آدم‌هایی است که نان شب ندارند. تو که الحمدالله از هر نظر تامینی. می‌گویی عاشق هم نشدی، تحصیل کرده هم که هستی، پس دیگر کدام یک از آرزوهایت نابود شده‌اند. شاید فکر کنی دکترت دیوانه شده است ولی دوست داری ازدواج کنی؟ می‌خواهی به پدرت بگویم یک سفر خارج از کشور برایت تدارک ببیند؟ اصلا چیزی هست که علاقه داشته باشی انجامش دهی؟"

وقتی می‌بیند سوال‌هایش بی‌جواب می‌ماند، نسخه‌اش را برمی‌دارد و داروهای دیگری می‌نویسد و بعد اضافه می‌کند:" وزن هم اضافه کردی، فشارت هم مناسب است. کم کم همه چیز درست می‌شود. تا یک سال دیگر خودت هم باورت نمی‌شود که چه قدر بهتر شدی! مشکل تو افسردگی است."

مشکل من افسردگی است.این‌ها را که خودم می‌دانم، سگ پدر! از صندلی برمی‌خیزم و به خیابان می‌زنم. باران نم نمک می‌بارد. روی سرم می‌ریزد و از میان موهایم شره می‌کند و پایین می‌رود. انگار بخواهد کثافات روی سنگی را بشوید و یا به مرور شیار بندازد رویش. سنگی که من شده‌ام پر از شیار است. شیارهایی مثل رگ‌های بدن. هزاران هزار و درهم تنیده. آنقدر که به یاد ندارم چه کسی چه زمانی و چگونه این‌ها را حک کرده است. انگار که درد من همین‌هاست. دردی که هر روز بیشتر رگ می‌کند و نمی‌دانم که چیست؟ شاید درد بی‌دردی است و شاید ملغمه همه دردها.

مرداد 1387

پ.ن: داستان‌های علی را می‌توانید اینجا , اینجا و اینجا بخوانید

12 comments:

مهدیه said...

سنگ می شویم و به زمین می چسبیم... آنقدر باران می بارد ... آن قدر شیار ایجاد می شود... آن قدر باران می بارد...آن قدر فرسوده می شویم که...
روزی هم کلوخی هستیم که با اندک تلنگری از هم می پاشیم و نیست و نابود می شویم...

و آن "... پدر" ها فکر می کنند در حرفهای تکراری شان و دنیاهای کوچکشان دوای دردمان را پیدا می کنند.
آنهایی که نمی دانند وقتی توی هر شیار مغرت کرمی وول می زند.آنها که نمی دانند چطور زندگی ات چکه چکه از میان انگشتهایت به زمین می ریزد...آن هایی که نمی دانند درد چیست یا ملغمه ی همه ی دردها ...

...

انگارمدت زیادی بود دنبال چنین داستانهایی در اینترنت می گشتم و به لطف تو با نویسنده ی خوبی آشنا شدم.ممنونم.
از این داستان لذت زیادی بردم
فضاها و به خصوص احساس ها را چه خوب نوشته بود. بدون زیاده گویی یا ابهام.
...
و در ضمن مدتی است که برای من از وبلاگ تو فقط نوشته ها و عکس پست هایت دیده می شود و نه هیچ چیز دیگر
و البته عنوان وبلاگ فقط.

مهدیه said...

بعد از تلاش چند باره لینک ها هم آمد اما عکس نه

nazanin said...

سلام سوفیا جان
من هم نمی تونم عکس رو ببینم !
از خوندن این داستان لذت بردم ممنون دوست خوبم

گلي said...

مرسي بابت لينک. خيلي خوشحال شدم.
عکس ناستاسيا کينسکي نمي ياد راستي. و واي که چقدر مزه داشت عکس اون بالا و خوندن نوشته هاي خودت اين پايين. چند وقتي هست کمتراز نوشته هاي خودت گذاشتي اينجا :)

درخت ابدی said...

عکس بالای وبلاگت رو من هیچ وقت به صورت عادی ندیدم؛ همیشه جاش خالی بوده. اما با فیل افکن میاد. الان دوباره چک کردم اومد.

farshadtest said...

سوفیا خانم عزیز
چون ظاهرا از دست من ناراحت شده بودید دیگر کامنتی برایتان نگذاشتم . دلیل مزاحمت این دفعه هم فقط این است که شاید بتوانم کمکی در مورد مشکل عکسهای سایتتان نمایم . البته من مشابه این مشکل را در کامنتی که برای پست روستای مصر ارسال کرده بودید گزارش داده بودم .
در سایت بلاگ اسپات عکسهای هاست شده توسط خود بلاگ اسپات در مسیرهای مختلفی قرار می گیرد . از جمله
http://1.bp.blogspot.com/...
http://2.bp.blogspot.com/...
http://3.bp.blogspot.com/...
http://4.bp.blogspot.com/...
و مسیرهای اول و دوم و سوم بالا در بسیاری از جاها ف ی ل ت ر شده است و عکس های برخی از این مسیر ها بطور معمول از ایران دیده نمی شود . البته بستگی به سرویس اینترنت شما دارد .
مسیر عکسها را می توانید با قرار دادن موس روی آنها ملاحظه فرمائید. عکس بالای سایت چون عکس بکگراند است با عکسهای دیگر کمی متفاوت است ولی در مورد ف ی ل ت ر شدن مثل بقیه است .
بنابراین مطمئن ترین راه برای آنکه عکس شما نمایش داده شود فعلا این است که عکس شما در مسیر چهارم قرار گیرد یعنی
http://4.bp.blogspot.com/...
فکر کنم راه دیگر این باشد که عکس در جای دیگری هاست شده باشد ولی راه آن را دقیق نمی دانم
برای تغییر عکس همانطور که احتمالا می دانید از بخش تنظیمات در قسمت چیدمان ( اگر پنلتان انگلیسی می باشد شاید اسامی دیگری داشته باشد ) ویرایش سرصفحه را انتخاب می کنید و باید تصویر قبلی را حذف کرده و تصویر جدید را دوباره انتخاب فرمائید . در پائین صفحه مرورگرتان بصورت لحظه ای مسیر را می نویسد و اگر مسیر
http://4.bp.blogspot.com/...
نبود عکس را مجدد انتخاب کنید تا بالاخره مسیر چهارم انتخاب شود . شاید به چندین بار تکرار نیاز داشته باشد.
برای عکسهای داخل پست هایتان هم همین کار را بکنید و مطمئن شوید مسیر چهارم انتخاب شده است
نکته دیگر این است که سایتتان بسیار سنگین است و باید کمی آن را مدیریت نمائید تا صفحه نخست آن سبکتر گردد
با احترام

sophie said...

سلام
ممنون
دشبورد من به فرانسه است حالا چیدمان و ویرایش سرصفحه به انگلیسی چی میشه؟ من تمام گزینه‌های موجود رو امتحان کردم ولی هیچکدوم در مورد تغییر عکس سر صفحه نبود.
بعد اینکه مسیر
http://4.bp.blogspot.com/
رو نمیفهمم. من وقتی میخوام عکس بذارم همونجا که دارم مینویسم گزینهء گذاشتن عکس رو انتخاب میکنم و عکس رو از روی دسکتاپ کامپیوترم بروز و لود میکنم.
دوستان الان شماها عکسهای پست های قبلی منو نمیبینید؟ خیلی ناراحتم از این بابت. ظاهرن چاره‌ای ندارم جز اینکه بشینم یکی یکی تمام عکسها رو دوباره بذارم :(((((((((((

farshadtest said...

چون من قبلا با پنل فارسی کار کرده بودم یک وبلاگ تستی انگلیسی ساختم و تصاویر تنظیم عکس آنرا تا نیم ساعت دیگر برایتان ارسال می کنم

farshadtest said...

یک ایمیل خدمتتان ارسال کردم
موفق باشید

sophie said...

سلام
واقعن ممنونم از لطف و زحمتتون. طبق دستور عمل کردم و درست شد
بازم ممنون

حالا یک سوال: برای عکسهای پست ها چه کنم؟ دوباره همه رو آپلود کنم؟ خیلی زیادن و خیلی وقت و حوصله میخواد. راهی وجود نداره که عکسها برگردن؟ چون خودمم تقریبن نصف بیشتر عکسها رو نمی تونم ببینم

farshadtest said...

سوفیا خانم عزیز
من راه حل اتوماتی را سراغ ندارم . در ضمن ممکن است برخی از عکسها را بدلیل آنکه قبلا در کامپیوترتان کَش شده است ببینید . اگر کنترل اف پنج را فشار دهید تا صفحه سایتتان دوباره بارگیری شود وضعیت واقعی را می توانید ببینید و چک کنید که کدام عکس ها ظاهر نشده است . پیشنهاد من این است که چون ممکن است این مسیر چهارم هم مسدود شود عکس ها را جای دیگری هاست کنید و به جای آپلود کردن ، آدرس وب عکس ها را بدهید . فکر می کنم هاست های مجانی عکس که ف ی ل ت ر نشده اند زیاد هستند . اصولی ترین راه البته فکر کنم این باشد که جایی برای خودتان فضا بگیرید و عکس ها را آنجا قرار دهید . ببخشید که بیش از این اطلاعات ندارم و شاید با دوستان وبلاگ نویستان مشورت نمائید بهتر باشد . فقط توصیه ام این است که برای وبلاگ نویسیتان وقت بگذارید و آنرا علاوه بر عشق مثل یک کار ببینید . اگر در خارج بودید همین الان می توانستید به راحتی با تبلیغات گوگل و غیره از وبلاگ خوبتان تا حدی درآمد هم کسب کنید . وبلاگ نویسها انسان های تاثیرگذارند و تاثیرگذاری در دنیای امروز قدرت و ثروت را هم می تواند بدنبال داشته باشد . در مورد این عکس ها به نظر من وقت بگذارید و بهترین راه بلندمدت را پیدا کنید چون واقعا استعداد داشتن یک وبلاگ سرشناس را دارید . راهنمای بلاگ اسپات را هم کامل بخوانید تا بتوانید وبلاگتان را با ابزارهای بیشتری مدیریت کنید . من هم اگر چیزی پیدا کردم برایتان می نویسم .
راستی عکس قبلی بالای صفحه به نظر من بهتر بود
موفق باشید

sophie said...

ممنون
البته با ف.یلتر.شکن همه عکسها دیده میشن